ساکن مترو

از کسی نمی‌شه خرده گرفت. می‌دونستم ممکنه با یک جواب تلخ متلاشی بشم اما تصمیم گرفتم بهت بگم دوستت دارم.

همیشه گوش‌ها می‌شنوند اما چشم‌ها درد می‌کشند.

من خسته‌ام؛ تمام لحظاتی که در ۲۴ ساعت روز بیدارم به تو فکر می‌کنم. راه‌های مختلفی رو امتحان کردم؛ موسیقی، پیاده‌روی، دود، فیلم، سفر اما هیچ‌کدوم کارساز نبود. چه بلایی دارم سر خودم میارم؟ تا کی می‌تونم دووم بیارم؟ غرق این افکار بودم که متوجه تابلوی متروی شهید بهشتی شدم.




سال‌هاست که با مترو جایی نرفتم. انگار یه کسی دستمو گرفت و منو به داخل ایستگاه کشید. قبلا عاشق ساعات خلوت مترو بودم. اما امشب آرزو کردم ایستگاه پر از آدم باشه. آرزوم برآورده شد. مثل کاهی غرق در کوه جمعیت مسافران مترو از هجمه‌های بی‌رویه‌ی افکار غیرمنصفانه‌ی تو جان سالم به‌در بردم.

خیلی طول نکشید تا قطار رسید. مردم به طرز مضحکی هم‌دیگه رو هُل می‌دن تا سوار شن. خیلی‌هامون سوار شدیم. مثل سربازهای فاتح جنگ هم‌دیگه رو تحسین ‌می‌کنیم. هندزفری‌هامو گذاشتم تو گوشم تا کمی آهنگ گوش کنم.




آهنگ اول: در دست باد - گروه دال

دست‌فروش‌ها ماهرترین مسافران مترو هستن. بدون این‌که تکونی بخورن در قطار در حال حرکت قدم می‌زنن؛ حتی در شلوغی الان. من صداهارو نمی‌شنوم. اما یه پسر جوان داره یه وسیله نگهدارنده موبایل رو به مسافرا معرفی می‌کنه.

دو سه دقیقه‌ای گذشته دیگه مطمئن شد کسی اینجا خریدار نیست. رفت.

آهنگ دوم: دورترین عشق - دِدان




تا پلی‌لیست موبایل من اثر تو هست. این آهنگ رو تو دانلود کرده بودی. دیگه نمی‌دونم عاشق خاطرات توام یا متنفر. سریع قطعش کردم. هندزفری‌مو گذاشتم جیبم.

قطار رسید به ایستگاه تئاتر شهر. باید نقل مکان کنم به خط ۴. سوار بر سیل جمعیت راهی خط ۴ شدم.




یه پسر روبروم نشسته، یک دست نداره، می‌خواد هندزفری‌شو به گوشی‌ش وصل کنه اما نمی‌تونه. می‌خوام کمکش کنم اما خجالت می‌کشم. ازش خواستم کمکش کنم. گوشی‌شو داد بهم. وصل کردم و تحویلش دادم.

دنیای عجیبیه؛ بعضیا گوش می‌کنن تا به یاد بیارن و بعضی گوش نمی‌دن تا فراموش کنن.

چند دقیقه‌ست که سوار مترو یا بهتره بگم ساکن مترو شدم. خودم رو با حرفای مسافرا سرگرم کردم.




دو تا دختر دارن درباره عمل بینی صحبت می‌کنن. اون یکی که دماغشو عمل کرده داره دوستشو تشویق می‌کنه که اونم عمل کنه. کل مکالمشون فقط در مورد دماغه.

یه زوج جوون مشغول بازی با بچه‌شونن. خیلی بچه‌ی شیرینیه. اکثر مسافرای این بخش مشغول نگاه کردن به کارهای بامزه‌ی بچه‌ن. وسط مترو داره اصرار داره که باباش ماشینشو بده بهش که بازی کنه.

دو تا آقاهه دعواشون شد. یکیشون جنتلمن و یکی کوچه بازاری. چه دعوای بانمکیه.

آقا جنتلمنه: " آقا ببخشید من گفتم شاید شعور شما برسه که گفتم پاتون رو کفش منه پاتون رو بکشید کنار "

آقا کوچه بازاریه:‌ " شعور دارم اندازه هیکلت "

آقا جنتلمنه زد زیر خنده.

یه آقایی صدام کرد.

- " جوون بیا بشین. خیلی خسته‌ای. "

+ " آقا خیلی لطف دارید ممنون من ایستاده راحتم. "

- " شما جوونا چه بلایی سر خودتون میارید؟ "

لبخند زدم.

سری تکون داد و نشست.




قطار ایستاد.

ایستگاه میدان آزادی.

باید پیاده شم.

من ایستاده‌ام وسط و مردم دارن از دو طرف من از قطار خارج می‌شن.

مترو برای همه صرفا یک وسیله حمل و نقل نیست. برای بعضی‌ها یک پناهگاه متحرکه.

خلوت شد.

دلم گرفت.

قبل از این‌که در بسته شه پیاده شدم.




دوباره فکر تو به سراغم آمد اما خوشحالم که تونستم حداقل چند دقیقه از هیاهوی فکر کردن به تو فرار کنم به دنیای خلوت خودم.

این دستاورد بزرگیه.