برنامه نویس، طراح | https://matnnegar.ir
قِسمِ سوّم
مقابل آینه ایستادم تا خودم رو ببینم. یک اتاق خالی! خودم رو پیدا نمیکنم. وحشتزده همهجای آینه رو نگاه میکنم. چطور همچین چیزی ممکنه؟! یه چیزی داره مغزمو سوراخ میکنه و ذهنم شروع میکنه به شعلهور شدن.
افلاطون میگه؛ سه قسم آدم هست؛ زنده، مرده و آنها که در دریا سفر میکنند.
من قسم سومم. اما مسافر نه؛ من ساکن دریام!
آدمهای زیادی وجود دارن که حتی یک بار هم دریا رو ندیدن. من تنها آدمیام که هیچوقت خشکی رو ندیدم.
حس میکنم یه دینامیت تو مغزمه که گاهی منفجر میشه و ذهنم با سرعت نور شروع میکنه به کنکاش. اینجاست که میخوام همه خاطرات و دانستههامو و هرچی که تو ذهنمه بالا بیارم. یک انرژی نامحدود که برای یک جسم محدود زیادی زیادیه.
هیچوقت تلاش نکردم به سمت خشکی برم. هیچ آدمی رو هم به خلوتم راه ندادم. فقط سکوت رو دوست دارم. از درخواست کردن خوشم نمیاد. حتی نسبت به چیزهایی که دارم احساس مالکیت ندارم. انگار هیچ چیز برام هیچ اهمیتی نداره. شاید باید تو قسم دوم میبودم. مرده!
خیلی وقته منتظرم. من این سوی آینه منتظر منِ آنسوی آینه. یه چیزی درست نیست. باید یه کاری کنم. من چرا همیشه وقتی باید فریاد بزنم سکوت میکنم. چرا هیچوقت به هیچکس اعتماد ندارم؟ حتی خودم! هرگز خودم رو به آغوش نگرفتم و حالا که حتی تصویرم رو نمیبینم دلتنگ خودم شدم. این اولین باره که کسی رو صدا میزنم؛ پس با یک صدای لرزان از این سوی آینه صدا زدم؛ محمووووووووود!
سطح دریا روزها که آفتاب میتابه گرمه و لذت بخش. من اینجا در اوج آرامشم و ذهنم خالی. سکوت لذت بخش که فقط صدای آب به گوش میرسه. نفس میکشم و با امواج حرکت میکنم و این یعنی بینهایت لذت. اینجا زمان، تلاش، عشق برام هیچ تعریفی نداره. صبر کن... یه صدای میشنوم. یکی داره صدام میزنه. به شنیدم اسم خودم عادت ندارم؛ حتی یادم رفته بود که اسمم محموده.
همیشه امیدواری قبل از اولین اقدام لذت بخشه مثل عشق پنهان که وقتی ابراز کنی تازه دچار استرس میشی. اینکه خیلی عشقها پنهان دفن میشن دلیلش همینه که آدما از نتیجه ناخوشایندش میترسن. من حالا مضطربم اولین باره که خودم رو صدا زدم و چند دقیقه گذشته و هنوز هیچی اون سوی آینه تغییر نکرده. اینجا همونجاییه که دست و پا میزنی تا نتیجه مورد انتظارت رقم بخوره؛ پس دوباره و دوباره صدا زدم.
بازم صدام زد. پنج شش هفت بار دیگه. هرگز کسی منتظرم نبوده منم متنظر کسی نبودم بخاطر همین این خلوت باشکوه رو برای خودم ساختم. برام سواله که چرا همه تنهایی رو به غار تشبیه میکنن؟ چرا تاریک؟ من در دل دریای زیبا در یک روز آفتابیام. و راضی از این تنهایی.
هشت نه ده! هنوز داره صدام میزنه. گفتن این حقیقت برام سخته. لعنتی...
من سالهاست که دوست دارم به خشکی برم. اینجا رو دوست دارم اما تصمیم گرفتم که خشکی رو هم ببینم. یه چیزی داره میاد سمتم. یه قایقه. مال کیه؟
تصویر آینه شروع کرده به کدر شدن. انگار که بخار کرده باشه. نمیتونم تمیزش کنم. بخار از اون سمت آینهست. نگرانم و امیدوار! بالاخره یه اتفاقی داره میافته.
چرا هیچوقت به چیزهایی که داشتم توجه نمیکردم. این دریا با امواجش مال منه. اما این قایق؟! مهم نیست. حالا مال منه. سوار شدم. پارو رو برمیدارم. این اولین درخواست زندگیمه. از امواج خواستم که منو به خشکی برسونن. خودمم شروع میکنم به پارو زدن.
بالاخره تصویرم رو میبینم. سخت میشه دید اما مطمئنم خودمم. آینه هنوز ماته و من مبهوت خودم. همیشه ازش فرار کردم. اما حالا میخوام صلح کنم؛ پس دستامو به سمت خودم دراز میکنم.
خودم رو میبینم. انگار سالها منتظرم بوده. سن و سالی نداره اما موهاش سفید شده. دستاشو به سمتم دراز کرده.
برگشت بدون اینکه توجهی به من کنه. این همون چیزیه که ازش میترسیدم.
برگشتم و به دریا نگاه میکنم. اینجا رو دوست دارم نمیخوام خرابش کنم. اما من صاحب یک زندگیام و دوست ندارم از دستش بدم. برمیگردم رو به خودم. هنوز آغوشش بازه. مهم نیست که سرتاپا خیسم؛ بغلش میکنم.
بغلم کرد. تنش خیسِ خیسه. احساس میکنم تازه متولد شدم. حالا جزو قِسمِ اولم.
سرحال و زنده.
سلام محمود ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
به چه میاندیشم؛ وقتی به تو میاندیشم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
ساکن مترو
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتهای برای هیچ!