من با دوست داشتن تو چه بلایی سر خودم آوردم؟!

Photo by amir mahdi on Unsplash
Photo by amir mahdi on Unsplash


الان به هم‌ریخته‌تر از این حرفام که بتونم یک متن منظم بنویسم. پس انگشتام رو گذاشتم روی کیبورد و هرجا که ذهنم پیش بره می‌نویسم.

دوست دارم از آخر شروع کنم؛ من به تو نرسیدم. احتمالا اگه منطقی بهش فکر می‌کردم، از اول هم معلوم بود که قرار نیست به تو برسم. پس اصلا چرا به این دلبستگی تن دادم؟


(11:23 ظهر)

می‌خوام سعی کنم با نوشتن، تصویری از تو ایجاد کنم. اما نوشتن درباره‌ی تو سخت‌ترین کار دنیاست. برای نوشتن یک متن عاشقانه درباره‌ی تو، انقدر ذوق‌زده می‌شم که گرفتار می‌شم لابه‌لای میلیون‌ها واژه. اینجاست که بلند می‌شم و قدم می‌زنم. اما انگار تمام مسیرهای نامنظمی که در یک اتاق دوازده متری سپری می‌کنم به تو می‌رسن و بعد از چند ساعت متوجه می‌شم فقط به تو فکر کردم بدون اینکه یک کلمه نوشته باشم. انگار یک بمب اتم تو مغزم ترکیده و تمام کلمات زبان فارسی تو مغزم در حرکتن و نمی‌تونم تمرکز کنم. تنها چیزی که بهم آرامش می‌ده ترسیم صورت، خنده‌ و صدای تو، تو مغزمه.

(02:38 بعدازظهر)


ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است

حافظ


اولین بار که دیدمت هنوز کرونا نگران‌کننده بود و تو ماسک داشتی. اما برای عاشق تو شدن دیدن چشم‌هات هم کافیه. به‌نظرم رسید ساعت‌ها می‌شه بدون پلک زدن به اون چشم‌ها خیره شد. و یک سفر بی‌پایان رو در درازای موهای بلند و چین‌خورده‌ت شروع کرد. موهای مشکی، لباس سفید، شال صورتی؛ انگار داشتم به یک منظره باشکوه نگاه می‌کردم.

احساس عجیبی داشتم. انگار در یک لحظه هم از نو متولد شدم و هم، همه‌چیز برام از بین رفت. فرو ریختم و احساس ناتوانی غیرقابل توصیفی رو تجربه کردم.

برام سوال شد که قبل از دیدن این منظره چطور زندگی کرده بودم. اما یه حسی می‌گفت تا حالا زندگی نکردی از این به بعد هم یه جور دیگه زندگی نمی‌کنی.

در میانه‌ی یک مرگ ابدی یک لحظه فرصت موقت زندگی پیدا کرده بودم.


خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

حافظ


احساس شور و اشتیاق رو همزمان با یاس و ناامیدی تجربه می‌کردم. هربار که تصمیم می‌گرفتم درباره احساسم باهات حرف بزنم، افکار تاریکی تمام امیدم رو ازم می‌گرفتن و همین باعث می‌شد از بیان احساسم طفره برم؛ چراکه معتقد بودم دلداده و دلشکسته شدن هردو رنج‌ن و من ترجیح می‌دادم یک رنج رو تحمل کنم. یه حسی می‌گفت شانسی ندارم اما دلم پر می‌کشید برای دیدن تو.

تو مخیلاتم در یک کافه خلوت می‌نشستیم و فقط به تو نگاه می‌کردم و به حرفات گوش می‌دادم. انقدر غرق زیبایی‌ت می‌شدم که اصلا متوجه گذر زمان نمی‌شدم. دوست داشتم داستانت رو بشنوم و داستانم رو که به هیچ‌کس نگفتم به تو بگم.

برای نزدیک شدن به تو راه خاصی بلد نبودم. تصمیم گرفتم تو جمع‌های دوستانه‌ت وارد بشم. سعی می‌کردم با همه‌ی آدمایی که صمیمی بودی، صمیمی بشم. دوست داشتم هم به تو نزدیک بشم و هم کسی حتی خودت متوجه علاقه‌م بهت نشه. حتی گاهی هنگام غیبتت در این جمع‌ها حاضر می‌شدم.

همه فکر می‌کردن برون‌گرام در حالی‌که نه حوصله معاشرت با کسی رو دارم و نه از برون‌گرایی خوشم میاد.


دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

سعدی


داشتم بار سنگین یک احساس عمیق رو به تنهایی به دوش می‌کشیدم. لباس گرم می‌پوشیدم، آرام رانندگی می‌کردم؛ احساس می‌کردم قلبی که تو درونش جا گرفتی رو باید با احتیاط حمل کنم. خودت خبر نداشتی، اما یک قلب دومی داشتی که در سینه‌ی من برای تو می‌تپید.

هر چی پیش می‌رفتم احساسم عمیق‌تر می‌شد. به هرچیزی که به تو مربوط می‌شد توجه می‌کردم. بیشتر از هر کسی تو این دنیا می‌شناختمت. اینکه چی خوشحالت می‌کنه، چی ناراحت. سعی می‌کردم پوشش مردانه‌ای که دوست داری متوجه بشم. دوست داشتم به چشمت بیام.

در جهان‌های موازی معلق بودم. به هر چیز کوچکی توجه می‌کردم. مثلا یک لبخند تو بهم، تا آسمونا منو بالا می‌برد و احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین مرد دنیام. اما کافی بود به یکی دیگه لبخند بزنی، یا طوری که من فکر کنم چیزی بینتونه نگاهش کنی! از آسمونا سقوط می‌کردم و به صخره‌های سخت یک ساحل طوفانی کوبیده می‌شدم و جسد خیسم به مرور خوراک لاشخورا می‌شد. همه‌ی این‌هارو با یک جسم و در یک لحظه باید تجربه می‌کردم. مخصوصا وقتی در جمع دوستانه بودیم؛ باید طبیعی رفتار می‌کردم. لاکپشت نبودن و نداشتن یک لاک تاریک برای پناه بردن در این مواقع، از انسان بودن مکدرم می‌کرد.

این افکار همیشه همراهم بود. رفته‌رفته خواب و خوراک برام نذاشت. شبا دیر می‌خوابیدم، نیمه شب بیدار می‌شدم و دیگه خوابم نمی‌برد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید تو بودی. هر روز متوجه موهای سفید بیشتری روی سر و صورتم می‌شدم. گرسنه می‌شدم اما اشتهای خوردن هیچ غذایی رو نداشتم. همین باعث می‌شد هر روز لاغرتر بشم. استرس زیاد به مرور به معده‌م لطمه زد. تا جایی‌‌که کنار گوشی و کارت بانکی، باید قرص معده هم همراهم می‌بود.

باید اقرار کنم؛ دیگه عاشقت نبودم، معتادت شده بودم.


چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم

مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم

وحشی بافقی


زندگی دیگه برام معنا نداشت. به‌ندرت متوجه گذر زمان می‌شدم. اینجا بود که به خودم گوش‌زد می‌کردم بالاخره با یک خبر ناگوار از هم خواهم پاشید.

اون روز و اون خبر رسید. گفتی هفته‌ی بعد از ایران می‌ری. برای همیشه.

با شنیدن این خبر شکستم، فرو ریختم و خرد شدم. شروع کردم به پرسه زدن در خیابان‌های تهران. مقصدی نداشتم فقط می‌رفتم و می‌رفتم. قبل از اینکه آرزو کنم بارون بارید. دوست نداشتم وقتی می‌رسم خونه کسی از خیسی چشم‌هام سوال کنه. درد معده امونم رو بریده بود. دوتا قرص معده که برام باقی مونده بود هم خوردم. انقدر پرسه زدم که پای راستم زخمی شد. اما قلب و مغزم هنوز نیاز به قدم زدن داشت.

با دیدنت از مرگ برخاسته بودم و حالا در یک مرگ خودخواسته به تابوت تنهایی‌م بازگشته بودم؛ این‌بار با جسمی آسیب‌دیده.

با خودم گفتم؛

قبل از اینکه فرصت کنم به آغاز قصه فکر کنم، تمام شد. من مقصر اصلی آواره شدن کلاغ قصه‌هام.


من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

مولانا