یک توسعه دهنده ی فرانتاند که گاهی راجع به تجربه هاش از زندگی شغلی و شخصیش می نویسه.
زندگی ساده شدهی برنامهنویسی
شاید بشه گفت هر کسی که برنامهنویس شد یه روزی با یه نخ نامرئی وصل شد به یه عالمه معما که هرچی حلشون میکردی و کنار هم میذاشتی تموم نمیشد، با یه عطش بیانتها برای یادگرفتن و یه عالمه کنجکاوی.
یه روزایی خیلی خوب و سرخوش از ساختن چیزها، روزهایی هم سردرگم و خسته از پیدا نکردن راهحل یا نفهمیدن مشکل.
میخوام کوتاه از درس بزرگی که شغلم بهم داد حرف بزنم.
از «ساده کردن مسائل»
- من توی کارم یاد گرفتم اگر فرایندی داره خیلی پیچیده میشه، احتمالا راه حل بهینه نیست و باید راجعبهش فکر کرد و حرف زد و عوضش کرد.
- یادگرفتم یه بخش قابل توجهی از انرژی ذهنیم رو برای این بذارم که هرچیزی رو که میخوام انجام بدم ساده ترش کنم، اونم به روش های مختلف.
- گاهی لازمه خوردش کنم، هر بخش رو انجام بدم و بعد ارتباط بینشون رو پیاده سازی کنم.
- گاهی باید روشهایی که توی ذهنم از مدتها پیش نقش بسته رو زیر سوال ببرم، به روزشون کنم و بدونم که با گذشت زمان و امکانات جدیدی که به ابزارهای کارم اضافه میشه احتمالا میشه بهتر عمل کرد.
- گاهی لازمه کمک بگیرم، لازمه یه آدم با تجربهتر توی اون زمینه بهم سرنخ بده، ذهنم رو روشن کنه.
- و بیشتر وقتها لازمه که جستجو کنم، اونقدر زیاد که یا راه حل پیدا کنم یا پازلهای ذهنیم کنارهم قرار بگیره و منو ببره سمت جوابم.
همهی این راهها منو یاد زندگی میندازه. احتمالا بگید خیلی فلسفی شد، نمیدونم متاسفانه علاقهایی به فلسفه ندارم ولی یادگرفتن passion من محسوب میشه و ربط دادن همهی این موضوعات به زندگی هم کار ذهنمه، کدوم بخش دقیقا نمیدونم.
بله، من فهمیدم یه سری حقیقیت (یا نمیدونم اسمشو چی بذارم)، توی دنیا هست که ممکنه خیلی جاها صدق کنه. مثل همین «ساده کردن مسائل» برای حل کردنشون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا سکرت چت تلگرام واقعا امنه؟
مطلبی دیگر در همین موضوع
مقایسه فرآیند مدل Scrum با Kanban (بخش اول - تعریف Scrum)
بر اساس علایق شما
مرا بشنو