همان ساعت البای 7 سال پیش
آبیاری گلهای باغ علم
خدا ما را ببخشد! من اصلا نمیدانم چرا آن کار را کردیم! شاید بنظرمان خیلی خنده دار و بامزه می آمد؛ نمیدانم. هرچه بود برای دو دختر شروری که در انتهای کلاس کوچک نهم چمران می نشستند و دل خوشی از یکجانشینی نداشتند، خیلی جالب بود...
کلاس ما در گوشه سمت راست ساختمان واقع شده بود و دو پنجره داشت رو به حیاط مدرسه، از حیاط کوچکمان حرف گفتنی ای نیست ، همین بس که وضوخانه درست چسبیده بود به دیوار کلاسمان. همین! همین کافی بود تا من و پرویز شرور ناممکن ترین نقشه ها را شدنی کنیم.
پرویز، اولش دوستم نبود اما بعد شد رفیقم. رفیق شفیقی که اگر چه در دبیرستان از هم دور افتادیم اما هنوز هم سر سوزنی تعارف نداریم. نهم که بودیم کنار هم می نشستیم و از اول صبح تا 2 که نه، تا وقتی همه را از مدرسه بیرون میکردند، شیطنت میکردیم.
یکی از شاهکارهای ما زنگ قرآن ترسیم شد. من که میدانم اگر فقط کمی، فقط کمی زنگ جذاب تری بود؛ ما اصلا یکهو دستشویی مان نمیگرفت؛ آن هم هردو با هم! حقیقتا معلم هم هردویمان را با هم بیرون نفرستاد اما بواسطه به مرز انفجار رسیدن دومی مان که فکر میکنم من بودم، هردویمان با هم بیرون بودیم. فقط زمان کوتاهی!
کنار وضوخانه شلنگ بلندی بود که برای شست و شوی ساختمان از ان استفاده میشد، من اصلا نمیدانم ایده چه کسی بود و تمامی ادعاها را تکذیب میکنم،اما مهم این است که آن ایده عملی شد! شلنگ را وصل کردیم به شیرآب ... و پنجره هم که باز بود....!
ای وای ! اصلا چرا درست باید پنجره جلوی میز معلم باز می بود ؟ چرا این همه ادم انجا جمع شده بودند جلوی میز معلم ؟چرا سر شلنگ را از پنجره انداختیم داخل؟ چرا شیر آب را تا انتها باز کردیم ؟واقعا چرا؟
همه اینها بعد از این سالهاهنوز هم برایم علامت سوال است اما همین را بدانید که دیگر به ان کلاس بازنگشتیم!(:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاسبندی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند کتاب داستانی و غیرداستانی، در حوزهی "تعلیم و تربیت"
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشت های پراکنده ی آقای معلم