اردوی آمادگی دفاعی

اردوی آمادگی دفاعی
اردوی آمادگی دفاعی

امروز روز مزخرفی بود. نه اینکه فکر کنی مثلاً دیروز خیلی باحال بوده یا فردا قراره خیلی بترکون و اینا حرفا باشه، نه، ولی تزخرف امروز به ضایع بودن همین کلمه است. همین " تزخرف". از اون روزا که برای سم زدایی لازمه حداقل یک هفته‌ای ببندنت به تخت تا بلکه یادت بره چی به چیه.
امروز باید بچه‌ها رو برای اردوی آمادگی دفاعی می‌بردیم. حالا نه اینکه مثلاً منم لازم باشه برم، ولی بیشتر دلم واینستاد. اول اینکه مسئولیتش در نهایت با من بود، دوم هم اینکه می‌ترسیدم حقشون رو بخورند. اینا رو من می‌شناسم، اگه غریبه ببیندشون فکر می‌کنه یک مشت تروریست از ابوغریب در رفتن ولی تهش اینکه اینجور جاها مثل بز سرشون رو می‌برند. هی برم یا نه، یکم دیر شد تا رفتم کار از کار گذشته بود. مدرسه‌ی ما شده بودند نوبت آخر. البته از همه هم دیرتر رسیده بودند. اونم سر دیر اومدن یک نره خری که فکر کنم سر قبرش هم دیر برسه. یارو نیم ساعت ملت رو تو اتوبوس جلو در کاشته آخر سر هم پیداش نشده. اوقاتم مگسی شد. حالا باید دو ساعت تو زِل آفتاب بسوزیم، رو خاک و خُل بشینیم که نوبت بشه بریم و هفت هشت باری با چندتا اسلحه‌ی عهد بوقی، تق و توقی بکنیم و عدل، سی چهل تا کماندوی نیروی ویژه تحویل جامعه بدیم.
بدبختی بچه‌ها رو که تحویل دادیم تا براشون کلاس بزارن، خودمون مجبور بودیم یالقوز و بی‌هدف ول بچرخیم تو محوطه.
از مدرسه‌ی ما سه نفر بودیم، البته فقط همون اول صبحی. معلم محترم درس مربوطه همون اول صبح کله کرد. حالا انگار از اول سال هفته‌ای سه ساعت سرکلاس، هسته‌ی اتم شکافته خسته شده که امروز به یک بهانه واهی در رفت. با خودم گفتم خیالی نیست باز به هم خواهیم رسید.
لش کرده بودیم رو نیمکت فلزی سرد که سرپرست یک مدرسه‌ی دیگه نرم‌نرم کج کرد سمت ما. از سر بیکاری و همین‌طوری سر می‌چرخوندم که یکهو چشم تو چشم شدیم. همین. حالا لابد می‌خواد بیاد سر هزار تا بحث تکراری رو باز کنه. اتفاقا همین هم بود. تا رسید گفت:"برای شما هم این ماه بیشتر ریختن؟ " جا داشت بگم "جون عمت ولمون کن" ولی چاره‌ای نبود. نمی‌شناختمش، با این حال احتمالاً اون من رو می‌شناخت. بزور کله‌ای تکون دادم و لبخند بی‌معنی زدم. هر چی زور زدم حرفم نیومد. عدل دلم می‌خواست فقط یک کلمه بگم " برو رد کارت ". چند تا جمله دیگه هم ادامه داد و چند نوع حرکت مختلف کله پاسخ گرفت و خوشبختانه زودتر از پیش بینی بلند شد رفت سر وقت یکی دیگه. بعدا پشت سرش با همکارم کلی خندیدیم، چندتا هم فحش درست و حسابی بهش دادیم. مردک دوزاری تا آخر وقت کله‌ی این و اون رو خورد که بفهمه حالا چرا دو زار بیشتر گذاشتن تو کاس‌ش.
آفتاب یکم اذیت می‌کرد ولی هوای سرد بهار کوهستان و صدای جوب آب حسابی کیف می‌داد.
کیفور که شدم گرسنم شد. هوس بربری کردم با کره، رفیقم گفت بریم کلوچه‌ای چیزی بگیریم با چایی بخوریم. دوست نداشتم. اینطور وقتا آدم دلش خوراکی درست وحسابی می‌خواد نه شکم پر کن الکی.
طرف تو سالن داشت سخنرانی قرایی ایراد می‌کرد. عیب این آقایون سخنران هم اینه که فکر می‌کنن فقط خودشون اینستا دارن. یکریز عین اکسپلورش رو به عنوان آخرین مطالب علمی و اسراری که خلاصه فقط بچه‌های بالا ازش خبر دارند بلغور می‌کرد بیرون. البته این عیب رو جدیدا پیدا کردن، یا شاید از قبل هم همین بوده و فقط ما نمی‌دونستیم شبکه‌های اجتماعی چیه.
طرف از هرچی ممکن بود سر صبح بهاری به ذهن یک مرد با تستسترون کافی برسه حرف زد. از جنگ رفت به تاریخ، رفت به روابط دختر و پسر، نقبی زد به اقتصاد و ... انگار همونجا به صورت زنده داشت صفحه گوشی رو بالا پایین می‌کرد. کم مونده بود روسری سر کنه ادای مادرش رو در بیاره. یک چندتا هشدار و توصیه هم به تیم مذاکره کننده داشتند. آدم باید کلی تلاش می‌کرد جلوی خودش رو بگیره. یک عیبی که دارم اینه که ایجور وقتا خیلی جوشی می‌شم. نه حالا مثلاً فکر کنی حرفی چیزی می‌زنم. نه، راستش اصلاً اهل کل کل و این برنامه‌ها نیستم. یعنی دلش رو ندارم. فقط حیف که همچین تریبونی این‌جوری هدر بره.
حالا مخاطبین محترم هم که تحت تاثیر مراحل فوران هورمون‌های تستسترونی، جوشی موشی و سیبیل فابریک وار چنان با طرف بحث می‌کردند انگار الان قراره سرنوشت کشور تو این اتاق وسط این بر و بیابون رقم بخوره. ولمون کن تو رو خدا، بذار بگذره زود بریم ردِ کارمون.
کلاً اینجور جاها پره از آدم‌های جوگیر و ادایی. اکثر معلم‌هایی که اومده بودند همراه بچه‌ها حال به همزن بودند. طرف با کلی اِهن و تلوم اومده سمت من و یکاره در اومده میگه " به نظر شما لازمه اینجا بمونیم؟ یا بریم آخر وقت برگردیم"
گفتم " تو از شهر این‌همه راه رو اومدی اینجا مراقب بچه‌ها باشی اگه لازم نبود چرا اومدی؟ تازه با چی می‌خوای برگردی؟"
نیم نگاهی به ماشین من که رو صندلی راننده لم داده بودم انداخت و سعی کرد خودش رو از تک و تا نیندازه. گفت:" راست می‌گید، اصلاً الان وقت مناسبی برای مطالعه و گوش کردن به ویس‌های آموزشی و ایناست، روزهای عادی که فرصت نمیشه"
نگو لاشی چشم داشته کلی راه رو ببرمش و بیارمش، حالم از این جور آدم‌ها به هم می‌خوره، یکی نیست بگه آخه کی به تو کار داره برو سرت رو بکن تو گوشیت هر کار دلت می‌خواد بکن دیگه، حالا مثلا مگه من نمی‌دونم تو چقدر اهل مطالعه و اینا هستی؟ حالا هرچی. همش ادا. خوشبختانه خیلی زود رفت به مطالعش برسه.
تو همین وسطا کلاس‌های مخ شویی_ یا درسترش کلاس‌های آموزشی_ تموم شد. انگار هزار تا گربه همزمان ریختن تو محوطه و نفهمیدم چطور متوجه بساط چای کنار محوطه شدند. من چرا ندیده بودمش؟
این وسط چندتایی سرهنگ و درجه‌دار و فلان هم اومدن بیرون. اون بزرگاشون بهشون می‌خورد آدم حسابی باشند. با بچه‌ها گرم گرفته بودند. چند تایی از بچه‌ها با ریش‌های یکی بود یکی نبود دوره کرده بودنش، بعد قیافه سرهنگ هم یک جوری بود که می‌شد تو چشماش خوند که می‌گفت" ولم کنین جان مادرتون من چه بدونم تو مذاکرات کی، چی، بلغور می‌کنه" بعد یک‌هو جناب سرهنگ کج کرد سمت من، سلام و خسته نباشید گرمی گفت و دست محکمی داد و وقت رفتن هم تعارف زد سوار تویوتا بشیم تا برسیم به میدان تیر.
اون که مطمئن هستم من رو نمی‌شناخت و بیشتر برای دک کردن محترمانه اون دوستان "یکی بود یکی نبود" اومد سمت من، ولی خدایی، حال داد وسط جمع، حالا، یکبار هم ما حس "من چسم" بهمون دست بده. انگار نقی معمولی باشی.
سرهنگ که رفت ما موندیم و این یارو که جزو نیروهای داوطلب بود و تصمیم داشت نظم رو برقرار کنه. سرهنگ شانسش گرفت رفت وگرنه یکی دو بار باید بشین پاشو می‌زد یا حتی سینه خیز می‌رفت. این بنده خدا دیگه ته آدم جوگیر بود. بزور بیست سال داشت، صورتش مثل آینه صاف بود، از اینایی هم نبود که صبح اصلاح نکرده از خونه بیرون نزنه.
تا رفت سمت بچه‌های ما جلدی پریدم رفتم جلو، چشمش افتاد به من کنار کشید. محترمانه گفتم اینا با منن. تو چشمای من نگاه کرد و خابوند پشت گردن بچه‌ی مردم، هنوز من فکری که چکار کنم یا نکنم اون یکی همکارم اومد تو سینه‌ی طرف، اگه نگرفته بودنش داوطلب محترم رفته بود قاطی باقالی‌ها. یعنی طرف ...ید به خودش. جا داشت آهنگ مازنی پلی میشد. "من مرد جنگی بوم..." خوشم اومد، یعنی کلا یک گروه خروس لاری جمع کردم دور و برم. اون از بچه‌ها اینم از همکارا.
با دخالت فرمانده میدان قضیه تموم شد، داوطلب مزبور عذرخواهی کرد و رفتن پی "طلب دانوش". خدایی هیچ کس گیر آدم جوگیر نیفته. تا ظهر بالا سر بچه‌های خودمون بودم. اونای دیگه با اینکه جزو مدارس خاص بودند و مثلا نخبه واقعاً داغون‌تر بودند. تا نوبتشون بشه هزار بار پریدن به سر و کله‌ی هم، از صف بیرون زدن، رفتن، اومدن. اخرشم یکی با سنگ به اندازه سیب زمینی زد به کله یکی دیگه. مربی‌های محترم هم اون وسط هوس کوه نوردیشون کرده بود. اینا حرص آدم رو در میارن، یعنی میخوان بگن ما خیلی فعالیم. لابد باز دو سه روز، می‌چسبن به لنگ و کمرشون و آخ واخ که پدرمون دراومد و هزار تا منت سر مدیر مدرسه میزارن که ما فلان کردیم و بهمان. کلا همچین درب و داغون‌هایی هستن.
بگذریم. حس و حالش نیست. کوتاه اینکه کر کر خنده فقط وقتی بود که این کماندوهای ما می‌خواستن شلیک کنن. اون مربی‌ها روی خط آتش می‌خندیدن.
فرمانده: بخواب
کماندو۱: آقا ما خواب مون نمیاد
فرمانده بخواب رو زمین پدر صلواتی
کماندو۲: آقا ما، اینجا، سیمانه، عیب نداره؟
فرمانده: _ بهت زده به دوربین زل زد_
خلاصه هفت هشت باری تق و توقی کردیم. دو سه تا مصدوم دادیم و مصیبت بار و پیاده زدیم به دل جاده خاکی.
رسیدیم پارکینگ کماندوهای نیروی دریایی مناطق بیابانی رو سپردم دست رفیقم و خودم پیچیدم به بازی. بماند که وسط راه زنگ زدن بیا این یارو خپله جا مونده و مجبور شدم برگردم.