با نوشتن از خود سعی می کنم طرح زندگی ام را کامل کنم
از کوچههای شهریور
سن و سالی ندارم شاید تازه دارد هفت سالم میشود در عکاسخانه نشستهام با موهای کوتاه مدل پسرانه ای که به هیچ نحوی درست روی سرم قرار نمیگیرد، یعنی آنجوری که مامان و زندایی و عکاس میخواهند که من در عکس اول دبستان به نظر برسم، به خاطر همین است که با تف میافتند به جان تارهای مو ناقلا که یک جا بندشان کنند، یادم میآید که خوشم نیامد ولی چیزی هم نگفتم. سالها بعد هم این ماه که میرسید برای به مدرسه رفتن حس و حال غریبی داشتم، وقتی مامان داشت اسمم را مینوشت میخزیدم بین کلاسها و نیمکتهای خالی که ببینم چهجور کلاسهایی در مدرسه هست و قرار است کجا بیایم. مهر به مدرسه میرفتیم بالباسهای تازه دوخته شده یا همان تحفههای پارسالی که از رنگ و رو افتاده بود و حال و دمی بود که سر زانوهای کاسه انداختهاش با یک بار افتادن روی زمین پاره شود. با این لباسها باید آهستهتر گام برمیداشتیم ولی این حرفها به سر داغ کودکی فرو نمیرود. محلهای که در آن زندگی میکردیم یک کوچه باغ بود، جوی بزرگ آبی راهش را از دوردستها میکشید و سلانه سلانه میرفت تا برسد و همه باغها را سیراب کرده بساط عیش ما را آنجا مهیا کند. بساط دلمه با برگهای تازه رسیده درخت مو که رنگ مداد سبز کمرنگ جعبه مدادرنگی شش تاییام بود، بساط توتهای اردیبهشت و جشن انار اواسط پاییز. خلاصه که برای این جوی حفرههای بی سلیقه در جای جای کوچه کنده بودند که رد شدن آب را نظاره کنند. ما که از مدرسه برمیگشتیم ابدا زشتیهای این حفرهها غر نمیزدیم که هیچ خوشحال هم بودیم، حالا میتوانستیم شرطبندی کنیم که کی میتواند از این سرش بپرد به آن سرش، اول از کوچکترهایش شروع میکردیم و برای آن بزرگترها میرفتیم عقب و میدویدیم و میپریدیم.در همان حین جوی به عبور بیخیال و پر سرو صدایش ادامه میداد. ما نمیدانستیم اگر بیفتیم توی آب خیس که هیچ ممکن است دست و پایمان هم بشکند فقط آن هیجان نهفته را میدیدیم این میشد که خون پر شتاب به مغزمان هجوم میآورد و عجیب که آن حفرههای به چه بزرگی را میپریدیم. شاید اینکه هنوز هم دلم میخواهد مثل بچهها از وسط جویهای خیابان بپرم و از روی پل عبور نکنم به خاطر همین عادت کودکیهایم باشد.
بزرگتر که شدیم و خانهمان را عوض کردیم راه مدرسه تا خانه کوچه در کوچه بود، از کوچههای شهریور که عبور میکردیم بوی ربی که میجوشید و به غلظت میرسید از پشت دیوار آجری میسرید توی سوراخ بینیهایمان و کیفورمان میکرد، بوی رب تا چندین کوچه همراهمان میشد و این بو از خانهها ادامه داشت تا خود مهرماه که ما دیگر رسما داشتیم از مدرسه به خانه میآمدیم. جدا از بوی رب از پنجرهی آشپزخانهها که در فاصله کمی از عبور ما قرار داشت بوی غذا راهش را میکشید و کوچه را پر میکرد. حالا که خودم خیلی بیشتر آشپزی میکنم و آشپزخانهام پنجره دارد میفهمم بوی غذا چیزی است که آشپز و اهالی خانه قصد بیرون انداختنش را دارند و هیچ برایشان لذت بخش نیست. پنجره را باز میکنند و این طفل گریز پا را میرانند به کوچه و همان میشود حسرت دل دختربچهای که میداند حالا که برود و به خانه برسد باید خودش بوی غذا را راه بیندازد، مامان سر کار است و به جایش یک دستور غذای سرسری چسبانده به تلویزیون که معنیاش میتواند این باشد که به جای روشن کردن تلویزیون و لم دادن و خستگی در کردن برو توی آشپزخانه.
حالا که خیلی بزرگتر از کودکیهایم شدهام هنوز دلم میخواهد گاهی که خسته از سر کار برمیگردم در خانهای که اجاقش روشن و گرم است و بوی غذایش را ول داده توی کوچه بزنم بروم داخل و با به خیال خودم پیرزن موخاکستری که تنها زندگی میکند ناهار بخورم و بعد از چرت بعدازظهر راهی خانهام شوم. میدانم که این خیال در من زنده خواهد ماند حتی وقتی که دیگر پایی برای ایستادن کنار اجاق و رد شدن از کوچهها را نداشته باشم.
نوشته شده توسط: الهام تربت اصفهانی
سی و یکم مردادماه ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرتضی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتهای پراکندهی آقای معلم(2)