اعتراف‌های یک معلم

تقریبا تمامی دوستانی که مرا از راهنمایی و دبیرستان می‌شناسند، می‌دانند که همیشه دوست داشتم معلم شوم و فارغ از رشته تحصیلی عزم راسخی بر انجام این کار داشتم. رابطه‌ام با معلم‌هایم خوب بود و در کل برای من معلم جایگاه خاص و ویژه‌ای داشت. خاطرم هست دبیرستانی بودم و روز معلم به یکی از دوستانم گفتم: می‌رسد روزی که به من هم این روز را تبریک می‌گویند و قول بده آن ‌روز برای من گل بخری و بیاوری دم در مدرسه‌ای که در آن کار می‌کنم.

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

سه سال قبل یکی از دوستان دوران راهنمایی و دبیرستانم با من تماس گرفت و درخواستی مبنی بر حضور یک‌روزه‌ام به عنوان معلم در مجموعه تازه تأسیس‌شان مطرح کرد. معلم ثابت‌شان مشکلی داشت و نمی‌توانست حضور پیدا کند و او به عنوان یک گزینه محتمل به یاد من افتاده بود. بدون معطلی پذیرفتم. پنجشنبه یک روز تابستانی تیپ معلم‌گونه‌ای زدم و به مدرسه رفتم. به‌شدت مضطرب بودم، طوری که وقتی رفتم سر کلاس صدای تپش قلبم را می‌شنیدم و صدایم به‌شدت می‌لرزید.

«سلام؛ خواهش می‌کنم بفرمایید بنشینید».

«بسم ا… الرحمن الرحیم» را گوشه سمت راست تخته نوشتم و زیرش خط کشیدم.

«من زهرا هستم. هر سوالی هر چند خصوصی دارید، من در خدمتم.»

همه به هم نگاه می‌کردند. سکوت بدی حاکم بود. حس کردم تازه از سفینه فضایی‌ام پیاده شده‌ام. صدایم را صاف کردم و گفتم: «خودم همیشه دوست داشتم بعضی مسائل خصوصی زندگی معلم‌هایم را بدانم؛ به همین خاطر با کمال میل پاسخگو هستم.» لبخندی ملیح بر لب‌شان نشست که نشان می‌داد آدم‌فضایی بودنم را تأیید کرده‌اند! یکی گفت: «خانم! واقعا بپرسیم جواب می‌دهید؟ مثلا بگویید تاریخ تولدتان چه زمانی است؟» بعد از جواب دادن، کم‌کم یخشان باز شد و تا تعداد دایی و عمه هم پیش رفتند و تمامی معلم‌هایم را شناختند و کروکی خانه‌مان را که کشیدم، خیالشان راحت شد. آنها دقیقا در مدرسه‌ای درس می‌خواندند که من از آن فارغ‌التحصیل شده بودم.

آن روز شروع فصل جدیدی در زندگی من بود که سال‌ها منتظرش بودم. فردای آن روز با من تماس گرفتند که معلم‌شان چند ماهی نیست و در صورت تمایل می‌توانم به جای او در کلاس‌ها حاضر شوم. بدون فوت وقت پذیرفتم. از آن روز تا الان تجربه‌های نابی داشته‌ام که شاید هیچ‌وقت نمونه‌هایش را در هیچ کجای این عالم پیدا نکنم.

شما گذشته من هستید!

اسم تک‌تک شاگردانم را یاد گرفتم و به جای فامیلی آنها را به اسم کوچک صدا می‌زدم. تاریخ تولدشان را می‌پرسیدم و در آن هفته بهشان تبریک می‌گفتم و با بچه‌ها مجبورشان می‌کردیم بهمان شیرینی بدهند. سوال‌های آزمون‌شان را یک‌به‌یک خودم طرح می‌کردم. هر کسی آزمونش را صددرصد می‌زد، از من کتاب هدیه می‌گرفت. دستانم به گچ حساسیت نشان می‌داد، به همین دلیل برایم دورشان کاغذ می‌پیچیدند.

خاطرم هست بعد از آزمون اولی که از شاگردانم گرفتم و درصد‌های پایین‌شان را دیدم، بعد از چند دقیقه صحبت در باب فواید درس خواندن، با گفتن جمله «فدای سرتان» به بحث خاتمه دادم. این اتفاق بار‌ها افتاد تا یک روز یکی از دانش‌آموزهایم گفت: «این جمله‌ای که می‌گویید باعث عذاب وجدان ما می‌شود و باعث می‌شود بیشتر درستان را بخوانیم».

روز تولدم را جشن گرفتند و نرم‌افزار یاد گرفته بودند تا برایم کلیپ درست کنند. وقتی از من خواستند حسم را درباره آنها بیان کنم، نمی‌دانستم دقیقا باید چه جمله‌ای در وصف علاقه‌ام به آنها بگویم. گفتم: «می‌دانید؛ شما گذشته من هستید. چیز‌هایی را که دوست داشتم به من در آن زمان بگویند، به شما می‌گویم تا آینده بهتری از من داشته باشید.»

همه فرزندان من

مریم، یکی از شاگردانم، در آزمون ورودی مدارس خاص پذیرفته نشده بود. با چشمان گریان آمد و گفت مگر شما نگفته بودید اگر آدم تلاش کند، به هدفش می‌رسد، پس چرا نشد؟ هول شدم. نمی‌دانستم چگونه به او بگویم اتفاقات این دنیا و کار‌های ما بزرگ‌تر‌ها لزوما از قواعدی که می‌گوییم تبعیت نمی‌کند. در آغوشش گرفتم: «ببین مریم جان! خدا آدم‌ها را دقیقا در جایی که باید باشند قرار می‌دهد. نگران نباش. تلاشت را بکن، قاعده‌های خدا حتما درست است». چند ماه بعد معلوم شد کارنامه‌اش را درست تصحیح نکرده بودند و اعلام کردند که قبول شده است. «خدایا ممنون که آبروی ما را خریدی!»

معصومه خیلی باهوش است. هزار و پانصد بار به او گفته‌ام سر کلاس هی به بقیه نگو این سوال‌ها چقدر آسان است و شما خنگ هستید، کمی متواضع باش. کیمیای کلاس ما خوب شعر می‌گوید. عاشق ادبیات است اما به اجبار خانواده ریاضی‌فیزیک می‌خواند. خواستم شعرهایش را سر کلاس برای ما بخواند. انصافا هم عالی شعر می‌گوید. فاطمه‌مان عاشق هنر بود، با کلی جدل خانواده‌اش را راضی کردیم از سر کلاس‌های ریاضی و فیزیک و شیمی بلند شود و برود سر کلاس‌های مورد علاقه‌اش بنشیند. زهرا برای هر فصل کتاب درسی شعر می‌گوید. چند روزی است با دوستش قهر کرده، چند باری در این باره پرسیده‌ام، طفره می‌رود، ذهنم درگیرش است. مهشید هی از زهرا می‌گوید. گفتم بعد کلاس بیا پیش من. «حسودی نکن بچه». گفت: «آخه خانم می‌گوید درس نخوانده‌ام ولی مثل چی خوانده است». جوابش را اینگونه می‌دهم که از زمان حضرت آدم تا الان این مسخره‌بازی هست. با هم می‌‌رویم سر کلاس و قانون وضع می‌کنیم که بند اول آن این است که کسی حق پرسیدن نمره بقیه را ندارد. بند دوم بیان می‌کند کسی از دیگری نمی‌پرسد چقدر درس خوانده و هر هفته چک می‌کنیم چند نفر به آن عمل کرده‌اند. «تا به حال دیده بودید به همین راحتی مشکل حل شود؟»

فاطمه روز معلم با یک شاخه گل می‌آید. خانم من تا به حال برای هیچ‌کدام از معلم‌هایم گل نخریده‌ام. این مال شما است. تا گل را می‌گیرم، می‌دود و می‌رود. مهدیه می‌گوید بعضی سوال‌های آزمون سخت است. چندتایی را یاد دادم بدون حل‌کردن پاسخ دهند. اسم این سوالات را گذاشته‌ایم شعوری که نیاز به یاد گرفتن آنها نداریم و فقط برای پاسخ دادن به آنها باید کمی فکر کنیم.

آرزوهای بزرگ

یک‌بار نزدیک شب آرزوها خواستم آرزوهایشان را برایم بنویسند. تاکید کردم دنیا به جز درس و مدرسه قشنگی‌های دیگری هم دارد، از آنها هم لطفا بنویسند. ساجده نوشته بود آرزو می‌کنم ریاضی و فیزیک خودشانx هایشان را حل کنند، ماx های خودمان را حل کنیم شاهکار کرده‌ایم. هانیه گفت: «مگر آرزو‌های ما برای کسی اهمیت دارد؟» پاسخ دادم اگر اهمیت نداشت از شما نمی‌خواستم بنویسید، پس مهم است. بعد از آن شروع کرد و در یک برگه بزرگ از آرزوی «آدمِ مایه افتخار مامان بابا شدن» تا خرید ماشین مورد علاقه‌اش را نوشت. یک‌روز رفتم سر کلاس و دیدم بچه‌ها سرحال نیستند. «خانم می‌شود کمی غر بزنیم؟»؛ «بله، چرا نشود؟» کتاب را بستم و نشستم تا هر کدام غر‌هایشان را بزنند و سبک شوند. آنجا بود که فهمیدم چقدر اعمال و گفتار معلم‌ها برایشان اهمیت دارد.

زنگ‌های تفریح از کنارم تکان نمی‌خورند تا برایشان از دنیای بزرگ‌شدن بگویم و من هربار از حسرت‌هایم برای روزهای نوجوانی می‌گویم. روزی که فهمیدم چند هفته‌ای درگیر پیدا کردن آی‌دی من بوده‌اند با ناراحتی گفتم: «خب از خودم می‌پرسیدید». آی‌دی را پای تخته نوشتم. از آن روز کلی پروفایل‌هایم را تحلیل می‌کردند و کلی مسخره! اما هیچ‌وقت باعث آزارم نشدند. روز تولدم در سال سوم حضورم، غافلگیرم کردند. آن روز حال چندان مساعدی نداشتم. آتوسا گفت: «خانم چشمان‌تان از خوشحالی برق نمی‌زند. نکند خوشحال نشده‌اید». جا خوردم، مگر می‌شود این‌چنین حال مرا از چشمانم بخوانند؟ تا خواستم شمع‌ها را فوت کنم، خواستند آرزو کنم، خدا را بابت داشتن‌شان شکر کردم، ناگهان خودشان آرزو کردند تا ابد معلم‌شان بمانم و شمع‌هایم را فوت کردند.

من واقعا خوشبختم که دانش‌آموزانم را دارم. تصمیم گرفته بودم با آنها هر سال به پایه بالاتر بروم. الان با هم سه سال بزرگ شده‌ایم. قشنگ نیست؟