گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
این روزها
هفته خیلی سختی بود. تطبیق بچه ها با نظم جدید انرژی زیادی ازم میگیره.
مطابق هر مدرسه ای که بودم زنگ تفریح ها رو بیشتر کردم تا بچه ها بیشتر فرصت تهیه انرژی داشته باشند ولی متاسفانه اینجا تا الان خیلی خوب جواب نداده. انگار جنبه نداشته باشند. البته اینکه معاونین مدرسه هم یکم کم تجربه هستند بی تاثیر نیست. محوطه مدرسه هم خیلی کوچک و دلگیر کنندست و این هم مزید بر علت شده. ولی خوب امیدوارم کم کم بتونیم روند مد نظرم رو جا بندازم. میدونم کار مدرسه با عجله و دستور جلو نمیره باید صبر کرد.
با اینکه این مدرسه غیر دولتی هست و به طور پیش فرض خانواده ها مشکل مالی ندارند ولی متاسفانه اگر درصد بگیریم از لحاظ خانوادگی با مدارس پایین شهر خیلی توفیری ندارن. تازه اینجا متاسفانه اعتماد به نفس کاذب باعث میشه در برابر تغییر مقاومت زیادی وجود داشته باشد.
این روزها برای اون روزها خیلی دلم تنگ میشه. اون روزهای که با خیال راحت بعد از ظهر ها تو خیابون قدم میزدم و به داستان نوشتن فکر میکردم. همیشه از چالش استقبال میکردم ولی الان فکر میکنم شاید چالشهای که انتخاب میکنم بهتره کمی شخصی باشه.
چند روزی هست دارم به این فکر میکنم کاش کمی بیشتر برای پول درآوردن احترام قایل بودم.
در طول هفته تقریبا همیشه این آهنگ دایان اول توی سرم تکرار میشه: «همینه زندگی انگار... هی تکرار تکرار. رفیقم شو غمهام رو از شونه هام بردار »
دختری داره بزرگ میشه. اینو وقتی فیلمهای چند سال پیش رو نگاه میکنی متوجه میشی. هرچند همیشه سعی کردم از هر لحظه که با هم هستیم لذت ببرم ولی این روزها خیلی دلم نگران این میشه که وقتی بزرگ تر شد و خواست مستقل بشه چی در انتظارش هست. در واقع چی در انتظار من و مادرش هست؟ خدا رو شکر که خودش عجله ای برای بزرگ شدن نداره. پدر بودن متفاوت ترین حس دنیاست.

امروز رفتم قبرستون برای شرکت در تشییع جنازه یکی از اقوام نسبتا دور.
قبرستان فضای عجیبی داره. واقعا احساس میکنم هوای متفاوتی داره. بخصوص قسمتهای قدیمی که اتاقک اتاقک هست و حیاط های تو در تو داره. درختهایی که از ساختمانهای دو سه طبقه اطراف بالاتره. حتی از گنبد و گلدسته امامزاده هم بالاتر رفتن. فکر این که ریشه این درختها از چی تغذیه میکنه آدم رو یک طوری میکنه.
خواستم عجلهای خاک پدر بزرگ و مادر بزرگ رو پیدا کنم. اما قبرستون اینقدر تو این یکی دو سال بزرگ شده بود که نتونستم.
این پست رو از یکی از آخرین برخوردهای من و آقا جان نوشتم. یاد اونها بخیر
شون بخیر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیس! ساکت باش وگرنه لو میریم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خنده یا درد بی درمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی خوش جوراب