راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من4
یادمه که سال هفتم ما رو بردن اردو مشهد مقدس
برای اولین بار بود که دوری از خانواده رو تجربه میکردیم و مادر ها سنگ تموم گذاشته بودن
صبح روز سه شنبه باید میرفتیم سمت راه آهن تا از اونجا به سمت مشهد راه بیوفتیم
طبق قاعده و منطق ساعت ها
هر وقت کار مهم و ضروری داریم میگیرن و می خوابن??(ساعتمون لج بازه)
خلاصه که یهو از خواب بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم ، دوان دوان بلند شدم لباسم رو پوشیدم
مادرم هم با سر و صدای من از خواب بیدار شده بود و اندکی به من کمک کرد اوضاع رو راست و ریست کنم
خلاصه که این همه دوندگی فایده داشت و من تونستم سر موقع خودمو برسونم راه آهن
تا رسیدیم مشهد هوا تاریک شده بود
توی یه حسینیه ای جا گرفتیم و یکم خستگی راه رو در کردیم
البته مگه میشد روی اون تشک و متکا های چرکی اونجا راحت استراحت کرد??(شانس اورده بودم یه روکش اورده بودم)
نصفه شب با چندتا از معلما رفتیم زیارت و جاتون خالی تو راه اشترودل زدیم??
اصلا شب های مشهد یک حال و هوای خاص و معنوی داره
کفشامون رو دادیم به کفش داری و من با یکی از بچه ها رفتیم حرم گردی
اینجا بود که شیطنت اومد سراغم و ایده ای تو سرم انداخت
شیطونه: چطوره برید یه دور صحن های دیگه رو هم ببینین?
من:پا برهنه؟?
شیطونه:جوراب پاته?
من:معلم دلخور میشه
شیطونه:بابا یه نگاه ریزه
قانع شدم به همین راحتی???
به دوستم گفتم بیا بریم صحن های دیگه رو هم ببینیم
احساس میکنم اونم با شیطونه یک بحث و جدل داشت و قانع شده بود چون بی هیچ چون و چرایی قبول کرد?(این بشر هم مثل من شر بود)
خلاصه که تا پامون سنگ کف صحن رو احساس کرد سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرد اما هیچ کدوممون هیچی نگفتیم
درسته که کف پامون بعد از اون ماجرا سِرّ شد اما خیلی کیف داد
تا پنجشنبه مهمون امام رضا بودیم و تو راه برگشت بچه ها یه سری وسایل شعبدهبازی خریده بودن(یا سوغاتی گرفته بودن یا برا خودشون)
بمب بدبو
چاقو شوخی
آدامس سوسکی(چهره معلمامون دیدنی بود وقتی باهاشون مواجه میشدن)??
لیوان شوخی
و غیره
آقا ما تو کوپه نشسته بودیم
یکی از بچه ها اومد تو و نشست روی صندلی
+این چیه؟
دوستم:بمب بدبو
+چه جوری کار میکنه؟
دوستم:مالشش میدی بعد باد میکنه و منفجر میشه
+اینجوری؟
دوستم:نه وایسا
بوممممممممم
بوی تخم مرغ فاسد و کلی آشغال پاشغال پیچید تو کوپه??????
هممون از کوپه اومدیم بیرون تا خفه نشیم
بچه ها هم که بو به مشامشون رسیده بود اومده بودن بیرون ببینن چیه??
از اون سال به بعد دیگه کسی سراغ بمب بدبو نمیره??
پنجشنبه شب رسیدیم خونه و سوغاتی ها را به خانواده داده و آماده شده برای یک شنبه کوفتی?
بدرود?❤?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چند کتاب داستانی و غیرداستانی، در حوزهی "تعلیم و تربیت"
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلاسبندی
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کوچههای شهریور