آقای (سابقاً) راوی
مدرسهخوابی یا وقتی کولیوار میسَفَری
یک زمانی است که آدم در مدرسه درس میخوانَد؛ خب این که تکلیفش روشن است و قصههایش معلوم. یا یک وقتی هم هست که آدم در مدرسه درس.....؟! بله؛ میدهد. و دیگر نمیخواند. البته زمانی هم آدم در مدرسه میخوابد. نه مدرسۀ خودش؛ بلکه در مدرسۀ دیگری. در همان کلاسهایی که شاید چند ماه قبل دانشآموزانی غریبه در آن درس میخواندند و جیغ و فریاد میکردند. یکی از فواید/مصائب/جذابیتها/دریوزگیهای سفرهای کولیوار این است که باید شبها را در مدرسه بگذرانی. چون راه دیگری نیست. این گونه سفرکردن ایجاب میکند که بیش از یکی دو شب در جایی نمانی. چون هدفها متعدد و مسیرها طولانی است و پسانداز هم کم. و برای این که بتانی اندک بهرهای از این حجمِ وسیعِ تکثرات ببری، نباید خیلی به جای خوابت اعتنا و توجه کنی. باید یاد و خاطرۀ اجدادِ پشمالویت را زنده کنی و از قرار و ثبات، بگریزی و به یکجانَشینی روی آوری. و اگر اساساً تانستی این چنین عادتی را در خودت تقویت کنی، که در هر کجا که میخوابی چندان با آن انس نگیری و از آن لذت نبری، آنگاه است که تازه آمادگیِ رویارویی با رختخوابِ اصیل و اَبَدیات را تقویت کردهای.
در سفر باید تا میشود هزینه را کم کرد. و گمان نکنم برای این مهم، جایی ارزانتر و بهتر از مدرسه یافت شود. که هم امکانات معقولی دارد و هم هزینۀ پایینی. تقریباً شش تا شد. بله شش تا. اگر اشتباه میکنم بگویید. شش تا حیاط، شش تا دروازۀ آهنیِ قیژقیژیِ روغن نخورده، شش تا سرایدارِ بیاعصاب/مهربان/بیخیال/پیگیر، شش چندتا همسایۀ رنگارنگ و مختلف و شش شبِ پرستاره. از یک هنرستان شبانهروزی در حاشیۀ زنجان شروع شد، تا رسید به مدرسهای در کوچهپسکوچههای شرجی و سبزِ رامسر، زیرِ سایۀ درختانِ شکوفا.
هنرستان کذایی از آن زندانهای تحصیلیِ شبانهروزی بود که فرزندانِ تنبل/خسته/شیطان یا نمیدانم چی را میفرستادند داخلش تا درس بخوانند. ولی جای خوبی بود. حتی چمن مصنوعی هم داشت، که درواقع فاقد هر کارکردی برای من بود. چندین و چند ساختمان بزرگ هم داشت. و ما را فرستاند به آنجا که بچهها میخوابند. که خوابگاههای بزرگ و جاداری بود؛ ولی نامطمئن و نهچندان زیبا. که در ضمن اتاق ما هم در مجاورت سرویسهای نسبتاً بهداشتی قرار داشت. و گهگاهی روایحِ تولیدشده در آن از پنجره وارد اتاق ما میشد که آزارنده بود. ولی سعی میکردیم مشامهای خود را به کوچۀ "آنتونی راست" بزنیم و به خود بباورانیم که بویی حس نمیکنیم.
خوابگاههای این هنرستان شبانهروزی (که نمیدانم چرا تا صفت شبانهروزی را جلوی اسم یک چنین جاهایی میبینم، یاد صومعهها و دِیرهای شبانهروزی مسیحی میافتم که بچهها را میفرستاند داخلشان تا تربیتشان کنند، مذهبیشان کنند. و نهایتاً یاد کوزت و ویریدیانا و دیگران میافتم)، تقریبا مثل خوابگاههای دانشگاه بود. دو تختِ دو طبقه در این طرف و آن طرف اتاق، با یک فضای خالی وسط اتاق و کمد و تلویزیون و پنجرهای رو به صحرا. و کمدها خودشان یک پا آثار باستانی؛ پر بودند از اِبراز علاقه به معشوق و تاریخِ یادگاری و برخی اصطلاحات ترکی که ما متوجه نتوانستیم شدن. ولی پیدا بود این کِشیشَکهای هنرستانی عشقولانسشان بالا بوده است؛ اسم دختر فراوان بر چشم میخورد روی این کمدهای فلزیِ نوستالژیک. با رسم شکل. یحتمل از آن عشقهای آتشین نوجوانی. که عمدتاً گریبانِ دختر همسایه را میگیرد. یا دخترکی که در پیادهرو بعد از مدرسه به سمت خانهاش میرود و ازقضا تو با او هممسیر میشوی؛ یا او با تو.
باید بگویم که طبعاً، قاعدتاً، اصولاً و انصافاً که ما روی تختها نخوابیدیم. خب وقتی روکشهای بالشها و ملافهها کثیف است باید چه کرد؟ هان؟ ما همان کردیم که باید. یعنی کف خوابگاه را پتویی انداختیم و همانجا را ترجیح دادیم بر تختها که معلوم نبود.
و اما بعد باید بگویم از آدمیان. واقعاً که. یک خانوادۀ گرامی که یادم همی نَآید از کجا بودند، با هیوندای، با یک عدد Tucson آمده بودند مدرسهخوابی. آخر قربانت برود! تو گیرم که خواهی سفر کولیواری را شروع بنمایی، خب شروع بُنُما. لکن نیا مدرسه که آن وقت ماهایی که داغِ سایپا خورده به پیشانیمان، باید برویم کانون اصلاح و تربیت بخوابیم. خدای سرزمین تُرکها که آن شب مهمانشان بودیم، شاهد است که سایپای ما نتوانست یک خواب راحت کنار آن هیوندای وحشی برود. هر چه نباشد یا باشد، حتی زبانِ هم را هم نمیفهمیدند. مثل این است که اوشین را سی سال باشد که به ایران آورده باشی، و بعد به ناگاه یونگپو یا ارباب یونتابال را بیاوری و بگذاری کنارش و بگویی یالا؛ با هم حرف بزنید!
شب شده بود و قبل از خواب و بعد از مسواک، گفتم بد نیست بروم تابی در این حیاطِ درندشت بزنم. که در گوشه و کنارش هم چندتا خانواده بهجای اینکه در خوابگاه آرام بگیرند، بساطشان را آنجا پهنیده بودند. به خاطر خنکی هوا یا چی. و یک حصیر و یکی دو نفر آدم هم رفته بودند روی چمن مصنوعی نشسته و خوابیده بودند.
واسط پخشندۀ موزیقی (موزیک + موسیقی) را گذاشته بودم در گوش و داشتم میرفتم به سمت دروازۀ بزرگ مدرسه. که با وجود 12 بودنِ ساعت، هنوز چارتالاق باز بود. محله تقریباً خاموش بود. این هنرستان در خیابانی بود که پاتوق مکانیکیها و تعویض روغنیها و ماشینیها بود و به عبارتی "شاپورْ قدیمِ" زنجان بود. که خب این به نفعمان شد و توانستیم روغن ماشین را بهراحتی در همان نزدیکی عوض کنیم.
اصلاً این حرفها را بیخیال.
میدانی(ید) بدبیاری یعنی چه؟ یعنی اینکه تا مینشینی توی ماشین و میزنی به جاده و سفر را میآغازی، یکی از دو رشتۀ سیمِ هندزفریات از کار بیفتد. انصافانهس؟ و مثل چی پشیمان بشوی که چرا آن هندزفریات را که ازقضا با "دندانِ آبی" هم کار میکرد و دستهایت را آزادتر میساخت، نیاوردی. و بعد بفهمی که این سیم خراب با وررفتن میتواند درست شود. البته بهشکل موقتی. مدام باید فیش مربوطه را در سوراخ کذایی بچرخانی و تکان بدهی تا بلکه وصل شود و بعد صدایش درست در بیاید. و تازه آنگاه نخواهی توانست گوشی را در هر حالتی به دست بگیری. که اندک حرکت و جنبش نابهجایی ممکن است دوباره قطعی را از نو برقرار سازد. پس باید با احتیاط عمل کنی. و با این همه تمهیدات، به سختی توانستم صدای هندزفریام را (که زین پس به خاطر پاسداشتِ زبانِ پارسی "آزاددستان"خطابش خواهم کرد) کامل داشته باشم و هنوز ایستاده بودم دم در. و قصد هم نداشتم بیرونتر بروم. بروم چه کار کنم آخر؟ مگر این محلۀ نستباً داغانی که تقریباً در حومۀ زنجان بود و ساعت خوابش فرا رسیده بود، چه چیزی میتوانست به من بدهد؟ قطعاً که میتوانست چیزهایی داشته باشد. چه، رازها و نادیدهها همهجا و در هر زمانی وجود دارند. و فقط یک چشم هیز میخواهند و یک آدمِ پیگیر. ولی حال و توانش نبود. و آنگاه همانطور که ایستاده بودم و داشتم بهصدای چاوشی یا نمیدانم کی و کدام ساز گوش میدادم، یک توهمِ شایع به سراغم آمد. حس کردم که صدای عربدهای از دور میآید. مثل وقتی که در حمام هستی و گوشت به صدای دوش و آب عادت کرده است و دنبال اندک روزنهای میگردی تا فکر کنی که صدای دیگری میآید. و برای همینْ فکر و خیال برت میدارد. مثلا گمان میبری که دزدی مسلح به خانه حمله کرده است و در همان لحظه که تو سرت را آب میکشی دارد اعضای خانوادهات را آبکش میکند. یا اینکه صدای جیغ و فریاد مادرت را میشنوی که دارد با پدرت دعوا میکند. یا صدای ردشدن جتهای آمریکایی با عامل نارنجی از بالای سرِ خانه. بهخصوص که اگر در خانه کسی هم نباشد که دوزِ مواد بالا میرود.
آنگاه تمام فیلم ترسناکهایی که در طول عمرت دیده و ندیدهای، سوژهها و کاراکترها و افکتهای صوتیِ پیرزنمحورِ خود را آوارِ سرت میکنند. سوای از حمام، همۀ اینها را یحتمل زمانی که داری آهنگ به گوشت مینوازی نیز از سر خواهی گذراند. و هرچه بیشتر در حس فرو رفته باشی و شبتر هم باشد، میزان توهم بیشتر است. و هرچه بیشتر ایستاده بودم دم در مدرسه و بیشتر بیرون را میدیدم، حس میکردم صدای داد و فریاد کسی بیشتر میشود. و خب همانطور که ما گاهاً از میزان ترس بهشکلی یهویی درب حمام را باز میکنیم و حتی برای احتیاط همانجور آبنکشیده تا وسط اتاق هم میآییم تا ببینیم چه خبر است، من هم سرم را بر گرداندم تا پشتم را ببینم که دیدم سرایدار دارد دواندوان به سمتم میدود و به زبان ترکی پشت سر هم حرف میزند. بعد که آرام گرفت و نفسی تازه کرد (چون فاصلۀ خوابگاهها که اتاق خودش آن جا بود تا دم در، دویدن و از نفس افتادن هم داشت) باز هم با ترکیِ غلیظی که فارسی را فقط نشانش داده بودند، میگفت که کجا داشتی میرفتی این موقع شب و من میخواهم در مدرسه را ببندم و من مسئولیت دارم و باید مراقب آدمهایی که میآیند اینجا باشم و اینها. و بعد فهمیدم که از وقتی من پایم را از پلههای ساختمان خوابگاهها گذاشتم پایین و به سمت در میآمدم، صدها بار داد و فریاد زده است و مرا فراخوانده است و بعد هم به سمتم میدویده است و من همانجور بیتوجه و ترمیناتورطور بهجلو میرفتم.
یحتمل همسایهها آن شب در حیاط هنرستان یک ناشنوای خُلوضع را که هر چه صدایش میزدند نمیشنیده است و مستقیم راه میرفته است را دیدهاند. البته برخی هم تکذیب میکنند و میگویند که در واقع این یک شبحی بوده است که داشته به سمت سرایدار حمله میکرده و سرایدار از ترس جیغ و فریاد میکرده است. به هر حال روایتها بسیار است.
اصلاً این سرایدار از اولش هم خیلی کیوت بود. بامزه بود. گوگولی بود. شاید چون فارسی را درست بلد نبود و مدام حرف میزد و ما هم 89 درصد حرفهایش را با تلاش نمیفهمیدیم. بیتلاش که تا 100 هم میشد نفهمی. و خب چون ما اولین کسانی بودیم که به قلعۀ تکافتادۀ او وارد شدیم، برایمان با آب و تاب جاهای مختلف مدرسه را معرفی میکرد و توضیح میداد. که هرچقدر برای او اهمیت داشت و شور و شوق به ارمغان میآورد، برای ما ناجذاب و ملالآور بود.
بعد یک سوالی که ضمیمۀ این مطلب میشود این است که چگونه یک آدم بعد از نزدیک به مثلا 40 سال زندگی در ایران، فارسی را به سختی بلد است؟ بعدتر به این پاسخ رسیدم که اساساً زبان اول این سرزمینها، مثل همین زنجان یا اردبیل، ترکی است. و در محله و مسجد و خیابان و نانوایی و مغازه و اینها همه ترکی حرف میزنند و فارسی بیشتر جنبۀ رسمی، تشریفاتی و نوشتاری دارد. و بعدترتر فکر کردم که اگر روزی به خاطر خنکای هوای اردبیل یا تبریز خواستم کوچ کنم به آن جاها، حتماً باید ترکی را بیاموزم. که ارادۀ فیل میخواهد البته. و قبل از همۀ اینها به سرایدار گفتم و اطمینان خاطر دادم که برود و بخوابد و من قول میدهم از حیاط مدرسه خارج نشوم که او آرامشش خراشیده نشود. فقط کم مانده بود نازیاش کنم و دستی به موهایش بکشم و بوسهای بر گونهاش بزنم و تا رختخواب مشایعتش کنم.
سپس رفتم پشت چمن مصنوعی که چندی گلدان و یکی دو تا نیمکت بود. نشستم و گفتم مناسک شبنشینی را به جا آورم و بروم بگیرم بخوابم. همانطور بیهوده و موسیقی در گوش افتاده بودم آنجا و خیره شده بودم به اطراف. و گهگاهی هم به آن خانواده که توی حیاطْ کنار ماشینشان بساط کرده بودند، نگاه میکردم. دختری نوجوان داشتند که داشت با پسرک خردسالی توپ بازی میکرد. (بله بالاخره از یک جایی بعد نیاز است که دختری وارد قصه شود. شما منتظر ورودش نبودید؟ اصلاً ردخور ندارد. متفاوتنویسترینها هم آخرش تن در میدهند به گیسوی مخملیِ یار و پایش را باز میکنند به قصه. در زندگی هم همین است. دختری وارد میشود ولی اصولاً زودتر از موعد خارج میشود. یا بعضی وقتها هم وارد نمیشود و از دور دست تکان میدهد و میرود. بعضی وقتها هم تو از داخل برای او که بیرون و دور است دست تکان میدهی و او اصلاً جای دیگری سیر میکند و دستهایت را نمیبیند. یا گاهی هم آنقدر از دنیا پرتاب شدهای که نه کسی واردت میشود و نه از رو یا کنارت رد میشود و نه دست تکان میدهد و نه حتی دیده میشود.)
و بعد همین دختر بود که دیدم در صندق عقب ماشین لم داده است و به گوشی ور میرود. خب یعنی چه؟ حالا فاز برداشتهای که چه؟ اصلا میخواهی بروم روی سقف پرایدِ پاپای خودم لم بدهم تا بفهمی رئیس کیست؟ بعد خداخدا میکردم توپشان بیفتد این طرف و دخترک بدود به طرف توپ و بخواهد بیاید برش دارد و من زودتر توپ را بردارم.
اندکی دست و پا شکسته سینمایی حرف بزنیم:
«دختر و پسر در یک قاب لانگ دارند توپ بازی میکنند. مثلا از POVمن که در تاریکی نشستهام. بعد یک اینسرت میخورد به توپ و کلوزِ توپ را میگیرد که در هواست و دست دخترک میخورد بهش، و آن وقت دوباره کات میخورَد به POVمن که توپ را با چشمانم دنبال میکنم تا میآید میخورد به گلدانی که نزدیک نیمکت من قرار دارد. حالا یک مدیوم لانگ از من گرفته میشود که خیلی خستهطور و گَنگبالا نشستهام روی نیمکت. درواقع افتادهام. سپس همانطور که دوربین با من است، زوماین میکند و اندازۀ قاب به فول شات تغییر میکند و همراه من تا دم گلدان که توپ پایش افتاده است میآید. دولا میشوم و توپ را بر میدارم. من در سمت راست قاب ایستادهام و و دارم به دقت به توپ نگاه میکنم و در دستانم میچرخانمش. در همین حین یکی از سیمهای آزاددستانم از گوشم در آمده و در هوا آویزان است. حالا اگر مخاطب تا به حال یکی دو تا فیلم توی عمرش دیده باشد، بهشکلی شهودی میداند که در این سکانس طولی نخواهد کشید که خَلَعِ سمت چپ قاب باید پر شود. و وزنۀ تصویر متوازن. و اینجا هنوز در همان قاب و پلان، دخترک نفسزنان وارد تصویر میشود و در سمت چپ قاب میایستد و بهشکلی خجالتزده به من نگاه میکند. صدای پاهای او را قبل از ورودش به تصویر شنیدهایم. از طرفی نباید خیلی به سوژۀ سمت راستِ تصویر نزدیک شود. این دو بینشان هنوز هیچ رقم نخورده است و نباید در همین اولین قاب مشترک، بیش از حد به هم نزدیک شوند. شاید در سکانسهای بعدی بتوانیم یک مدیوم شات از هر دوی آن ها در کنار هم داشته باشیم.»
خب برگردیم به داستانِ خودمان. کی حوصله دارد فیلمنامهطور بنویسد؟
مثلا توپ دخترک که میآمد سمتم، آن را بر میداشتم. بعد او میگفت: «میشه توپ رو بدی؟» بله ضمیر جمع هم استفاده نمیکرد و اصلاً هم خجالتی نبود. یک دختر تیپیکالِ تینیجر بیاعصاب بود که بعد از هشت سال Nقدر منت سر داداشِ کوچکش گذاشته بود و داشت باهاش بازی میکرد و حالا ناغافل من زده بودم توی کاسه کوزهشان. و فقط کافی بود اندکی کِرم سرش میریختم تا بیاید همان گلدان را که توپ بهش خورده بود بلند کند و توی سرم خردش کند. (ببین؛ خودم میدونم این توصیف و این حرفها دربارۀ یک دختر نوجوون در عین حال که کاملا غلط و چرت نیستند، اما اغراقشده و غلوآمیز هستن. ولی داریم دور هم یکم حرف میزنیم و میریم جلو سر صُپی. خواستم بگم که عیشمون مبتذل نشه بعداً بهخاطر این جلافتا.)
و بعد از این که این اباطیل را از ذهنم بیرون کردم، تلاشی کردم برای نوشتن. ولی بیهوده بود. و تنها ثمرهاش این قطعه شد:
«یک دوگانگی عجیبی حاکم است؛ که میخواهد مرا وادار کند به نوشتن و همزمان من را از آن باز میدارد. تا الان که توانستم غلبه کنم بر دومی. ولی هیچ تضمینی نیست که به زودی تسلیم آن نشوم. خیلی خب؛ تسلیمش شدم.»
و بعدش فوراً گوشی رفت در جیب. میخواستم یعنی سعی کنم که از همان اولِ سفر، روزانه بنویسم و ثبت وقایع و خاطرات کنم که بعد از آن بتوانم یک چیزکی از درون این چند روز بیرون بکشم. ولی خب قضیه فرق دارد. همیشه که قشم یا مشهد نیست. تازه قشم را هم من از میانۀ سفر آغازیدم به نوشتن. و فقط مشهد بود که هر روز مینوشتم. اما این جا نمیشد. برای همین ترجیح دادم اصلاً تحمیلی به خودم نداشته باشم برای نوشتن. و تا جایی که یادم میآید هم در ادامۀ سفر چیز خاصی ننوشتم.
پینوشت: کاش میشد همزمان پست رو توی دو تا انتشارات منتشر کرد. هنوز قابلیتش قفله توی ویرگول. با این حال، چون "مدرسه" محوریتر بود، ترجیح دادم توی من + مدرسه منتشرش کنم تا سفرنامهها. و البته که ویوی من + مدرسه بیشتر خواهد بود (((:
نکته: ممکنه این دوسیه بعداً ادامه یابد. ولی فعلاً برنامههای ما همینجا تموم میشه.
سوال: حس میکنم لحن نوشتاریم اندکی تکراری شده. آیا همینطوره؟ بهخصوص اونایی که از قبل مطالبم رو میخوندن بهتر میتونن نظر بدن در این زمینه. که البته درصد زیادیشون یا نیستن یا اگرم هستن ما به کتفشون نیستیم. در کل بگید که جذابیت نوشتاری و گیرایی لحن موجود هست یا نه؟ مخاطب قدیم و جدید. نقد و بحثی هم بود بگید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتهای پراکندهی آقای معلم3
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا هنوز زنده ام؟+آزمون شیمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرستوها