مدرسه:)

اول از کلاس زبان شروع می‌کنيم وقتی داشت درس میداد بی هوا پرسیدم : اینا تو ایران زندگی میکنن؟

_آره

+پس چرا انگلیسی حرف می‌زنن؟

_دقت نکرده بودم، راست میگی چرا واقعا؟

خندیدیم، خندید چال لپش بامزه اش می‌کرد : راست میگن هر چهار سال یکبار به هوش آدما افزوده میشه ها...

با غرور گفتم : بچه ها با منه ! دوباره به ذوق بچگانه ام خندیدیم.


دینی داشتیم ارجمند پرسید : بچه ها "خدای من" کدوم یک از مراتب توحید رو داره؟ هر کی یه چیزی گفت. ولی اون بی اعتنا و با یه حالت تقریبا مغرورانه انگار که مطمعن باشه بلد نیستیم گفت : نوچ، هرکی درست بگه جایزه داره.

بی حوصله پشت سر هم گفتم : توحید در خالقیت، توحید در مالکیت، توحید در ولایت، توحید در ربوبیت.

به این منظور که بالاخره یکی از ایناست دیگه اما در کمال تعجب ارجمند گفت : آفرین یلدا!

و من چشمام گرد شد?در واقع جواب درست جامع مراتب توحید بود که همزمان همه رو شامل می‌شد، وقتی گفت یادم بنداز جایزه ات رو بیارم از ذوق داشتم پس می‌افتادم جايزه ی مفتکی مزه ی بهتری داره، گفتم : باشه جایزه نیاوردین خودتونم نیاین?ولی همکلاسیهای حسودم گفتن من شانسی گفتم و خودمم برگام از درست بودنش ریخته، منم تکذیب کردم :) بین علما اختلاف نظر هایی پیش اومد آخرش دبیرمون گفت : بخدا یه شکلات ارزشش رو نداره. و وقتی حسودان فهمیدن جایزه یه شکلاته گفتن پس هیچی درحالی که من از اول میدونستم چیز بیشتری نصیبم نمیشه اما همونم برام دوست داشتنیه? یه بارم تو ادبیات این اتفاق افتاد که اونم برگ ریزون بود.

مدرسه?من عکاسم تند تند گرفتم.
مدرسه?من عکاسم تند تند گرفتم.

عربی

درس اولمون شعری بود که به امام علی نسبت داده شده من گفتم : ولی این شعر از امام علی نیست. دبیرمون فکر کرد من درجریانم که نيست گفت : کجا دیدی اینو؟ گفتم : هیچی حدس می‌زنم.

مریم بسیار متعجب بود از شاعری امام علی و من توضیح دادم توی تاریخ پارسال هم خوندیم که عربها خیلی توی شعر و شاعری استعداد داشتن و بعد برای ریختن برگهاش اضافه کردم : تازه میدونستی شاعر مصرع : "الا یا ایهی ساقی ادر کاساً و ناولها " درواقع یزید بوده؟

مریم که سکته رو رد کرده بود، من گفتم : اینهمه ایرانیا از یزید بدشون میاد بعد حافظ کاری کرده هر دفعه شعر اونو بخونن. بعد بحث رفت سمت دوست داشتن و نداشتن یزید که دبیر عربی فرمود : ولی نباید قضاوتش کنیم.

بعد مریمم که...عصبی شد : اگه اینجوریه هیتلرم نباید قضاوت کنیم نمیشه که واقعا نمیشه از اینجور آدما متنفر نبود. بعد من گفتم : واقعاً نمیدونم چرا ولی هیچ احساسی به یزید ندارم!

اینو مریمم گفت و بعد گفت : اصلا یزید کی بود؟ و جالبه که هیچکس تو کلاس نمی‌دونست یزید واقعا کیه و دقیقا چه اتفاقی افتاده بعد مریم انگار از خودش بابت حرفش خجالت کشیده باشه آروم تو صندلی فرو رفت.

بعدش رسیدیم به : ابوهُم آدمٌ و الام حواء

من پرسیدم : راسته که میگن آدم قبل حوا یه زن دیگه داشته؟

_نه بچه ها اینا افسانه است و افسانه ها واقعیت ندارن.

+ولی همه ی افسانه ها که شکل هم نیستن.

_من تو دانشگاه یه درس پاس کردم که راجب افسانه های ادبیات بود می‌دونستین این داستانایی که راجب لیلی و مجنون و شيرين و فرهاد و فلانی و بهمانی (الان یادم نیست کدوما رو گفت) همش دروغه؟این آدما اصلا وجود نداشتن و همش افسانه است.

من : خاااانم مگه میشه آخه؟ مگه خسرو پرویز همونی نیست که نامه ی پیامبر رو پاره کرد؟ چجوری وجود نداشته???‍♀️

_نمیدونم بچه ها ولی استادمون تحلیل و نقد کرد همه رو واقعی نبودن.

من : بگذریم حتی اگه افسانه هم باشه بامزه و جالبه واسه سرگرمی بخونین حتما داستانش رو راستی اسم زن اول آدم چی بود؟

که یادش نیومد بعد تا بخواد تو گوگل سرچ کنه مریم از من جریان رو پرسید که توضیح دادم : افسانه ها میگن اولین زن آدم حوا نبوده و...

همون لحظه دبیر عربی گفت : لیلیت!

_آهان آره همین بود.

دبیر عربی : بچه ها هیچکسی قبلش نبوده خدا حضرت آدم رو ساخت و بعد از پهلوی چپ اون حوا رو

من : اون داستانه که خوندم میگفت اولین فمنیستِ جهان لیلیت بوده اما حوا در برابر زن ستیزی آدم هیچی نمیتونسته بگه چون تا دهن باز می‌کرد آدم میگفت : تو حتی از دنده راستِ من هم نیستی! منم باورش ندارما فقط جالبه برام، همین.


جغرافیا

دبیرش رو دوست دارم انعطاف‌پذیره؛مغرور و سخت گیر نیست، آدم میتونه بشینه باهاش ساعتها شر و ور بگه و کیف کنه ، سوال اول رو با چشم یه دور سرسری خوندم و با اعتماد به نفس رفتم برای جواب دادنش.

برخلاف پیش بینیم سوال دوم رو پرسید که وا رفته اعتراض کردم : اقتصادی رو میخوام.

_باشه اقتصادی رو بگو.

یه چیزایی سر هم کردم و نشستم، گفتم : بیستم رو یادتون نره. برام بیست گذاشت:)

بقیه هر کاری کردن نپرسید. مریم مثل بچه ها غر زد : یلدا رو می‌برین میگه اونو نمیخوام سؤالش رو عوض میکنین نمیخوام چرا فقط اون بیست داشته باشه و پاش رو کوبید زمین منم زبونم رو براش در آوردم و گفتم : تا چشت درآد.

چشمم نزنین ولی من حس میکنم دبیر جغرافیا امسال یه خوابی چیزی راجب من دیده آخه هر چیز بدی که میگه من میپرسم : حتی منم؟ و میگه : تو نه... حتی گفت هر کی سر کلاس خوراکی بخوره میفرستمش دفتر! گفتم : حتی منم؟ و جالبه که با اعتماد به نفس پرسیدم و اصلا ترس ضایع شدن نداشتم اونم باز گفت : نه تو نه. خداروشکر کاش همه همینجوری شن، تازه گفت از همه ی دانش آموزای دیگه بهترم چون چون هم تو فعالیت کلاسی شرکت میکنم هم درس خونم هم مؤدب منو میگین؟ رسماً تو فضا بودم??

یه لحظه نکنه دارم میمیرم؟

جنبه اشم بالاست، اون روز شوخی شوخی و واسه رو کم کنی رسماً ضایعش کردم خیلی عذاب وجدانش رو دارم واقعا بعضی وقتا انقدر باهاش راحت میشم که جایگاه دانش آموزیم رو یادم میره، هر چند اون فقط خندید.

داشت از چندتا کتاب انگیزشی حرف میزد بعد من با حرص یادآوری میکردم اینا کتابای زردن و محتوای غلطی دارن ولی اون گوشش بدهکار نبود میگفت : نه بابا خیلی هم خوبن. منم به حالت تسلیم در اومدم ولی یه لحظه اختیار زبونم از دستم رفت، گفتم : وقتی به سن من برسین متوجه میشین اینا کتابای خوبی نیستن و بعد یه ثانیه مکث گفتم : منظورم سن عقلیه.

بچه ها هم هی میگفتن : تخریب صد از صد ولی اون فقط می‌خندید و میگفت : نه بابا!

در اون لحظه دلم میخواست لپش رو بکشم و بگم : تو چنین خوب چرایی؟؟

من وقتی یکی رو دوست داشته باشم دست خودم نیست بهش محبت میکنم چند وقت پیش داشتیم لیمو نوش جان میکردیم که به سرم زد واسه جغرافیا هم ببرم رفتم و بزور دستش دادم و گفتم : بخاطر من بردارین?اونم برداشت خلاصه تازه وقتی برگشتم و با نگاه های خصمانه ی بچه ها روبرو شدم و صداشون که : "چاپلوس و شامپو و اینکارو نکنی میخوای چجوری نمره بگیری " روبرو شدم، فهمیدم تو این دنیا همه چی رو باید یواشکی انجام داد هیچی دیگه جواب دادم : از این به بعد سعی میکنم وقتی تنها بودیم چاپلوسی کنم که به شماها فشار نیاد? پشت سرم حرف می‌زنن خوب به کبدم اصلا بزار غیبت کنن که همه ی ثوابشون نصیب من شه برم بهشت.

یه جا خوندم : هزینه ی پذیرش اتهام خیلی بیشتر از هزینه ی دفاع کردن از اونه.

بعدشم ما اکثر اوقات خوراکیامون رو با دبیرا شریک میشیم که متقابلاً خوراکی بگیریم، مثلا یبار پیتزا آورده بودیم میخواستیم فقط به مدیر بدیم ولی دفتر شلوغ بود اینکه به چه بهانه ی کشوندیمش بیرون خودش یه پروسه ی پیچیده است.

دینی روز‌ی دیگر

گفتم دلم میخواد بدونم شراب چه طعمی داره،شروع کرد نصیحت. حس کردم حرفمم رو نمی‌فهمه با این حال ادامه دادم : آخه اگه شراب بده اگه اینجوریه که شما میگین چرا حافظی که تو بچگی قرآن رو با چهارده روایت حفظ بوده آخر عمری یهو میگه : مَهِل که روز وفاتم به خاک بسپارند مرا به میکده بَر، درخُم شراب انداز؟

گفت : حافظ یه شاعر معنویه منظورش یه چیز دیگه بوده...

کلافه سر تکون دادم : آخه چه چیز دیگه ایی؟

اصلا مولانا که اینهمه مسلمون بوده چرا اینهمه از می و باده و... اسم میبره؟ اصلا همه ی شاعرا حتما یه چیزی داره دیگه.

و اون اصرار داشت که منظورش یه چیز معنوی بوده و چون من نمی‌پذیرفتم طبق معمول متهم شدم به سوفسطایی بودن ولی دبیر ادبیات بدون اینکه درجریان باشه جوابم رو داد گفت تو دانشگاه خونده که حافظ و...یه چیزی رو میجوشوندن و به مرحله ی شراب میرسوندن و معتقد بودن حرام نیست. و من چقدر خوشحال بودم از اینکه قانع شدم از اینکه مشکل من نبودم که معنوی بودن رو جواب قانع کننده ای نمیدونستم مشکل دبیر دینی بود که باید میگفت : نمیدونم. ولی متأسفانه ماها این واژه رو یاد نگرفتیم.


زبان ۲

دبیره قبلی مرخصی زایمان گرفت دبیر جدیده عجیب بود همون روز اولی که اومد شروع کرد انگليسی حرف زدن ما هم بر و بر نگاش میکردیم فعلا حال ندارم از سم بودنش بگم شاید بعدها فقط اینو بگم که اون‌روز فلسفه هم داشتیم،همون اول که اومد هلو تیچر رو جیغ زدیم بعدش وقتی قضیه رو فهمید قرار شد از اون به بعد سر کلاس فلسفه صلوات یونانی بفرستیم?زنگ بعدشم که تاریخ بود اونم همش تاریخی حرف میزد یعنی عملاً کل عوامل مدرسه تو تخریب دبیر زبان دست به دست هم داده بودیم بعد هم یادمون اومد صلوات درواقع عربیه و قرار گذاشتیم وقتی ادبیات داریم با یه لحن حماسی بگیم : خدايا رحمتت را بر پيامبر و آل او نازل فرما!