مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
کوچه حاج آبادی
امروز که همراه دخترم روی زمین برفی راه رفتیم. چقدر دلم برای حال و هوای دوران مدرسه تنگ شد.
کلهی صبح بیدار میشدم و هولهولکی نان پنیر چایی میخوردم و به سمت مدرسه حرکت میکردم.
همیشه اولین نفر بودم که توی کوچه میرسید. اسم این کوچهی برفی را بهخاطر پیرمردی که توی بقالی نقلیاش هلههوله میفروخت، کوچه حاج آبادی گذاشته بودیم. آن پیرمرد به لواشکهای 10تومانی و قرهقوروتهایش معروف بود.
رد پاهایم توی حجم برف فرو میرفت و هر چند تا که قدم برمیداشتم، برمیگشتم و به آنها نگاه میکردم.
همهی زیباییاین کوچه با درختان توتی که با برف مزین شده بودند دیدنی بود. دقیقا مثل توصیفات آنشرلی از گرین گِیبلز.
با شیب کوچهی بعدی، همهی لحظات خوش کوچه حاجآبادی از خاطرم بیرون میرفت. با سلام و صلوات از کوچه رد میشدم. گاهی یکی دونفر هم گوشهی کاپشنم را میگرفتند تا لیز نخورند. یادش بخیر جان حداقل 10نفر را با همین کاپشن نجات دادم.
حالا که دوباره گولهی برف را توی دستانم میگیرم، دلممیخواهد به آن روزها برگردم. با خوشحالی چکمهی مشکیام را بپوشم، هدبندم را به پیشانی بچسبانم و با دماغ قندیل بسته به مدرسه بروم. تا معلم بیاید، دستکشهایم را روی شوفاژ خشک کنم و واژگان انتهای کتاب فارسی را حفظ کنم.
دلم حتی برای قرائت قرآن صبحگاهی مدرسه که در زمان سرما توی سالن میخواندم هم تنگ شده است. به انتهای سالن خیره میشدم و 10 آیهی سورهی واقعه را با عشق از بر میخواندم.
چقدر همهچیز زود میگذرد. کاش آنروزها هم میدانستم که باید قدر لحظات زندگی را دانست .
مطلبی دیگر از این انتشارات
خنده یا درد بی درمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسهخوابی یا وقتی کولیوار میسَفَری
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاداشتهای پراکنده آقای معلم(4)