گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
یادداشتهای پراکنده آقای معلم

امروز ۲۳ شهریور ۱۴۰۴ نهمین روز بود که به نهمین مدرسه محل خدمتم اومدم. ۱۷ سال بعد از اولین روزی که به عنوان معلم پا به مدرسه گذاشتم.
مدرسه قبلی منحل شد. سعی کردم راحت با این موضوع کنار بیام ولی در واقع دلم میخواست همونجا باشم.
به هر حال این مدرسه هم مثل قبلی ها، دانش آموزا،معلما،کادر اجرایی و... فقط این اولین باره که در مدرسه غیر دولتی هستم. اون هم به عنوان مدیر مدرسه.
وضعیت با چیزی که تصور میکردم خیلی فرق داره. در واقع کمی تو ذوقم خورد و باعث شد بیشتر دلم برای جزیره آرامش تنگ بشه.
به هر حال « فوقع ما وقع» یا « پس شد، آنچه شد»
امروز از اون روزهای پر کار و بی فایده بود. عملا بیشتر وقت به حرف زدن گذشت. ولی از طرفی مهمترین کار تو مدیریت مدرسه همین حرف زدن هست. صبح سعی کردم کمی از کمیتها بگذرم و سعی کنم به کیفیت هم توجه کنم. دو نفر که قرار هست به عنوان معاون کنار من باشند، نشستند و با هم صحبت کردیم. یکی جوان تر از کنه و یکی دیگه که قراره نقش ناظم مدرسه رو داشته باشه همسن خودم. هردو تازه کار هستند. بخصوص برای آقای ناظم خیلی دلم میسوزه. نظرات خوبی رد و بدل شد. با خودم تصمیم گرفتم عملی بشن ولی تجربه ثابت کرده احتمالا تا آخر سال درگیر کمیتها خواهم بود. کمیتهایی که تو آموزش و پرورش هیچ وقت به حداقل نمیرسه، حتی در مدارس غیردولتی. ساختمان و معلم و دانش آموز و لوازم و...
اول صبحی مادری با شاه پسرش و پسر خردسالش اومدن برای ثبت نام. پسره به قیافش نمیخورد بدرد درس و مشق بخوره. بچه کوچیکه هم که حدود چهار سال داشت یکسر ونگ زد. مادره با وجود همچین شاهکاری قرار بود بره سر کار تا خرج تحصیل بچه بزرگ رو بده. میگفت شوهرم گفته تقصیر تویه این بچه درس نخون بار اومده. اصرار داشت تخفیف بگیره و قسطی شهریه بده. طبق معمول زود کوتاه اومدم. رفتن که بیان. یکی دو تا اتو کشیده هم اومدن. جالب اینکه اونها هم التماس دعا داشتن و با وجود اینکه قرار شد تو سه قسط پرداخت بشه رفتن که بیان. حالا خدا میدونه، شایدم بیاد.
یکی دو تا از معلم ها اومدن. یکی معلوم شد برنامه درسیش تو بقیه مدارس با ما نمیخوره، بهانه آورد که من فقط دوازدهم درس میدم و هر سال همین بوده و فلان... فکر کنم میخواد کنسل کنه. یکی دیگه هم اومد با انرژی و شوخی و خنده برنامش رو کنسل کرد و رفت. این یکی رک و راست رفت سراغ دستمزد و گفت نمیصرفه و «خدافظ». حالا این موقع سال.
سر ظهری نماینده موسس اومد و رفتیم مکان جدید مدرسه رو بررسی کردیم. هم عالی بود و هم کلی کار تا بشه مدرسه ولی هرچی بود بهتر از دخمه ای بود که الان هست. ساختمان قدیمی دانشگاه بود و انصافا خیلی خوب بود. حالا امیدوارم که بشه بریم اونجا.
بعد هم تا ساعت ۳ رفتم پیش مسئول امور مالی تا یکم آموزش حساب و کتاب ببینم. آخرش هم فکر نکنم چیزی بشه. بعد از ظهری رفتم مراسم تکریم یکی از همکاران که بازنشسته شد. صحنه یکم هندی شد. یکم حسودی هم کردم. حالا به چی بماند.
از صبح صد بار این جمله رو مرور کردم « ... مملکت مردم دانا میخواهد ».
پ.ن: میخوام از برخی افراد اجازه بگیرم تا شاید بتونم با اسم ازشون یاد کنم اینجا بشه دفتر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مدرسهخوابی یا وقتی کولیوار میسَفَری
مطلبی دیگر از این انتشارات
خنده یا درد بی درمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
به یادِ اوّلِ مِهر💖