جِسمی در اینجا و قلبی در آنجا و خیالی بسیار دور...
یک مهر، شنبه
کیفمو گرفتم دستم، زندگی بوی صبح میداد، پاییز بود، دیشب باران آمده بود، بوی خاک مستم کرده بود، اگر بخواهم با جزئیات بگویم یک مهر بود.
کیفم نو نبود، ارثیه برادرم بود همان زمانی که او هم مثل من بود.
بند کفش هایم را بستم، مادرم بیدار شده بود، گرچه چشم هایش ورم کرده و خسته بود اما برق داشت، گفت:« به سلامت مادر»
دیگر زندگی بوی غریبی میداد، تا درِ حیاط قدم هایم را شمردم؛ صدای کفش هایم بلند بود اما نه به اندازه ای که ذهنم را بیدار کند. من هنوز هم غرق رویا بودم؛ فکر میکردم هنوز هم تابستان است؛ توی راه مدرسه با خود تصور میکردم،:« خب راحت شدم، آخرین امتحان هم تموم شد، پیش به سوی تابستانی فراتر از خیال» اما زندگی همیشه تابستان نبود.
توی راه بچه مدرسه ای هایی را میدیدم که خوشحال بودند، با خود میگفتم:« شاید کلاس اولی باشند، یا شاید خوشی زده زیر دلشان»
آفتاب بود، آفتاب سوزان بود، مثل کلاس اولی ها.
تنهایی سخت بود، وقتی بچه های هم سن خودم را میدیدم که والدینشان تا در ورودی مدرسه بدرقه شان میکردند. اما خیلی هم بد نبود.
مهر بود، اما مهر بد بود، شروع روز های ترسناک، ولی مهر احساس خوبی دارد فقط تا وقتی شهریور است.
هنوز یک مهر نشده ولی خیلی نزدیکه ، خیلی
شاید باور نکنی ولی شنبه امتحان دارم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوچه حاج آبادی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتهای پراکندهی آقای معلم3
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه فاجعه به بار اوردن های من 7