خوردگی (داستان کوتاه)

نویسنده: انسیه ذوقی فرد

این مطلب در پیوست ادبی «کلک ادب» شماره‌ی اول مجله‌ی دانشجویی «مداد» (اردیبهشت 89) در چاپ شده‌است. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ‌شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسندگان این مطالب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

دبیر «کلک ادب» مرحوم محسن رجبی بود.


آن روز وقتی گچ نصفه و نیمه توی دستم میان شکاف تخته سیاه گیر کرد، در مورد معنای کلمه ای که تا پیش از آن نسبتا سرسری از کنارش گذشته بودم، احساس متفاوتی پیدا کردم. احساسی که بیش از شک به نوعی کنجکاوی شباهت داشت. و شاید سرخوردگی ناشی از فریب خوردگی! چیزی که مثل خوره به جان آدم بیفتد و نتواند چاره ای برایش پیدا کند: خوردگی!

بعدها که بیشتر در این خوردگی دقیق شدم، به نظرم آشناتر آمد . پیشتر نیز جایی دچارش شده بودم. آن موقع ها کوچکتر از آن بودم که معنای خوردگی را درک کنم. وانگهی شعارهای آن زمان متفاوت از حالا بود و کسی پیش از آنکه کودک ِ در حال جویدن لاستیک را دیده باشد؛ _در حالی که کودک خواهری خیابانی داشته که چندیست به دست کسی که خود را "مصلح اجتماعی" می‌خوانده ، مثل لکه ننگی که بخواهی از وجودت پاکش کرده باشی؛ از جامعه پاک شده. البته بهتر است بگوییم جامعه از حیث وجود او پاک شده._ خیلی عین خیالش نبوده و بعد هم آنهایی که دست بر قضا چنین صحنه رقت باری را دیده بودند؛ به چند قطره اشک برای عدم نان آور داشتن فعلی کودک که به مرگ خواهرش مربوط می شود، بسنده کرده بودند.

قضیه خیلی ساده تر از این حرف ها بود که مغزهای روشن آن روزگاران را به کار اندازد. ذهن های برتری که بعد از چندی کشف کردند که کودکی که روی پل یا کنار خیابان، توی پیاده رو ، بساط مشق شبش را پهن کرده است، روزهای متمادیست که توی همین صفحه مانده و در حالی که از کشف جدیدشان بی اندازه خشنود بودند، کودک را دروغگویی کوچک خواندند که احساسات پاکشان را به سخره گرفته است.

وقتی گچ توی شکاف تخته سیاه گیر کرد، وقتی نیمی دیگر شد و از دستم رها شد، وقتی خرده گچ بزرگتری در کار نبود که به کار آید، وقتی کسی را دنبال گچ فرستادم و با ناظم برگشت، وقتی ناظم به چشم خودش دید گچ نداریم و با گچی در دست برگشت، وقتی توضیح داد چون بچه ها گچ ها را بی جهت حرام می کنند؛ احساس خوردگی بیشتر فشار آورد و گیج ترم کرد. بعد روی صندلی پاره پوره ام نشستم و گذاشتم سوز سرمایی که از پنجره خاک گرفته کلاس تو می آید، انگشت هایم را از پا در آورد.

حدوداً سه سالی می شد که شعارها عوض شده بودند.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید معنای واژگانی گه می شناختم، مدت هاست تغییر کرده و من بی خبر مانده‌ام. به هر حال هنوز کودکان زیادی هستند که با این که دستشان رو شده، باز هم بساط شیادیشان را کنار پیاده رو و روی پل پهن می کنند. حتی اخیرا دیده بودم جای نوشتن نقاشی می کشند. تا جایی که به خاطر دارم از وقتی شعارها تغییر کرده بودند و بخش اعظمشان را هم همین یک کلمه به باطن پیچیده تشکیل می داد، قرار این شده بود که عجالتا تا اتمام دوره آموزش ماهیگیری، ماهیِ رایگان میان هنرجویان توزیع شود.

وقتی مواقعی که احساس خوردگی از این جنس مرا دچار خودش کرده بود را کنار هم گذاشتم، به نتیجه نسبتا قابل قبولی رسیدم، " عدالت " هم مثل دیگر کلمات مشابهش یا از اساس دارای معنی امروزیش بوده و یا طبق عرف حاکم بر دستور زبان آدمیزاد، در طول زمان معنی ابتدایی خود را از دست داده و معنای جدیدی پذیرفته است.