غاصب (داستان کوتاه)

نویسنده: ماتیو فالک

مترجم: محسن رجبی

این مطلب در پیوست ادبی «کلک ادب» شماره‌ی اول مجله‌ی دانشجویی «مداد» (اردیبهشت 89) در چاپ شده‌است. نشریه‌ی مداد به صاحب‌امتیازی، مدیر مسئولی و سردبیری امیرحسین مجیری در دانشگاه صنعتی اصفهان منتشر می‌شد. نوشته‌های چاپ‌شده، لزومن نظر نشریه و عواملش نبودند. همچنین نویسندگان این مطالب ممکن است بعدن نظر متفاوتی پیدا کرده باشد.

دبیر «کلک ادب» مرحوم محسن رجبی بود.


از خواب عصرگاهیش بیدار شد و با کمک پاهای دراز و استخوانیش بلند شد تا هال را طی کند و به آشپزخانه برسد. وقتی به آشپزخانه رسید، کابینت را باز کرد و داروهایش را،

یکی یکی بیرون آورد و آنها را در خطی مستقیم، روی میز آشپزخانه گذاشت. تعداد زیادی دارو، که توسط پزشک های متعددی برای بیماری های زیادی که داشت، تجویز شده بود. بیماری هایی مانند ورم مفاصل، بری بری، زکام، دیابت، خستگی، توهم، نقرس، بوی بد دهان، زبری پوست، یرقان، جنون سرقت، سل، سرطان ریه، بافت مردگی، مسمویت اکسیژن در غلظت های بالا، خیالپرستی، مسمویت عفونی، تشنج، زخم معده، سرگیجه، زگیل، خشکی چشم و حیوان پرستی.

لیوان بلندی را از "جین" پر کرد و تمام داروها را با چند جرعه فرو داد. و بعد، زمان را در ذهنش کمی به جلو برد، و به پیاده روی هرروزه اش در پارک فکر کرد. جایی که می تواست روی صندلیش زیر درخت بلوط بنشیند تا وقتی که زمان برگشتن به خانه فرا رسد و بعد مستقیما به تختخواب برود. تا آنجا که می توانست به خاطر بیاورد، همیشه همین گونه زندگی کرده بود. از زمان کودکی، پدر و مادرش به او گفته بودند همیشه باید زیر آن درخت بلوط بنشیند، و او هنوز هم با این که به یک پیرمرد با همه سالمندی تبدیل شده بود، نمی توانست از این نصیحت آمرانه، سرپیچی کند. مردمی که برای پیک نیک به پارک می‌آمدند، اغلب از خوراکی‌هایشان چیزی به او می‌دادند، اما او هرگز به فکر خوردن آنها نمی‌افتاد: به سادگی هدیه ای که به او پیشکش می‌شد، که ممکن بود تکه ای نان باشد، یا چوبی قندی، یا پنیری متخلخل را قبول می کرد و با آن به کبوترها غذا می‌داد.

برای او، بهترین بخش هر روز زمانی بود که مردم به خاطر استفاده از خردمندیش به نزدش می رفتند. مشتاقان، جلوی نیمکت او، بر روی زمین، می نشستند و سوالاتشان را، که بر روی اسکناسی پنج دلاری نوشته بودند به او می دادند. او، پولشان را می‌گرفت، سوالاتشان را بلند می خواند و به آنها جواب می داد. ممکن بود کسی نوشته باشد:"آیا شوهرم به من خیانت می‌کند؟" و او به چهره سوال کننده نگاه می کرد و درحالیکه اسکناس را در جیب کت رنگ و رو رفته اش می‌انداخت، می گفت:"بله". یا ممکن بود فردی دیگر پرسیده باشد:"واقعا شما چه کسی هستید؟ یک پیامبر یا مردی جادویی؟". جوابش این بود: "بله" و آن اسکناس هم به سایر اسکناس ها می پیوست. او فکر می‌کرد، که این نوع زندگی خیلی خوب است، هم مردم استفاده ای می کنند و هم مقام و شخصیتش حفظ می شود.اما امروز، هنوز هیچ کدام از این اتفاق ها نیافتاده بود. لباس پوشیده، از واحدش خارج شد. کلید آسانسور را فشار داد. البته در مقابل در واحد همسایه اش باید منتظر می‌ماند. وقتی در آسانسور باز شد، همسایه اش هم در آن بود. زنی بود پرنده ای شکل که او هیچ وقت نتوانسته بود اسمش را یاد بگیرد، و تعداد زیادی کیسه هم که از خواربار فروشی خریده بود، به همراه داشت. ناگهان یکی از کیسه ها افتاد، و درحالیکه خانم پرنده‌ای سعی داشت تا کیسه ای که افتاده بود را بردارد، کیسه ای دیگر هم افتاد و سپس، یکی دیگر هم به آن دوتا اضافه شد. سیب ها و قوطی های کولا بر روی زمین قل خوردند و به همه جا، حتی پله ها و آسانسور هم رسیدند. سرانجام، پس از زحمتی که همسایه‌اش به خرج داد، تمام خریدها از روی زمین جمع شد و او توانست تا وارد آسانسور شود و در حالیکه در آسانسور بسته می‌شد، لبخندی مودبانه و در عین حال تمسخرآمیز، به زن همسایه بزند. آسانسور پایین رفت و او وارد خیابان شد.

به آهستگی در شهر کثیف قدم برمی داشت، و قدم هایش درست همانگونه بودند که باید: قدم های کوتاه مرد پیری، که هر بار فقط نیروی لازم برای کمترین پیشروی را استفاده می کنند. می دانست که چند قدم برای رسیدن به پارک کافی است و خوشحال بود از این که رفته رفته از تعدادشان کم می شد. اما در اواخر مسیر، پس از رد کردن آخرین پیچ، ناگهان ایستاد و چیزی غیرممکن بود. آنجا، درست زیر شاخه های برف پوشیده درخت بلوط، یک مرد، یک غاصب، یک نوکیسه، بر روی نیمکت او نشسته بود. دستان پیرمرد مشت شدند و شروع به لرزیدن کردند. او همیشه انتظار هر چیزی را داشت به جز چیزی که الآن اتفاق افتاده بود و هنوز همان جا ایستاده بود، کاملا گیج و کاملا جاخورده.

کاملا گیج شده بود. نمی توانست تصمیم بگیرد که جلو برود یا عقب نشینی کند، بجنگد یا تسلیم شود و درحالیکه به تصمیمی که باید می گرفت فکر می کرد، کم کم جلو رفته بود و در مقابل نیمکت غصب شده اش ایستاده بود و برف تمام پوتین‌های کهنه اش را پر کرده بود. به آرامی فهمید که رقیبش مقابل او ایستاده و چیزی می گوید: "این نیمکت شماست؟" کلمات، او را متوجه مکانی که در آن قرار داشت کرد و او فورا به جایی خشک رفت و سپس بر روی نیمکتش نشست. هوا داشت به سرعت تاریک می شد و خورشید در پشت ساختمان های بدشکل، نیمه پنهان شده بود. چکمه هایش، گلی و سنگین شده بودند و همین باعث شده بود تا او، لنگ لنگان، خسته و با پاهایی سنگ شده، به خانه برود. وقتی به ساختمان رسید، آسمان کاملا تاریک شده بود. چشمش به چراغ سدیمی ضعیفی افتاد که جلوی خانه همسایه اش را روشن می کرد. در همین لحظه، خانم پرنده ای، لباس پوشیده و آماده برای گشتی شبانه، از خانه خارج شد. امیدوار بود که او را با این سر و وضع نبیند، ولی همدیگر را دیدند و همسایه اش، در حالی که در آسانسور بسته می شد، برای او لبخندی زد، لبخندی مودبانه و در عین حال تمسخرآمیز.