خبرنگار سابقی که این روزا از دیجیتال مارکتینگ و بازاریابی محتوایی سر درآورده :)
شب کذایی که از فوتبال متنفر شدم
ده سال از آن شب کذایی میگذرد، بعد از آن از فوتبال متنفر شدم، از آن شب دیگر خانهمان تلفن ندارد اما بازهم صدای زنگ گوشی بعد از ۱۰ شب، هراس را به جانم میاندازد.
میدانستم، همان شب بعد از شنیدن صدای زنگ میدانستم خبری شوم در راه است و قبل از جواب دادن، لباسهای سیاهم را پوشیدم.
دیگر آن کوه غم را بر دوش ندارم اما کمرم هنوز هم خمیده است، من نه برادر که فرزندی را از دست دادم که از ۱۰سالگیام در بغلم بود، با لالاییهام در آعوشم به خواب رفت و اولین قدمهایش را برای پریدن در آغوش من برداشت. خرابکاریهایشرا به من میگفت تا برایش راست و ریسشان کنم و اولین دوست دخترش را به من معرفی کرد. وقتی با مادر دعوایش میشد در خانه من پناه میگرفت و در آغوشم گریه میکرد.
ده سال گذشت و هنوز هم آن لبخندها و شیطنتهایش را ماننده ده سال پیش به یاد میآورم اما نبودنش برایم تازه نیست، چون هنوز هم درکنارم هست و خاطراتش در قلبم زنده است. وجودش را در کنارم در تکتک لحظات شیرین و یا سختم حس میکنم و حالا با رسیدن به این درک، نبودن جسمش آزارم نمیدهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کافه دوستی
مطلبی دیگر در همین موضوع
به وقت شام
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان خاله مهربانو و داماد جدید خانواده، «پیمان»!