خواندن و نوشتن دو بال پرنده خوشبختی هستند. به دنیای تأملّات من خوشآمدید. ranabishe88@gmail.com
از ماست که بر....کیست؟!
۱۴۰۰/۸/۴
انکار نمی کنم که استرس داشتم. فاطمه بچه دوم است و واکسن زدن بچه ها را زیاد دیده ام. اما دلهره سوزنی که قرار است بازوی باریک و ظریفش را نشانه رود، از دلم خارج نمی شد.
روپوشی سفید و کهنه به تن داشت. مقدار کمی از موهای چرب و بدرنگش از زیر مقنعه بیرون زده بود. هاشور ابروهایش آنقدر قرمز شده بود که خیلی جلوی خودم را گرفتم تا نگویم چرا ترمیم نمی کنید؟! عادت ندارم به ظاهر آدم ها ایراد بگیرم اما وقتی به دختر یک ساله من می گوید اضافه وزن دارد دلم می خواهد چاقی شکمی غیرقابل چشم پوشی خودش را به رویش بزنم!
خانمی با دخترش وارد می شوند. فاطمه توی بغلم به کندوکاوِ محیط با چشمان درخشان خودش مشغول است. مدام با من لگد می زند که رو به روی عکس های پایگاه او را نگه دارم. تا با انگشت اشاره آنها را به من نشان بدهد.
مسئول بی حوصله پایگاه که مشغول تکمیل پرونده بهداشتی من است، پشت سرهم روی گزینه های متعدد کلیک می کند. کاملا روشن است خودش هم از این پروسه کلیشه ای کلافه است.
زن تقاضای غیرواضحی را بیان می کند. بدون اینکه به صورتش نگاه کند با لحن سردی می گوید برید بیرون بشینید صداتون می کنم.
بیرون را با غلظت خاصی می گوید. دقایقی بعد پسر نوجوانی وارد می شود. در مورد پرونده بهداشتی سوالی دارد و می خواهد دو نفر را به آمار خانواده خود اضافه کند. نگاهش نمی کند. با حفظ لحن بی تفاوتش می گوید:" الان نمیشه فردا ۸صبح بیاید تا تشکیل پرونده بدم."
پسر با زبانی خوش کمی بیشتر اصرار می کند تا شاید راضی بشود. خیلی خودم را نگه می دارم که نگویم اصرار نمی خواهد! وظیفه دارد انجام بدهد. می ترسم واکسن بچه را بد بزند.
پاسخ می دهد:" گفتم الان نمیشه مگه نمی بینی سرمون شلوغه؟"
به جز من و خانمی که کمی بعد از من آمد و همین نوجوان مرجع دیگری در پایگاه بهداشت نبود.
پسر نوجوان اخمی می کند. غرولند کنان روی گردان می شود و می رود. همچنان به کلیک کردن هایش ادامه می دهد. زیر لب می گوید:" خوابشو کرده اومده پرونده تشکیل بده!"
شاید حسن رفتارم سبب شد واکسن فاطمه بیشتر از ۵ دقیقه بی قراری مفسده ای نداشته باشد. از پایگاه خارج شدم و به همراه فاطمه به سراغ علیرضا رفتیم.
مثل همیشه چرخیدن چرخ ها فکرم را به کار می انداخت. فرقی ندارد رئیس بانک باشی و پرونده هزارن نفر در روز زیر دستت بیایند و محتاج یک امضای تو باشند. یا کارمند جزءِ پایگاه بهداشت حقیری در یک گوشه دنیا که به خاطر مراجع نداشتن از ۸ صبح آنها را که ساعت ۱۱ می آیند، شماتت می کنی. وقتی نخواهیم به کسی که کارش گیر ماست رحم کنیم، خدا هم به ما رحم نمی کند. آخر خدا مثل ما نیست. او بنده هایش را خیلی دوست دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
می نویسم پس هستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمهنوشت"آ"
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمه نوشت"ت"