بچه که بودیم



بچه که بودم، بابت هر نمره بیست که معلمم می‌داد، یک سکه پنج ریالی از آقاجون جایزه می‌گرفتم. آن وقت‌ها با سکه پنج ریالی می‌شد یک نوشابه شیشه‌ای خرید. شب که آقاجون از مغازه می‌آمد دفتر به دست می‌دویدم و نمره‌ی بیست را نشانش می‌دادم. او هم با چندتا بارک‌الله و ماشالله دست توی جیبش می‌کرد و یک سکه می‌گذاشت کف دستم. کلی ذوق می‌کردم و سکه را می‌انداختم داخل قلک پلاستیکی قرمز رنگی که مادر برایم خریده‌بود.

بچه که بودم، ظهرهای داغ تابستان که بزرگترها می‌خوابیدند، با دختر دایی‌هایم قرار می‌گذاشتیم و می‌رفتیم داخل کوچه. جلوی خانه‌هامان نخل‌های بلندی بود که همیشه دوروبرش پر از سنجاقک می‌شد و ما ساعت‌ها با یک نی بلند می‌ایستادیم تا بلکه یک سنجاقک دلش رحم بیاید و بچسبد به نی توی دستمان. بعد ما هم خوشحال و عرق‌ریزان برویم خانه و سنجاقک بیچاره را بیندازیم داخل شیشه‌ی خالی مربا.

بچه که بودم و می‌رفتم مدرسه، پشت حیاط مدرسه‌مان که ساختمان بزرگی بود، یک راهروی باریک مخوف و دور از دسترس داشت که پنجره‌ی کلاس‌هامان در طبقه‌ی سوم، بالای این راهروی تاریک باز می‌شد و به خاطر پرت بودنش از فضای مدرسه، شایعه‌های زیادی دهان به دهان می‌چرخید.

یک روز صبح وقتی وارد کلاس شدم، یکی از دخترها گفت شنیده که بابای مدرسه داشته برای خانم ناظم تعریف می‌کرده که دیشب توی راهروی پشتی سایه‌های عجیب و غریبی دیده. همه برای لحظه‌ای لال شدند، هیچ‌کس از جایش تکان نمی‌خورد. بعد از چند لحظه همهمه‌ی ریزی توی کلاس افتاد. زنگ تفریح یکی از دخترهای شیطون کلاس، پنجره‌ را باز کرد و همین که با چشمش پایین را نگاه می‌کرد، صدای خش‌خش برگ‌ها را شنید، ناگهان مثل جن‌زده‌ها خودش را پرت کرد وسط کلاس و میان جیغ و فریاد گفت:« دیدم… دیدم… یکی اون پایینه…بخدا ننه جونم میگه جن و پری تو جاهایی که آدمیزاد دستش نمی‌رسه، زندگی می‌کنن…. خودم دیدم… همون پایینه»

با این جمله انگار بمبی افتاد وسط کلاس. بچه‌ها آنقدر جیغ زدند تا سروکله‌ی ناظم با خط‌کش بلندش پیدا شد و میان گردوخاکِ به پا شده، همه‌ی کلاس را تنبیه کرد. تر‌و‌خشک با هم سوختند و من مزه‌ی اولین خط‌کش کف دستم را چشیدم. ماجرا به همین‌جا ختم نشد. وقتی داشتیم می‌رفتیم خانه، چند تا پاسبان توی حیاط مدرسه بودند که داشتند مردی را دستبند زده با خود می‌بردند. چشمم افتاد به بابا مراد که حیاط را جارو می‌زد و با خودش تکرار می‌کرد: « دزد نابکار! گفتم از دیشب سروصدا میاد این پشت…»

بچه که بودم دلم می‌خواست زودتر بزرگ بشوم. اما بزرگ که شدم دیدم چقدر دلم می‌خواهد به همان کودکی و خاطراتش برگردم….

ادامه دارد….

مرجان اکبری✍?

#تمرین_آنافورا