عروسک باران
باران به شیشهی اتاقم در میزند. مثل سمزدن اسبهای در حال یورتمه. نگاهی به شیشه و عروسک باران میاندازم که از سقف بالکن آویزان کردهام. بوی خاک نمخورده بعد از مدتها، میخورد به صورتم. از بالکن نگاهی به خیابان و حرکت سریع رهگذران میاندازم. جلوی لوکسترین مغازهها هم خالی است. مردم بیچتر و بیاعتنا به زرقوبرق مغازهها میدوند تا پناهگاهی بیابند. پسر بچهای با لباس های مندرس زیر سایهی دیواری پناه گرفته، تا جسم نحیف و کوچکش، از بارش و سرمای باران در امان باشد. انگار عجلهای برای فرار از باران ندارد. او می لرزد و با عصبانیت نگاهی به آسمان می اندازد. و زیر لب چیزی زمزمه میکند.
کمی آنطرفتر مردی تا کمر در سطل فلزی بزرگی خم شدهاست؛ و به دنبال چیزی میگردد.
نگاهم را بلند میکنم؛ پیرمردی را میبینم که با دسته گل مریم جلوی ماشینها را میگیرد، موهای سفید و به هم چسبیدهاش از زیر کلاه رنگ و رو رفته اش بیرون زده است. طراوت گلهای مریم روی چروک دستان پیرمرد نمایان است.
برمیگردم، مردِ کنار سطل آشغال، کمر راست میکند و چند لحظه زیر باران میماند. شاید میخواهد رد زبالهها را به خیابان بریزد. پسر، پناه دیوار را رها کرده و لباس مرد را میکشد. هر دو بیاعتنا به بارانی که شدت گرفته، قدم برمیدارند. در دستان مرد پر از هیچی است.
عروسک باران تکانی میخورد، شاید سردش شده، او را از سقف جدا میکنم.
مرجان اکبری✍?
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتلت، غذایی برای تمام فصول!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مطلق در ذهن ایرانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در حالی که از سرما به خود میلرزیدم