هرچه پیش می‌رفتم گویی به عقب می‌رفتم!

روزهایی در زندگی داشتم که هیچ چیز نمی‌دانستم، اما انگار همه چیز را می دانستم!

پیش می رفتم اما به عقب میرفتم!

وقتی سرشار از یقین می‌شدم، شک خفه‌ام می‌کرد!

با خویشتن پر از حرفِ ناگفته بودم، ولیکن مسکوت و بی‌صدا بودم!

دنیا و آدم‌هایش را می‌خواستم اما گویی هیچ کس و هیچ چیز را نمی‌خواستم!

به هدف نزدیک می شدم، از هدف دور می‌شدم! بیدار بودم ولی به خواب رفته بودم! سرم را که می‌چرخاندم هر چه می‌دیدم سراسر عشق بود، بار دیگر که نگاه می‌کردم لبریز از نفرت می‌شدم!

با هر سختی متولد می‌شدم اما انگار به استقبال مرگ می‌رفتم!

هر چه پا به سن می‌گذاشتم و بزرگتر می‌شدم، چیزی که عمر نشانم می‌داد، کوچکتر شدن بود!

نمی‌خواستم هر آنچه که می‌بینم را باور کنم ولی در دل و از عمق جان به آن باور داشتم! با خودم رویاهایم را حمل می‌کردم ولی در قلبم خبری از رویا نبود!

برهه‌ای شاد بودم و شادی می‌آفریدم، ولیکن سراسر وجودم را غم پوشانده بود!

دلم می‌خواست بمانم، اما دلم با ماندن نبود! دست به هرکاری می زدم تا پیشرفتی حاصل شود، حاصل شکست بود!

به خودم می‌آمدم همه چیز داشتم، به خودم که نگاه می‌کردم هیچ چیز نداشتم!

تا اینجا هرچه گفتم عجیب بود اما هیچ چیز بعید نبود! هر چه گفتم واقعیت بود، ولی گویی از واقعیت فرسنگ‌ها دور بود! دلم می‌خواست ادامه دهم اما میلم به فرار از ادامه دادن بود! باورش برایتان سخت است اما آسان در باورتان نشست!

می‌گویم زین پس دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست ولی خدا می‌داند چقدر برایم مهم است!

گاهی فکر می‌کنم درست ترین کاری که در زندگی کرده‌ام، همان غلط‌ ترین‌شان بوده! چرا که هر بار از جاده صداقت رفتم، آخرش به دروغ رسیدم!

فی الواقع سعی‌ام گریز از تملق بود ولی راه فرار را بسته دیدم! شاید هم می‌دیدم اما نمی‌دیدم! چون خودم را به ندیدن زده بودم!

#نگارتایمز