چشم‌های تشنه

چشم‌های تشنه


تازه چشم‌هایم گرم خواب شده بود که آفتاب سراسیمه خودش را از گوشه پرده تور‌توری سفید اتاقم بالای سرم رساند و‌ ولو شد روی پلک‌هایم و با لبخندی نچسب آمدن صبح را خبر داد.

خبری که دلم نمی‌خواست با رسیدنش پاشنه دلم از جا کنده شود؛ آخر هنوز از خواب سیر نشده بودم و چشم‌هایم التماس می‌کردند تا در مرخصی ساعتی کمی بیشتر بسته بمانند....

یکی نبود به آفتاب بگوید، بی‌انصاف تو که می‌دانی چند روزی است برنامه خوابهایم بهم ریخته و آش شله‌ قلمکاری شده که برای روتین کردن آن به زمان بیشتری نیاز دارم...

تو که میدانی بعد از نماز صبح خواب را در آغوش گرفتم پس چرا قبل از همه  آیفون تصویری چشم‌های مرا روشن کردی و بر طبل رسوایی‌ام زدی که من باز هم خیال کنم خواب مانده‌ام و زندگی چند کوچه بالاتر از من در حال دویدن است!

گرچه در روزگاری که کُرک و پر انصاف ریخته و نفس‌های آخرش را می‌کشد چه انتظاری از آفتاب می‌توان داشت که نه سواد خواندن دارد و نه شعور فهمیدن!

چاره‌ای نبود، به هر زحمتی بود کیسه‌های شن را از روی پلک هایم برداشتم و راهی آشپزخانه شدم. از بی‌خوابی اشک از چشم‌هایم می‌آمد و با هر پلک زدنم خمیازه‌ای خجالت‌آور راه صحبت‌کردنم را می‌بست.

خواب را بغل کردم و با احترام روی اُپن آشپزخانه گذاشتم تا دم دستم باشد و باز با  دلخوری از من دور نشود که این روزها بدجور بی‌تاب داشتنش دست‌و‌پا می‌زنم!

چای را دم کرده و میز صبحانه را طبق سلیقه بچه‌ها چیدم و به زعم خودم راه هر‌گونه اعتراض را تا اطلاع ثانوی بسته نگه داشتم.

در دقایق آخر سوگلی سفره صبحانه را هم که نان‌و‌پنیر بود، در گوشه سفره کنار پیاله عسل گذاشتم و خیلی سریع خوابم را بغل کرده و به اتاقم برگشتم.

روی پاشنه اتاق به بچه‌ها گفتم: لطفا بیدارم نکنید تا دو ساعت دیگر بدون خمیازه‌ و البته در بیداری و هوشیاری کامل در خدمتتان خواهم بود!

✍زهرا حاجی زاده