پدرم پنج سال پیش مُرد. حالا می‌دونم که بهتره به شکلی ناقص از مرگ صحبت کنیم تا اصلا ازش حرف نزنیم


این مطلبیه که چند وقت پیش «اوون جونز» برای گاردین نوشته.

پدرم می‌دونست که مرگش نزدیکه؟ آخرین بار کریسمسِ پنج سال پیش به آپارتمان من توو ادینبرو اومد، در حالی که به نظر می‌رسید توهم داره بهش غالب میشه. ظاهراً داشت بهتر میشد، از این موضوع مطمئنم کرد. 72 ساله بود و اصرار داشت که هشتاد سالگی رو می‌بینه. اما چشم‌هاش انگار چیز دیگه‌ای می‌گفت. وقتی موزیکِ نمرود از ادوارد الگار از ضبط خونه پخش میشد (لینک یوتیوبش رو گذاشتم، زیباست) و اشک‌هاش جاری شد، این رو حس کردم. این نسخه‌ی خاص رو دوست داشت. طوری که از وقتی پدرم مُرد، مادرم دیگه نتونست به این قطعه گوش بده. دو هفته بعد از اون لحظه، پدرم رو از دست دادیم. با این حال موقع مرگ، احساس ناامیدی نسبت به زندگیش نداشت.

https://www.youtube.com/watch?v=sUgoBb8m1eE

نصفِ یک دهه‌ست که از مرگ پدرم می‌گذره و این بین سوالاتی دائما ذهنم رو درگیر کرده. بعد از مرگش، بارها در رویاهام دیدمش. تو این خواب‌ها، پدرم رو ترسیده از مرگ می‌دیدم که با وحشت بهم می‌گفت قراره راه پدرش رو بره، که 6 ماه قبل از خودش مُرده بود. در واقعیت، هرگز اینطور ندیده بودمش. همیشه خوشبین بود؛ با وجود اینکه سرطان پرستات پیشرفته داشت و بدنش به درمان واکنش نمی‌داد. هیچوقت باور نمی‌کرد که مرگ براش اتفاق میفته. آیا خواب‌هام، به این معنیه که فکر می‌کنم باید چنین واکنشی می‌داشت؟ یا می‌تونم فروید-وار به این نتیجه برسم که این خواب‌ها، بازتابی از ترس من از مرگه؟

برام سخته که باور کنم پنج سال از اون روز می‌گذره. هنوز هم مثل بچگی، خودم رو گول می‌زنم که پدر و مادرم جاودانه هستن. داشتن پدر، به نظر بخشی از چارچوب زندگی به حساب میاد ولی هرچی که می‌گذره، بیشتر به یه شخصیت تاریخی تبدیل میشه. چیزی از گذشته‌ها، متعلق به زمانی قبل از دوره‌ی کنونی، قبل از کرونا و قبل از جنگ اوکراین و روسیه.

با این حال، به شکل نگران‌کننده‌ای، همه‌جا حاضره. موهای نسبتا کچلش، صورت کک‌مکیش و دندان‌های نقره‌ایش طوری تو ذهنم زنده هستن که انگار همین یه ساعت پیش دیده باشمش. شماره‌ی خونه‌ی مامانم رو هنوز Folks (میشه ترجمه کرد کَس‌وکار - منظور دو نفر، جمع) ذخیره‌ست تو گوشیم. چیزی که بیشتر از همه تو ذهنم باقی مونده، خروپف‌ کردنش روی صندلی راحتی با کتابی در مورد انقلاب آمریکا، باز روی پاهاشه. یا فریاد زدن‌هاش وقتی اورتون یه موقعیت گل رو خراب می‌کنه و فحش دادن به بازیکن‌ها.

چیزی عجیب و استثنایی در مورد از دست دادن پدر، موقع بزرگسالی وجود نداره. بعضی دوستانم تو بچگی پدرشون رو از دست دادن و ماجرا همیشه به شکل مسئله‌ای تلخ تو زندگیشون باقی مونده. در مورد پدرم هم ماجرا همینطور بود. پدرش ملوان بود و اگرچه از بمب‌های نازی‌ها جون سالم به در برد، به دلیل سکته قلبی جونش رو از دست داد و کیب‌ورد آفریقای جنوبی دفن شد. پدرم شش ساله بود که خبر رسید. این غم، دوران بچگیش رو تغییر داد. مرگ پدرم، برای من که سالهاست مستقل از والدینم زندگی می‌کنم، اونقدر چیز بزرگی نمی‌تونه باشه. با این حال، نمی‌دونم چطور پنج سال بعد از سوزوندنش و پاشیدن خاکسترش پای درختی در شفیلد، هنوز کلمه‌های مناسب رو برای صحبت در موردش پیدا نمی‌کنم. صد‌وسی هزار سال پیش بشر اولین قبر رو برای مرده‌ش کَند، دوستان زیادی رو دارم که تمام زندگیشون تحت‌تاثیر مرگ پدرشون قرار گرفت، شغلم نوشته و به نظر حالا باید نوشتن از مرگ که تجربه‌ای جهانیه باید ساده باشه، اما اینطور نیست.

از مرگ صحبت نمی‌کنیم. با این حال، این راهی سالم برای رویارویی با مسئله نیست. از مرگ برای خودمون و اطرافیان می‌ترسیم. از دست دادن دردناکه ولی راهی برای فرار ازش نداریم. پس انرژی گذاشتن برای فرار از مسئله، فقط می‌تونه تلاشی برای آسیب‌زدن به خود باشه. حالا برام مهمتره که لحظات آخرش رو دوباره بررسی کنم تا اون لحظات، به لحظات تعیین‌کننده‌ای که ازش تو ذهنم دارم، تبدیل نشن. با گذشت زمان، اون لحظات جای خودشون رو به لحظاتی میدن که یه مرد پرانرژی با صدای باب دیلن آهنگ «برای همیشه جوان» رو همخوانی می‌کرد، یک‌شنبه شب خورش کاری (غذای تند هندی) می‌خورد و انگشتش رو برای محکوم کردن سیاستمدارهای محافظه‌کار یا کارگر، تکون می‌داد.

حالا برام واضح‌تر شده که فرهنگ ما باید بیشتر با مسئله‌ی فقدان، خودش رو سازگار کنه. پنج سال گذشته و من، سوگ رو به عنوان «موضوعی در حال اجرا» زندگی می‌کنم که به شکل‌های مختلف ظاهر میشه، نه فقط وقتی صحبت از مرگ پیش میاد. حسی شبیه وقتی که رابطه‌های طولانی تمام میشن و حرفه‌ها نابود میشن. از دست دادن، چیزی فراتر از تقسیم‌بندی‌های فرهنگی و طبقاتی به حساب میاد. صحبت از ماجرا، باز کردن در به روی درد هست، بله، اما صحبت نکردن ازش هم به سرکوب احساس می‌انجامه و به مراتب تباه‌کننده‌تر می‌تونه باشه.

شاید کمبود واژه برای صحبت از مرگ، مشکل اصلی نباشه. شاید صحبت کردن، به هر شکلی و با هر واژه‌ای، می‌تونه تابویی رو بشکنه که داره بیش از همه آسیب می‌زنه.

صفحه‌ای به اسم آقا معلم تو تلگرام دارم که خوشحال میشم فالو کنید.