آدمک آخر دنیاست، بخند!

آدمک خمیری
آدمک خمیری


اگر قحطیِ آدم شود و از من سوال کنند که خواندنِ «مارکس» را از کجا و با چه چیزی شروع کنیم، می‌گویم ابتدا بنشین و انیمیشن More را ببین تا بعد حرف بزنیم. در انیمیشنِ «بیشتر» ما شاهدِ یک جامعه‌ی شدیدا صنعتی و سرمایه‌داری هستیم که هرگونه انسانیت و "هستی" ای در آن کشته شده است. «بیشتر» با این‌که اصرار بر "نمادین" بودن دارد، اما دچار اغراق نمی‌شود و بداعت و تازگیِ خود را حفظ می‌کند.

مهم: به‌شدت پیشنهاد میکنم این انیمیشن را هم‌اینک تماشا کنید و بازگردید تا بیشتر حرف بزنیم. اگر هم تماشا نکردید باکی نیست. به خواندن ادامه دهید.

https://www.aparat.com/v/PY1dE/


قبل از نمای اول فیلم، موسیقیِ مریض و جن‌گیر گونه‌ای به گوش می‌رسد که انگار تا پایان، بنای ساکت شدن ندارد. سپس یک رویای ساده و شیرین را می‌بینیم که پیداست در واپسین لایه‌های ذهنِ آدمک خمیری مدفون شده است و راهی به واقعیت ندارد. اما دیری نمی‌پاید که خوابِ شیرینِ آدمک، با مزه تلخ واقعیت جایگزین می‌شود و او به درونِ دنیای خاکستریِ خود، پرتاب. آه که چه اندوه و مرارتی در این بیداری موج می‌زند. گویی مرده‌ای که در قصرهای بهشتیِ خود شادان است را ناگهان به درونِ این دنیای تباه، برگردانند. اما این بیداری، آغاز "مردگی" است. آغاز یک روزِ ظالمانه‌ی دیگر. روزی که آدمک مجبور است جدال خود با فطرتش را از سر بگیرد و علیه آن قیام کند. اما آن حفره‌ی درون شکمِ آدمک چیست؟ آیا روزنه‌ای است برای روشنایی؟ آیا استعداد و خلاقیت انسان است که با وجود سرکوب، همچنان زنده است؟ چندان مشخص نیست؛ سخت می‌توان قضاوت کرد. بعدا بیشتر در مورد آن حفره صحبت می‌کنیم.
تا اینجا ما شخصیت و دنیای ذهنی و عینیِ کوچکش را داشتیم. اما دیگر وقتش است که سَرَکی هم به جامعه بکشیم و کم‌کم مارکس را به غائله دعوت کنیم. حال آدمک به محل کارش می‌رود و مشغول می‌شود. نه مشغولِ کاری که مقدس است و (آن‌طور که مارکس می‌گوید) رابطه‌ای ذاتی با استعداد و ماهیت انسان دارد. بلکه کاری که، منجر به «از خودبیگانگیِ» کارگر می‌شود و دقیقا مخالفِ فطرت انسان قدم می‌گذارد.

از خودبیگانگی

«از خودبیگانگی» یا Alienation که مارکس از آن سخن می‌گوید، یک «حالت» است. نه حالتی گذرا و موقتی. بلکه حالتی که به‌تدریج بر فرد مسلط می‌شود و بر ذهن و ماهیت وی سایه می‌اندازد. از خودبیگانگی، فرزندِ خلفِ سرمایه‌داری است. ثمره انباشتِ سرمایه است. "بیشتر" که اسمِ هوشمندانه‌ی این اثر است نیز، دارد به ریشه‌های شکل‌گیریِ این ویران‌شهر اشاره می‌کند. شعارِ سرمایه‌داری همین است. بیشتر و بیشتر. فقط همین. هرچیزی زیادش خوب است و چه زیرک است این سرمایه‌داری. می‌داند روی کجا دست بگذارد. روی نفسِ سرکش و بی‌نهایت‌طلبِ آدمی دست گذاشته‌ است. نفسی که با بیشترطلبیِ شکم و شهوت و طمع و غیره، ارضا که نمی‌شود هیچ؛ تازه عاصی می‌شود و "بیشتر" می‌خواهد. و در این سیستمِ شیطانی، کارفرما به یک شکل، و قربانی و شهروند، به شکلی دیگر از این "بیشتر" ها بهره‌مند می‌شوند. یکی با انباشت پول و تصاحب جاه و مقام و دولت و شکوه و دیگری که من و شما باشیم، با دست‌وپا زدن در محصولاتِ موردِ عنایت همان گروهِ اول. سرمایه‌داری رابطه ذاتیِ بین کار و ماهیت انسان را تحریف کرده است. این تحریف، نتیجه‌ای جز از خودبیگانگی ندارد.

آلیناسیون یا همان از خودبیگانگی، وقتی بر ما چیره می‌شود که ندانیم برای" چه‌چیزی" کار می‌کنیم؟ می‌دانیم برای چه‌کسی کار می‌کنیم؛ برای آن کارفرمای گرگ‌صفتی که بر ما فرمان می‌راند. اما آیا به غیر از پول درآوردن و گذرانِ این زندگیِ نیم‌بند به وسیله آن، هدف دیگری هم از کار کردن داریم؟ نازل‌ترین هدفی که می‌توان برای کارکردن متصور شد، همین پول درآوردن است. تقدس کار از این طریق ضایع می‌شود. کار باید در وهله اول ما را "ارضا" کند و به ما لذت بدهد و زندگی را معنادار کند. اصلا توانایی‌ها و استعداد ما از این طریق است که برون می‌ریزد و شگفتی می‌آفریند. در وهله دوم، کارگر باید از کارِ خود و ثمره‌ی آن استفاده کند. به عبارتی، کارگر صاحب اصلیِ کار است؛ نه کارفرما. اما به قول شاعر، «پوله که زمین رو می‌چرخونه، جالبه!» و این کارفرماست که به سبب مالکیت ابزار تولید و داشتنِ دست برتر، کار و زمانِ کارِ کارگر را نیز می‌خرد و با او مثل چهارپای بی‌زبانی رفتار می‌کند و خواسته‌هایش را بر وی تحمیل می‌کند. اما کارفرما هیچ‌گاه حق کارگر را تمام و کمال نمی‌پردازد. همیشه او را در تنگنا قرار داده و در یک وضعیت حداقلی نگه می‌دارد. اگرچه که کامل هم بپردازد، احساس ازخودبیگانگیِ ناشی از بی‌نسبتی و بی‌علاقگی با کار را نمی‌تواند جبران کند. جالب است که وقتی در انیمیشن، کارگر تبدیل به کارفرما می‌شود، دقیقا همان بلا را سر دیگر کارگران می‌آورد؛ با این تفاوت که لایه‌ای از وهم و خیال را به زورگوییِ خود اضافه می‌کند تا کارگران با خیالِ راحت تن به دستوراتِ وی بدهند.


کارفرمای سگی
کارفرمای سگی


در کارخانه‌ای که آدمک‎‌های خمیری در آن کار می‌کنند، تبلور تامِ ازخودبیگانگی را می‌بینیم. ازخودبیگانگی در چهار بخش نمود دارد:

1. بیگانگیِ کارگران از فعالیت تولیدیِ خود. چرا که سلیقه و خواستِ کارگر هیچ نقشی در فرایند تولید ندارد. همه کارگران باید در بخشِ معینی، بدون هرگونه خلاقیتی، کارِ مشخص و یکسانی را انجام بدهند. یعنی مرگِ خلاقیت و فردیت. در «بیشتر» نیز شاهد این انفصالِ بین کارگر و فرایند تولید هستیم. به صورتی که کار، بدون هیچ‌گونه علقه و کششی انجام می‌شود.

2. بیگانگیِ کارگر از محصولِ تولید. چرا که محصول نه به کارگر، بلکه به صاحب سرمایه و کارفرما تعلق دارد و کارگر نیز تنها وقتی می تواند از محصولِ تولید شده به دست خودش استفاده کند که آن‌را خریداری کند. در اینجا بحث مالکیت خصوصی نیز به چالش کشیده می‌شود. در انیمیشن نیز می‌بینیم که شخصیت اصلی، برای استفاده از محصولی که خودش تولید می‌کند، باید آن‌را خریداری کند. و این یعنی بیگانگی با محصول.

3. کارگران با هم‌قطاران خود یا همان همکاران‌شان نیز بیگانه اند‌. علاوه بر انزوای کارگران و فراهم نبودن امکاناتِ تعامل، رقابت کارگران با یکدیگر نیز در این نوع بیگانگی مهم است. این رقابت، برنامه‌ی خود کارفرماست تا توانایی کارگران را برای کار بیشتر و سریع تر(استثمار مضاعف) بسنجد.
آنهایی که موفق می‌شوند تا بیشتر کار کنند، اندکی پاداش اضافه می‌گیرند و آنهایی که شکست می‌خورند، کنار گذاشته می‌شوند. ایجاد این رقابت و خصومت بین کارگران، برای منحرف کردن توجه از خود کارفرماست. اصطلاحا کارفرما تفرقه می اندازد و به صِدارتش (بهره کشی) ادامه می دهد. اینگونه جلوی هرگونه اتحادی علیه وی گرفته می‌شود و کارگران نیز حاضرند به‌سانِ کفتارهای گرسنه‌ای به جان هم بیفتند. این انفصال را به وضوح در کارخانه «بیشتر» نیز می‌بینیم. همه کارگران در کنار هم، اما بدون هم کار می‌کنند و هیچ تعاملی باهم ندارند.

دیوار شیشه‌ایِ بین آدمک‌ها را می‌بینید؟
دیوار شیشه‌ایِ بین آدمک‌ها را می‌بینید؟


4. اما مورد آخر، بیگانگی کارگران با استعداد انسانیِ‌شان است. کارِ بیگانه‌شده، نه تنها منشأ دگرگونی و تحقق ماهیت انسانی نیست، بلکه هرگونه تنوع و رشدی را نیز سرکوب می‌کند و احساس انسان بودن را از فرد، سلب. انسان‌ها ماشین‌وار زیست و کار می‌کنند؛ چرا که هر حرکت و واکنشی از پیش تعیین شده است و هیچگونه خلاقیتی وجود ندارد. همانطور که در انیمیشن نیز شاهد هستیم، همه یکسان‌سازی شده اند و هیچ نسبتی با فردیت و یگانگیِ خود ندارند.


آیا شادی Happiness و خوشبختی Bliss خریدنی است؟


گویا که چنین نیست. نه شعار Get Happy که جای‌جای شهر مشاهده می‌شود، آدمک‌های خمیری را شاد می‌کند و نه کلمه Bliss که اسمِ بزرگ‌ترین اختراع بشریت در انیمیشن است، سعادت را برای‌شان به ارمغان می‌آورد.

واضح است که شادی و سعادت امری بیرونی و تحمیلی نیست؛ بلکه باید از درونِ آدمی سرچشمه بگیرد و سپس جهان بیرون را آباد کند. درد امروز ما نیز همین است.

در زمانه‌ای به سر می‌بریم که ایموجی‌ها، شکلک‌ها، پروفایل‌ها، آواتارها و ... ما را احاطه کرده‌اند. یعنی انسان‌ها مجالی می‌یابند تا خودِ واقعیِ‌شان را پنهان و خودِ دیگری ارائه دهند. این خودپنهان‌داری، در رفتارهای کوچک و بزرگ ما جریان دارد. از ارسال ایموجی‌ یا استیکری که در واقع نسبتی با حالِ ما ندارد، تا ارائه‌ی کاملِ یک خودِ دروغین و پوشالی در فضای مجازی.

اما روشن است که این‌ها، حقیقتِ ما را دگرگون نمی‌کنند. بلکه ما را از خودمان دور کرده و کار را سخت تر می‌کنند.

گویی چارلی بروکر که خالقِ مجموعه آینه سیاه «Black Mirror» است، ایده‌ی برخی از اپیزودهایش را از انیمیشن مورد بحث ما گرفته است. در «بیشتر»، شخصیت اصلی، تکنولوژی‌ای را خلق می‌کند که واقعیت را بیش از پیش تحریف کرده و حقیقتِ سیاه را به سرابی زیبا تبدیل می‌کند. در بسیاری از مضامین سریال آینه سیاه، انکار واقعیت و قبول نکردن حقایق تلخِ زندگی را شاهد هستیم. به عبارتی همان تحریف و جعلِ واقعیت. آینه سیاه نشان می‌دهد که انسان‌ها در آینده‌ای نه چندان دور، تلاششان این است که از ملالِ حقیقت دور شوند و خود را در دنیای تکنولوژیکالی که فربه شده است، غرق کنند و از حقه‌های آن بهره‌مند شوند. اپیزودِ «سقوط ناگهانی» یا Nosedive در فصل سومِ آینه سیاه، همین حال و روز ما را نشان می‌دهد. منتها به شکلی جهنمی‌تر. که همه اشک‌ها و لبخندها برای لایک و کامنت و فالوور و رَنکینگ است و انسان‌ها حتی برای لحظه‌ای حاضر نیستند دست از این دورویی بردارند. چرا که می‌ترسند جایگاه خود را در ساحت مَجاز از دست بدهند. البته این مَجاز، دیگر صرفا مجاز نیست. بلکه رابطه تنگاتنگ و هولناکی با واقعیت پیدا کرده است.

Nosedive
Nosedive


در «بیشتر» نیز می‌بینیم که «فرار» امری ضروری است. فرار از وضعیت موجود. اما این فرار به‌جای اینکه روبه جلو باشد و منجر به حرکت و اَکتِ واقعی بشود، فراری روبه عقب است که تازه انسان را به قعرِ دنیای جعلی و رنگیِ مَجاز، پرتاب می‌کند. آری. مارک آزبُرن، کارگردانِ «بیشتر»، همان تکنولوژیِ واقعیت مجازی یا Virtual Reality را به تصویر می‌کشد. که انسان به وسیله یک عینک، منفک از دنیای دور و برش، به حقیقتی مجعول معتاد می‌شود. و چه زود و شوم تعبیر شد؛ این پیش‌گوییِ آزبُرن.

اینجا دوباره باید به حفره‌ای که درونِ بدنِ این آدمک‌ها وجود دارد بازگردیم. همانطور که گفتم، نمی‌توان درباره موجودیتِ اصلیِ این حفره قضاوت کرد. اما به گمانم، جوهره‌ی این حفره، در اصل استعدادِ اصیل و دست‌نخورده‌ی انسان است. البته استعدادی که شکوفا شدنش، به پژمردگیِ مضاعفِ انسان کمک و او را از خود، بیگانه تر می‌کند. از این منظر، «بیشتر» ما را به بن‌بستی مُهروموم شده می‌کشاند که حتی مارکس هم نمی‌تواند راهِ برون‌رفتی برای آن بیابد. چرا که در اینجا، جوهره درونِ آدمک‌ها به انحطاط و سقوطِ بیشتر آنها کمک می‌کند. در حالی که مارکس، شکوفاییِ استعداد انسان را مثبت تلقی می‌کرد. گویی آزبُرن می‌خواهد یک جبرِ ناگزیر و ترسناک را تصویر کند و بگوید راه فراری نیست. تنها راه فرار، غرق شدن در دنیای مَجاز است و پس از این غرق‌شدگی، دیگر آرمان‌ها و آرزوهای بشری نیز ز کل تُهی و فراموش می‌شوند. اما با این حال، با یک نگاهِ امیدوارانه، در نماهای آخر می‌بینیم که رویای تکرارشونده آدمکِ قصه ما، در حقیقت گوشه‌ای از حقیقتِ این دنیای سیاه است. حقیقتی که هرچند ضعیف، اما تپنده است. درست است که پروتاگونیست، در واقع خاطرات کودکیِ خود را هر شب در خوابش تماشا می‌کرد و حسرت می‌خورد، اما نمی‌دانست که این رویا و خاطره، هنوز در گوشه‌ای از این سیاهی‌ها یافت می‌شود. فقط اندکی دیدن نیاز است. اندکی دیدن، بدونِ ابزار و ادوات. بدونِ واقعیتی تحمیلی و جعلی.

بیشتر. باز هم بیشتر.
بیشتر. باز هم بیشتر.


1400/05/11


درباره مجله مُرَکّب:

https://vrgl.ir/tiqbp
گروه علوم انسانی مجله مُرَکّب
گروه علوم انسانی مجله مُرَکّب