آقای (سابقاً) راوی
داستان | غروبِ آخرین روز
خیلی نباید از آنروز گذشته باشد.
نشسته بودم روی نیمکت چوبیام. هر روز یک ساعت قبل از غروب میرفتم روی آن مینشستم تا هوا تاریک شود. شاید کار بیهودهای بود. نمیدانم. نشستن در آن بلوار، دیگر جز لاینفکی از زندگیام شده بود. آن نیمکت موجدارِ قهوهای رنگ هم انگار به آمدن من وابسته شده بود. برایش حرف میزدم. آدمهایی که از آنجا رد میشدند را برایش توصیف میکردم. بعضی از آنها هر روز سر همان ساعتی که من آنجا نشسته بودم از بلوار رد میشدند. بعضیهایشان آنقدر سربهتو و بُغ کرده بودند که به من، که چندین روز بود تماشایشان میکردم هیچ توجهی نداشتند.
«خودش است. آمد. امروز کفشهایش را واکس نزده. فکر کنم موقع برگشت از اداره یادش رفته دم در از واکس برقی استفاده کند. اما کیفش با وجودِ رنگِ روشنی که دارد، به همان تمیزیِ یک ماهِ پیش است. خال هم برنداشته. ولی زیر جیبِ سمت چپِ بارانیاش لکهای سیاه به اندازه یک کف دست افتاده! یعنی چرا اینجوری شده؟ حالا در خانه باید به زنش جواب پس بدهد...»
در آن ساعت معمولا روی نیمکتها و در بلوار، چندان خبری نبود. گاهاً افرادی بودند که منتظر دوستشان روی نیمکتها مینشستند تا از خانههای روبهرویی بیرون بیاید و با هم به گردش، سینما، کافه، پارک، مهمانی، یا نمیدانم هرجای دیگری بروند. بیشتر آدمهای آنجا رهگذر بودند. برای همین نیمکتِ من از بقیه نیمکتها ممتازتر بود. چون یک همراه همیشگی داشت.
«این یکی جدید است. یادم نمیآید چند وقت اخیر اینطرفها دیده باشمش. مردِ خوشآتیهای است. از این فاصله نمیتوانم مارک کتوشلوارش را تشخیص بدهم؛ اما خوشدوخت و جذاب به نظرمیآید. از من میشنوی همیشه رنگ سیاه را بهعنوان پس زمینه لباست انتخاب کن. پشیمان نمیشوی. حال بهتر است رنگ پیشزمینهات ترجیحا روشن باشد. فرض کن کتوشلوارِ این مرد بهجای سیاه، شیری رنگ میبود. قطعا نتیجه به این زیبایی نمیشد. نگاهش کن. دارد میرود سمت آن ماشینِ گرانقیمت. گفتمت که. مال اینطرفها نیست. احتمالا مهمان بوده؛ خانهی یکی از اقوام یا دوستانش.»
ولی آدمها همیشه من را راضی نگه نمیداشتند. بعضی وقتها خستهام میکردند؛ برای همین بهشکلی ناگهانی با آنها قهر میکردم و چندین روز به هیچکدامشان نگاه نمیکردم. البته نگاه میکردم؛ ولی توجهای نداشتم و اهمیتی نمیدادم. انگار که دارم به کیسههای بیوزن و توخالیِ معلق در هوا مینگرم. همانقدر بیارزش. که نگاه کردنِ بیهوده و بیحس، از نگاه نکردن بدتر است. در هر صورت برای آنها فرقی نداشت. اما برای من فرق داشت. نیمکت هم اعتراض چندانی نمیکرد. چون به جای آدمها، از زمین و آسمان و برگها و درختان و باران و ابرها و سنگها برایش حرف میزدم. اصلا انگار بیشتر خوشش میآمد. سرتاسر بلوار را درختانی با فاصلهی تقریبا یک متری پوشانده بودند. در بین هر سه درختی هم یک نیمکت بود. تابستانها درختان با نسیمِ بیحالِ دمِ غروب میلرزیدند و تکان میخوردند. صدای چهچه گنجشککان نیز، کمکم با صدای جیرجیرکها جایگزین میشد. کف زمین و روی نیمکتها هم تمیز و صاف و آرام، بدون برگ و رنگ و آب و خاک بود. اما تابستان فصل موردعلاقهی من نبود. با اینکه بیشترِ مردم از آزادی و رهاییِ آن لذت میبردند و بدون شال و کلاه و کاپشن و بارانی و ژاکت و چکمه بیرون میآمدند، من زیاد دوستش نداشتم. نیمکت هم انگار خیلی راحت نبود. شرم میکرد از اینکه چوبهاش عریان است و حتی اندک برگی هم رویش نیست. خجالتی بود.
«دوباره سروکلهی این بچهها پیدا شد. امروز ولی اگر اشتباه نکنم یک نفرشان نیست. آن دخترکی که موهایش را چتری میزد و شلوارکهای رنگارنگ میپوشید. شاید رفته مسافرت. یا مریض شده. یا قهر کرده است. یکی از پسرها هم امروز مثل قبل سرحال و کیفور نیست. شاید این موضوع با غیبت دخترک مرتبط باشد. ولی آن دوی دیگر هنوز باهماند. آن پسر سیهچرده هم که مثل قبل در حالوهوای خودش سیر میکند و اگر رهایش کنند از گروه جدا میشود و آرام آرام راهِ خودش را میرود. دیگر کمکم باید آماده پاییز و فصل درس و مشق شوند. ولی آنطور که پیداست و من دیدم، تا اینجای کار که تابستان خوبی را پشت سر گذاشتهاند. توی مدرسه هم که با هم هستند و خوش میگذرانند. خوب است.»
پاییزهای بلوار را دوست داشتم. هوا سنگین و نمناک بود و گویا ابرها باری بر دوش داشتند که هنوز فرصت رهایی از آنرا پیدا نکرده بودند. سنگفرشهای نیمهسیاه بلوار با برگهای زرد و نارنجیِ درختان پوشیده میشد. نیمکتها هم از ریزش برگ، بیبهره نبودند. حتی رهگذران نیز. اما هنوز درختان کاملا سبکبار نشده بودند. دیگر به سختی میشد تشخیص داد که چهزمانی خورشید فرو میرود و چه زمانی ماه برون میآید. غروب، پررنگیِ هویت خود را از دست داده بود. چرا که ابرها هر روز بیشتر از قبل بر آسمان مسلط میشدند. اما من با شکستنِ سکوت توسط کلاغها و وزشِ سبکبادِ پاییزی، میفهمیدم که دارد شب میشود. دیگر خبری از جَستوخیزهای بچهها در آن ساعت نبود. چرا که معمولا خسته و کوفته از درس و مدرسه باز میگشتند و کیفهایشان را که انگار بارِ امانت الهی است، با اکراه به دوش میکشیدند و هر کدام جدا جدا به خانههایشان میرفتند.
اما جایگاه بلوار در نزد برخی رهگذران اندکی مهمتر شده بود. خودِ بلوار اصالت پیدا کرده بود و بهخصوص محلی شده بود برای پیادهرَویهای دونفرهی عشاق و نجوا و همآغوشی بر روی نیمکتها. انگار عشاق منتظر بودند تا پاییز شود و سراغ بلوار بیایند و با آزارِ برگهای لمیده روی زمین و به خشخش انداختنِ آنها، علاقه و شیدایی خود را ابراز کنند. گویا برگها را و صدای آنها را شاهدِ عشقِ خود میگرفتند. در پاییز بهندرت با آدمها قهر میکردم. آدمهای پاییزی کمتر از تابستانیها مرا خسته میکردند. جنسشان فرق داشت. انگار با زمین و زمان و برگها و بلوار و نیمکتها یکی شده بودند و همراه آنان نجوا میکردند؛ ولی در سکوت. و سکوت، یکی از خصیصههای پاییز است.
«دو نفرِ دیگر دارند میآیند. پسری است نهایتا ۲۵ ساله. شاید هم کمتر. بارانیِ سیاهی به تن دارد. حق هم دارد بارانی بپوشد. پاییز، ناگهانی است. نارو میزند. دستهایش را در جیبهای بارانی فرو کرده. گامهای آرام و مطمئنی بر میدارد. نگاه کن؛ دست راستش را در آورد و به دورِ بازوی دخترک پیچید. حتما ترجیح داده است دست راستش در آغوشِ بازوی خوشتراشِ دختر و ژاکتِ پشمین و زرشکیِ او گرم شود. اگر میتوانست، دست چپش را هم به همین شکل گرم میکرد. اما فعلا وقتِ راه رفتن است و آرام و متین، سخن گفتن. دخترک هم مردد است که سرش را روی شانهی پسرک بگذارد یا نه. شاید چون شانهی پسر از سرش بالاتر است اذیت شود. با اینحال، سرش را و موهای تماماً مشکیاش را رها میکند بر روی شانهی او. نهایتا گردنش کمی درد میگیرد. طوری نیست. زود خوب میشود. شاید هم با اینکار میخواهد به دوستدارش نشانی بدهد که روی یکی از این نیمکتهای خالی، بنشینند و راحتتر به مکالمهی بیصدای خود ادامه بدهند. به اندازه کافی راهرَوی کردند. دختر الان دلش نشستن میخواهد. و پسر باید به این خواسته احترام بگذارد. نمیدانم پسرک میفهمد یا نه. این نیمکت را که رد کردند. اما چیزی تا نیمکت بعدی نمانده است. شاید اگر بنشینند، گردن دخترک هم کمتر درد بگیرد و پسرک، گرمای دستانش را راحتتر از پیکرِ دختر جذب کند. نشستند. روی نیمکت را زمین نزدند.»
اندکی که از این دونفرهها و ریزش برگها و بادهای خزان گذشت، برگهای روی زمین بهمرور محو میشدند. درختان خیالشان راحت شده بود؛ چرا که دیگر امانتِ برگها را تحویل زمین داده بودند و آماده میشدند تا سبکبار، به خواب بروند. باد، برگها را از زمین تحویل میگرفت؛ همیشه سر وقت میرسید. دیگر بلوار، همان اندک جمعیت پاییزی را هم از محدودهی خودش بیرون کرد. هر کسِ دیگری بود، این قرارِ عصرگاهی با بلوار و نیمکت را برای چند وقتی هم شده رها میکرد تا زمستان بیاید و برود. اما من این چند ماه را به انتظار زمستان سر کرده بودم و این آشنایی و همراهی را برای دیدار با زمستان رقم زده بودم. هر چند خودِ زمستان یا هر فصلی، فینفسه اهمیتی ندارد. باید حسی، یا هدفی در پسِ کار باشد. با این حال، پاییز و زمستان فصل بهتری برای همین حس و هدف است. خلاصه که زمستان فصل سخت و زمختی است. به این راحتی رام نمیشود. مثل پاییز بیآزار و سربهتو نیست و عاری از گرما و حرارتِ تابستان است. برای همین باید خود را برایش آماده میکردم. عصرهای زمستان، علاوه بر کُتی که معمولا میپوشیدم، یک پالتوی گرم و پشمین هم که از پدرم مانده بود اما همچنان گرم و مناسب بود را روی آن کُت میپوشیدم. با یک شالِ بافتنی و کلاهی که سر و موهایم را گرم نگه دارد. شلوار کتانم را هم روی بیژامه میپوشیدم تا از نفوذ سوز و سرما به پاهایم جلوگیری کنم. اما تغییری در کفشهایم ندادم. یعنی به غیر از همان نیمبوتهای سیاهِ رنگ و رو رفتهای که همیشه میپوشیدم، کفش دیگری نداشتم. اما نیمبوتهای خوبی بودند. بادوام و بدون درز و پارگی.
چند روزی بود سنگفرشهای بلوار، بهجای پوشیده شدن از برگ، با یخ و آب و برف پوشیده میشدند. پس طبیعی بود که بلوار از همیشه خلوتتر و رهگذران معدودتر شده باشند. بلوار که هیچ؛ حتی در خیابان هم آدمهای کمتری دیده میشد. بیشترِ مردم از خانه به ماشین و محل کار یا تحصیل میرفتند و برعکسِ این مسیر را نزدیکهای غروب طی میکردند. آنهایی هم که با مترو یا اتوبوس رفتوآمد میکردند، مثل اجسادِ منجمدی که تازه از زیرِ رودخانهای یخی بیرون کشیده شده باشند، در خودفرورفته و محوِ مقصدشان به مسیر ادامه میدادند. ولعِ رسیدن داشتند و فرار کردن از مسیر. و خسته بودند. هرچند گهگاهی که خورشید بعد از بارش یک برفِ سنگین خودش را نشان میداد، بچهها و جوانان برای برفبازی به بلوار میآمدند و سرگرم میشدند. پیرترها و بزرگترها هم روی نیمکتها مینشستند و پیکارِ سرخوشانهی جوانان را تماشا میکردند. اما طولی نمیکشید که آنها هم با گسترش سرمای سوزناکِ شبهای زمستان، به خانههایشان میرفتند. از اینجا که من و نیمکت مینشستیم و در میان این درختانِ بیهوش و سرمازده، نورِ خانهها از پنجرهها بیرون میزد. و میشد گرما و حرارتِ شومینههای روشن را از اینجا حس کرد.
گرما و روشناییِ خانه در زمستان، خیلی فریبنده است. برای همین مردم اغوا میشوند که زودتر به خانههایشان بروند و شبها را با نوشیدنِ چایی یا شیر یا قهوهای گرم و در مقابل تلویزیون یا روزنامه یا کتاب و یا در کنارِ دوستان و خانواده خود، سر کنند. در اینهنگام بچهها و کوچکترها با اکراهی فروخورده تکالیف و درسهای مدرسه را سامان میدهند و احتمالا برای امتحانات سختی که در پیش دارند آماده میشوند و در همین حین، در ذهنشان فعالیتهای جایگزین و جذابی که میتوانستند انجام دهند را مرور میکنند:
یکی ادامه فلان بازیِ ویدئویی را در ذهن دنبال میکند و حرکتهایی که میتوانسته دفعه قبل بزند و نزده است؛ دیگری ساعت را چک میکند و با خود کلنجار میرود که به تماشای کارتونِ محبوبش که الان از تلویزیون پخش میشود برود یا نه؟ یا آیا اصلا میتواند والدینش را قانع کند؟ بر فرض قانع کردنِ آنها تداخل ساعت اخبار شبکه اول با پخش کارتون را چه کند؟
آن یکی در تلاش است تا مشقِ شبش را سریعتر سامان دهد تا بتواند قبل از خواب، کتاب داستانِ جذاب و جدیدی که خواهرِ بزرگترش برایش خریده است را شروع کند. یکی دیگر فکر و ذهنش پیش جامدادیِ جدید و صورتیرنگِ دوستش است که خرسی بنفش با چشمانی برجسته بر روی آن نقش بسته است و دارد فکر میکند چگونه مادرش را قانع کند که یکی از آنها را برایش بخرد؛ درحالی که او هفته پیش یک بسته مداد شمعی ۷تایی مثل آنهایی که دیگر دوستش به تازگی خریده بود، برایش خریده است.
دیگری اما گیج و منگِ خواب است؛ از بسکه در مدرسه شیطنت کرده و بعد از مدرسه با دوستانش در پارک، برفبازی کرده و به سمت مردم گلولهبرفی پرتاب کرده و با دوستانش دواندوان فرار کرده است. و سپس با کمین کردن در پیادهرو در یقهی دختران برف و یخ ریخته است. برای همین دیگر نای ادامه دادن ندارد و چشمانش را بهسختی باز نگه داشته و مدام سرش روی کتاب و دفترش رها میشود. در نهایت هم بیخیالِ درس و مشق و تسلیمِ خواب میشود.
اما در نهایت همهی این بچهها و دیگرانی که نمیدانیم در چه فکر و خیال و هوسی بوده و هستند، چند ساعت دیگر در خواباند و در حال تماشای تصاویری گنگ و مبهم و عجیب. که یا حسِ شیرینِ تجسمِ آرزوها و علایقشان را از طریق آن تصاویر میچشند و یا شاید هم با ترسها و کابوسها و سیاهیهایی مواجه میشوند و نیمهشب بهناگاه، با سر و رویی خیس از عرق از بستر برمیخیزند. در اینجا چند حالت ممکن است رخ دهد؛ یا فرزندِ رنگپریدهی ما فریاد میزند و از ترسی که در تاریکی بر او چیره شده است، والدینش را فرامیخواند؛ و یا اینکه در همانحال و همانجا میخکوب میشود و پتو را بر سر خود میکشد و آنقدر میترسد و در مرز بین جهانِ ماورا با عالمِ ماده سیر و صبر میکند تا خوابش ببرد. هرچند گروهی دیگر از اینان هستند که بعد از مواجه با آن کابوس و ترسِ عمیق، از بستر برخاسته و به سمتِ دیگرْ انسانهای حاضر در خانه میروند. حال اما اینجا درنگی میکنند. چرا که ترسی دیگر بر آنها چیره میشود. شاید هم نوعی خجلت و شرم. و فقط از دور و با فاصله و بهشکلی که خفتگانِ مقابلشان متوجه نشوند، به آنها زُل میزنند و با چشمان و نگاهِ هراسناکشان التماسِ کمک و پناه میکنند. اما اتفاقی نمیافتد. چرا که آنها درحال تماشای تصاویر خوب و رضایتبخشی هستند. که اگر نبودند، باید در همان حوالی از خواب بیدار میشدند و آشفته و زار، در تاریکیِ خانه چرخ میزدند. اما عاقبت این دسته هم به بستر خود بر میگردند و در انزوا و سکوتِ خود، شب را سر میکنند.
در پسِ گرمای فریبندهی خانهها در شبهای زمستان، احتمال بروزِ چنین چیزهایی زیاد است. و من هم از این گرما فراری بودم. میترسیدم من را اسیر خود کند و نگذارد به قرارم برسم. اما دیگر قرار من هم داشت به سر میرسید. دیگر باید میرفتم. به اندازه کافی نشسته بودم. حتی بیشتر از حد نیاز. تا نیمههای شب در بلوار نشستم. نگاهی به نیمکت انداختم. بیجان و سرد بود. انگار همیشه به همین سردی و خاموشی بوده است. شاید هم میدانست که دیگر وقتم تمام شده. شاید این چند ماه را هم بهخاطر من خود را زنده نگه میداشت. چون میدانست منتظرم. تنها شاهدِ من و او، نیمکت بود. همین نیمکت. که الان دیگر خاموش و ساکت افتاده است آنجا و بارِ رسالت خود را به مقصد رسانده است. هر چند نمیداند که انتظارِ من به سر نرسید. او در خواب است؛ اما ای کاش بیدار بود و میدید که او نیامد و قولش را شکست. آخر نیمکت، الان چه وقتِ خوابیدن بود؟ الان که باید باشی و تاریکیِ بخت من را ببینی به خواب رفتی؟ هر چند به تو حق میدهم. چرا که تو به قولِ ندادهات عمل کردی و یکسال مرا همراهی کردی تا به این حقیقت دیرتر پی ببرم که او نمیآید. گویا تو میدانستی؛ اما من نمیتوانستم بدانم. من نمیتوانستم امیدی که سراسرِ این یکسال در وجودم جاری بود را سرکوب کنم. و حالا اما، دیگر باید بروم. که سرما دارد سخت سوزان میشود. غروبِ آخرین روز که تمام شد، امید داشتم بیاید. درست یک سال پیش بود که گفت از من جدا میشود، اما یکی از غروبها، در بلوار و روی همین نیمکت منتظرش باشم. نگفت چه روزی. یا چه ماهی. برای همین من هر روز سر قرار حاضر میشدم تا شاید او پیدایش شود. اما نشد. موعد گذشت و او نیامد. قولش را شکست. من هم قولم را شکستم و بعد از غروب تا نیمهشب در بلوار ماندم. گفتم شاید بیاید. اما دیگر باید میرفتم. خسته بودم. خسته و شکسته.
1400/06/27
مطلبی دیگر از این انتشارات
تراریخته | نجات یا معضل محیط زیست؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | صاحبخانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمک آخر دنیاست، بخند!