نانوا هم جوش شیرین می زند...
نامه ای به یک غریبه
قرار گذاشتم تا کاری شبیه نامه نگاری انجام دهم اما فقط برای یک مقصد با مخاطبی که اصلا وجود خارجی نداشت، دیگر نمی خواست زحمت این را به خود بدهم تا مراقب آنچه که می نویسم باشم، تمام حرف هایم را بدون هیچ واهمه و ترسی می زدم، تعارف را کنار می گذاشتم و حتی گاهی بدون سلام شروع می کردم.
اما حواسم بود که آن مخاطب را زیاد هم اذیت نکنم، اگر در ذهنم کسی را تصور کرده بودم پس حتما موجودی در رویاها و فضایی که دیده نمی شد، منتظر بود تا نامه اش را دریافت کند، حتی اگر آن را به هیچ اداره ی پستی تحویل نمی دادم.
پوشه ی جدیدی را ایجاد کردم و همه نوشته ها را با ذکر تاریخ و ساعت دقیق نگارش، آنجا گذاشتم، یعنی یک قسمت برای یک نفر که اصلا جسمی ندارد، نفس نمی کشد و تا الان اسمی برای خود نداشته است. این عجیب ترین کار ممکن بود که تا الان انجام داده ام یا شاید نسبت به اتفاق های دیگری که در زندگی ام رخ داده بود، کمی متفاوت نشان می داد.
در بین چیزهایی که می نوشتم، گاهی بهترین جمله ها نا خودآگاه خلق می شدند و از این جهت به مخاطبی که برایش می نوشتم، حسودیم می شد، چون می گفتم آیا لایق این است که بهترین هایم را به او تقدیم کنم و چرا کسی پیدا نمی شود تا مثلا من را مخاطب خیالی خودش قرار دهد و برایم از احساس خالصی که در طول زندگی اش تجربه می کند، بنویسد.
بعد از گذشت مدت زمانی طولانی، کم کم احساس می کردم مخاطب خیالی ام واقعی است و در شهری نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک، در خانه ای مشرف به جنگلی مه آلود زندگی می کند. صبح قبل از طلوع به جنگل می رود و در اعماق آنجا، گلی را پیدا می کند که درست چند دقیقه قبل از اینکه خروشید در مشرق خودش را نشان دهد، گلبرگ هایش را باز می کند. او فقط مقداری از آنها را می چیند، به اندازه ای که روح جنگل برای او مقدور کرده است.
بعد وقتی که هوا کاملا روشن شده است به خانه می رسد، برای خودش چای درست می کند و بعد از خوردن صبحانه، با گل هایی که از جنگل آورده، شروع به ساختن دارویی اسرار آمیز می کند.
دستور ساخت از نسل های قبل به او رسیده است و این دارو بسیار کمیاب و قیمتی برای درمان بیماری های زیادی مورد استفاده قرار می گیرد. البته مخاطبم هیچ وقت دنبال پول زیاد نبوده و فقط به اندازه ای از گل ها استفاده می کند که بتواند زندگی اش را بگذراند و از طرفی هم بیماران بتوانند از این دارو بهره مند شوند.
من هم احساس کردم به این داروی اسرار آمیز نیاز دارم، می دانستم که بیمار بودم و باید هرچه سریع تر درمان می شدم. پس در نامه ای ویژه درخواست کردم تا مقداری از آن دارو را برایم بفرستد، این دیوانگی محض بود، یک خیال پردازی واهی و اگر کسی می فهمید که من چه داستانی را سرهم کرده ام، حتما به من می خندید و سعی می کرد دیگر با من دمخور نشود، چون ممکن بود در مجاورت من، آن شخص هم مبتلا به جنونی نا معلوم شود.
در یکی از روزهایی که احساس می کردم که دیگر آخرین نفس هایم را می کشم و بیماری تمام وجودم را تسخیر کرده است، متوجه بسته ای شدم که روی میز قرار گرفته بود. چیزی شبیه یک مرسوله ی پستی که نشانی از فرستنده بر روی آن نبود.
بوی عجیبی از آن ساطع می شد که چنان من را مست و شیدا کرده بود که هیچ وقت نمی توانم توصیف درستی از آن را برای کسی شرح دهم. مثل اینکه کسی بخواهد بهشت را روی زمین برای شما بسازد که قطعا کاری نشدنی محسوب می شود. فهمیدم که آن بسته همان داروی اسرار آمیز است که از گل های وحشی اعماق جنگل ساخته شده است.
پس مخاطبم در این مدت تمام نامه هایم را دریافت می کرده است با اینکه همه ی آنها در پوشه قرار داشتند و هیچ گاه به آدرسی ارسال نشده بودند.
حتی بوی این دارو شور و زندگی جدیدی را در من بر می انگیزاند چه رسد که اگر از آن مصرف می کردم بایستی منتظر یک معجزه و تحول عظیم در خود می بودم که این هم اتفاق افتاد و بعد از اینکه کمی از دارو را خوردم، دیگر آن آدم خموده و پژمرده سابق نبودم.
آن مخاطب خیالی حتما فرشته ای بوده است که برای نجات من این فکر را در سرم انداخته تا از او کمک بگیرم.
سال ها می گذرد و من زندگی آرامی دارم، دیگر نامه ای نمی نویسم و این راز در قلب من جا خوش کرده است، دوستان و نزدیکانم همیشه از من می پرسند که چطور توانستی از بیماری جان سالم به در ببری و من فقط به آنها می گویم فقط به کمک یک فرشته ! و همیشه در جوابم متعجب می شوند، البته من هم اگر بودم این پاسخ را کمی دور از واقعیت می دانستم.
24 آبان 1400
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
آشنایی با انواع ژانرهای سینما | معرفی اصطلاحات سینمایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
5 آهنگ بیکلام معروف که شنیدید ولی اسمشون رو نمیدونید - قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر | باران، اردیبهشت، آبان، پاییز...