﷽حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ... و خدا برای من کافیست❤
شروع رمان عشق یخی پارت_1
با نام و یاد خدا این داستان مهیج و واقعی رو شروع می کنیم.
ماشين كنار در بزرگى تو يكى از كوچه هاى قديمى تجريش ايستاد. كيف كوچك دستيم رو برداشتم و از ماشين پياده شدم.
ترس و دلهره امونم رو بريده بود. انقدر استرسم زياد بود كه احساس تهوع بهم دست میداد .
راننده از ماشين پياده شد و بى توجه به استرس و نگاههاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آيفون رو زد.
نگاهم رو به پيچك هايى كه از ديوار خونه به كوچه سرك كشيده بود دوختم. در با صداى تيكى باز شد.
راننده بى توجه به حالم در رو باز كرد گفت:
-بهتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى.
و وارد حياط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حياط شدم.
برعكس تصورم حياط بزرگى با ساختار قديمى و باغچه اى پر از گل هاى رنگى بود و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود.
با صداى راننده به خودم اومدم.
-دختر جان چى رو نگاه مى كنى؟ يالا بيا ...
قدم هامو بلند برداشتم تا به مرد برسم. مرد كنار در ورودى سالن ايستاد. كنارش با فاصله ايستادم كه در سالن باز شد.
نگاهم به دختر نوجوانى كه هم سن و سال هاى خودم بود افتاد. بى هيچ حرفى رفت كنار تا ما وارد سالن بشيم.
از اينهمه بى توجهى شوكه شدم و استرسم بيشتر؛
نمى دونستم توى اين محيط غريبه چيكار مى كنم و چرا اومدم. بى توجه به ساختار خونه سرم و پايين انداختم و از دنبال مرد راه افتادم.
انقدر غرق خودم بودم كه نفهميدم مرد كى ايستاد و محكم به چيزى بر خوردم. سر بلند كردم.
مرد اخمى كرد و صداى خنده ى اطرافيانم بلند شد.
گوشه ى لبم و از اينهمه دست و پا چلفتى بودن به دندون گرفتم. جرأت سر بلند كردن نداشتم. كيفم رو محكم توى دستم فشار دادم.
فضاى خونه برام سنگين و نفس كشيدن سخت بود. خدايا من متعلق به اينجا نيستم ...
كاش پيش بي بي برگردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_6
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_8
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_7