عشق یخی پارت_2


با صداى محكم و مردونه اى آروم سر بلند كردم. نگاهم به مردى مسن و اخمو افتاد.


در نگاه اول چهره ى نورانى داشت. ريش يه دست سفيد و موهايى كه گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشته بود.


عصاى چوبى كه معلوم بود از بهترين چوب ساخته شده. محو مرد بودم كه عصاشو كوبيد زمين و با صداى محكمى گفت:


-به چى زل زدى دختر جان؟


با صداى لرزونى گفتم:


-هيچى.


پوزخندى زد گفت:


-به تو سلام كردن ياد نداده اون پيره زن؟


شرمنده سرم و پايين انداختم و با بند كيفم خودمو مشغول كردم كه ادامه داد:


-اسمت چيه؟


سربلند كردم.


-ديانه.


-پدر احمقت نمى تونست اسم بهترى روت بذاره؟


عصبى شدم از اينكه پشت سر پدرى كه نديده بودم بد مى گفت. اخمى كردم كه گفت:


-حتماً ميدونى براى چى اينجا هستى؟


واقعاً نميدونستم براى چى اينجام و بعد از اينهمه سال چرا خانواده ى مادريم ياد من كردن!


سرى به معنى منفى تكون دادم كه گفت:


-پس اون پيره زن چى اين همه سال به تو ياد داده؟ نه آداب معاشرت بلدى و نه چيزى مى دونى!...


با استرس لبهام و توى دهنم جمع كردم.


-اينهمه سال خرجت نكردم كه حالا مثل يه دختر بچه ى بى دست و پا رو به روى من بايستى. حتماً ميدونى من پدر مادرت هستم؟


-بله.


اينو ديگه ميدونستم. سرى تكون داد گفت:


-خوبه حداقل اينو ميدونى. تو اينجايى تا محبتى كه اين همه سال بهت كرديم رو جبران كنى.


به مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ كدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى كه اگر ببينمش هم نمى شناسم؟


-پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده كرد و دختر ته تغارى منو گول زد دختر ١٥ ساله ى ساده ى من ...

این داستان ادامه دارد.........



دوستان این رمان بسیار طولانیه برای دریافت کل رمان در چت بگید???