﷽حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ... و خدا برای من کافیست❤
عشق یخی پارت_7
با خوردن هواى تازه نفسى كشيدم. دلم براى بى بى و غرغرهاش تنگ شده.
الان بايد مى رفتم و شير گاو رو مى گرفتم. نگاهى به دست هام كه ناخن هاشون رو از ته گرفته بودم انداختم.
اون زمان كه پيش بى بى زندگى مى كردم چقدر دلم مى خواست ناخن هام بلند بشن.
چقدر به دخترهاى شهرى كه براى تعطيلات روستا می اومدن غبطه مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى كوچك رو مى خواست.
با صداى آقاى رحمانى به خودم اومدم و سوار ماشين شدم. آقاى رحمانى چيزى زير لب گفت و ماشين و روشن كرد.
نگاه آخر رو به خونه ى مردى كه ادعاى پدربزرگى داشت انداختم.
بعد از مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار در فلزى رنگى ايستاد. از ماشين پياده شدم و نگاهى به در بزرگ و غول پيكر رو به روم انداختم.
آقاى رحمانى پياده شد و زنگ آيفون رو زد. در با صداى تيكى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم.
نگاهى به نماى خونه ى رو به روم انداختم كه با آجرهاى قهوه اى سوخته نماى زيبايى ساخته بود.
در و آروم هل دادم. پا تو حياط گذاشتم اما با ديدن حياط رو به روم لحظه اى از اونهمه زيبايى تعجب كردم. حياط كوچك اما پر از درخت.
از در حياط تا در سالن كه مسافت زيادى هم نبود گل هاى ياس و پيچك در هم تنيده بودن و بوى گل ياس تمام حياط رو برداشته بود.
درخت بزرگ گيلاس كه تابى بهش بسته شده بود و باغچه اى پر از گل هاى رنگى.
كمى از ديدن حياط خونه و اونهمه گل و فضاى سرسبز رو به روم حس آرامش گرفتم.
سمت در سالن رفتيم و از دو تا پله ى مرمرين بالا رفتيم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_2
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_3
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_4