﷽حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ... و خدا برای من کافیست❤
عشق یخی پارت_8
آقاى رحمانى در سالن رو باز كرد گفت:
-بفرمائيد.
كفش هام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم كه بوى خوش عود پيچيد توى مشامم.
سر بلند كردم اما با ديدن سالن رو به روم لحظه اى از اون همه آرامش و زيبائى متعجب شدم.
سالنى نيم دايره، پنجره هاى تمام شيشه و پرده هاى حرير سفيد. كف سالن تمام سراميك سفيد كار شده بود.
يه قسمت سالن مبل هاى اسپرت رنگى چيده شده بود.
پله ى كوتاه و مارپيچى كه طبقه ى پايين رو به طبقه ى بالا وصل مى كرد.
نگاهم چرخيد و روى پيانوى مشكى براقى ثابت موند كه رنگ مشكيش تضاد زيبائى با رنگ سالن ايجاد كرده بود.
گربه ى سفيد چاقى پاى پيانو خوابيده بود.
با ديدن خونه خوشحال شدم. نه خيلى بزرگ و اعيانى بود و نه كوچك. يه خونه ى زيبا و در عين آرامش.
با صداى آقاى رحمانى چشم از خونه گرفتم.
-امروز يه خدمتكار اومد و اينجا رو تميز كرد. پرستار بهارك، بهارك رو با خودش برده. از امروز تو بايد تمام كارها رو انجام بدى و از بهارك مراقبت كنى.
آقا احمدرضا فعلاً نيست و رفته خارج از كشور و معلوم نيست كى بياد! اما بهتره حواست رو جمع كنى چون يكم زيادى خشنه و براش هيچ چيز مهم نيست.
دنبالم بيا بالا، اتاق خواب ها طبقه ى بالا قرار داره. بهتره با اين دختره پرستار بهارك خيلى صميمى نشى.
سرى تكون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقه ى بالا فقط يه سالن نيمه داشت و يه دست صندلى راحتى چيده شده بود.
به اتاق اولى اشاره كرد.
-اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى اين اتاق بذارى. اگر سرپيچى كنى هر اتفاقى برات افتاد پاى خودته!
به اتاق وسط اشاره كرد و سمت در رفت.
-اين اتاق بهارك و پرستارشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_6
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_4
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_5