﷽حَسْبُنَااللهوَنِعْمَالْوَکیٖلْ... و خدا برای من کافیست❤
عشق یخی پارت_3
گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باهاش دوست شد و اين براى خانواده ى بزرگ ارسلانى يعنى ننگ!
نگاهشون كردم. بى هيچ حسى توى دلم لب زدم "پدر بيچاره ى من"
با صداى خشك ارسلانى بزرگ يا همون پدربزرگم به خودم اومدم.
-تو اينجائى تا به عنوان نديمه ى دختر پسرم برى خونه اش.
ابروئى بالا دادم. يعنى ميرفتم خونه ى دائيم؟ توى سكوت به لبهاش چشم دوختم كه ادامه داد:
-بسه هر چى خوردى و خوابيدى ... الان بايد محبتى كه اينهمه سال بهت كردم رو جبران کنی .
نتونستم پوزخندى كه روى لبم نشست رو مهار كنم. انگار معنى پوزخندم رو فهميد كه اخمى كرد گفت:
-كوچك ترين اشتباهى ازت سر بزنه با من طرفى.
-بله آقا.
صداى پچ پچ اطرافيانم واضح به گوشم خورد.
-واااى يعنى ميره با يه قاتل زندگى كنه؟!
صداى دخترونه اى گفت:
-قاتل زيبا.
چيزى توى دلم خالى شد ... يعنى چى قاتل؟؟
خانوم جون، مادر مثلاً مادرم آروم گفت:
-حاجى مطمئنى اين مى تونه اونجا زندگى كنه و از دختر احمدرضا مراقبت؟؟
-بايد بتونه ... كى مياد از دختر احمدرضا مراقبت كنه با اون اخلاقش؟ حالا هم كه باعث ....
سر بلند كرد و ديد متوجه حرفاشونم حرفش رو نيمه كاره ول كرد گفت:
-غيابى بايد صيغه ى محرميت بخونم. دوست ندارم اونجا ميرى سرت لخته يا لباس باز پوشيدى احمدرضا به گناه بيوفته ...
نتونستم حرف نزنم. متعجب گفتم:
-مگه دائى من نيست؟ چه نيازى به محرميت هست؟!
دوباره صداى تمسخرآميز اطرافيانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى دخترونه اى گفت:
-آقا جون اين امل رو ميخواى بفرستى خونه ى احمدرضا؟
نيم نگاهى به دختر انداختم. چهره ى آرايش كرده و روسرى بازى كه فقط ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_6
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_8
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق یخی پارت_7