غزلی برای زمستان

نقاشی از دانیل اف گرهارتز
نقاشی از دانیل اف گرهارتز

ببین سر رفتنم را شعله‌­های بی­‌زبانم را

از این آتشفشان باید حذر کردن که جانم را...


میان آتش اضداد افتادم نفهمیدم

زمستان لای دندانش گرفته استخوانم را


هوا مسموم دلتنگی نفس در سینه خوابیده

ببارانم کجا بغض غزل­های جوانم را؟

بزن تکیه به جمشید­ی­‌ترین تخت سلیمانی

بپرس از بادهای بی‌­هدف نام و نشانم را!


اگر در مَسند خورشید شاهم باز تنهایم

که کامل می­‌کنم با تو همین نصف جهانم را


"وکُنتُ کنزَ مخفیّا فَاحببتُ فاَن اُعرَف"

به کفرانی­‌ترین گفتارها دادم بیانم را


حلولی تازه می­‌خواهم جهان تکرارِ بی­‌مرگی­‌ست

بیاندازی عقب باید زمان امتحانم را


هبوط آغاز خوبی شد برای عاشقی اما

کسی باید بیاید آخر این داستانم را...