در سایهی ادبیات
غزلی برای زمستان
ببین سر رفتنم را شعلههای بیزبانم را
از این آتشفشان باید حذر کردن که جانم را...
میان آتش اضداد افتادم نفهمیدم
زمستان لای دندانش گرفته استخوانم را
هوا مسموم دلتنگی نفس در سینه خوابیده
ببارانم کجا بغض غزلهای جوانم را؟
بزن تکیه به جمشیدیترین تخت سلیمانی
بپرس از بادهای بیهدف نام و نشانم را!
اگر در مَسند خورشید شاهم باز تنهایم
که کامل میکنم با تو همین نصف جهانم را
"وکُنتُ کنزَ مخفیّا فَاحببتُ فاَن اُعرَف"
به کفرانیترین گفتارها دادم بیانم را
حلولی تازه میخواهم جهان تکرارِ بیمرگیست
بیاندازی عقب باید زمان امتحانم را
هبوط آغاز خوبی شد برای عاشقی اما
کسی باید بیاید آخر این داستانم را...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عقلم شده پروین و دلم مثل فروغ است
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه دور شدن بد نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
دنیا میزبان خوبی نیست