بزمِ مردگان

غزل
غزل

4

هی فال قهوه، شمع، ورق، بزمِ مردگان

احضار روح عشق فقط با یک استخوان


دل هم شبیه مورچه­‌ای زیر دست و پا

محتاج ذره بین نگاهی از این و آن


بی­‌فلسفه به هیچی مطلق رسیده‌­ایم

مبهوت مانده­‌ایم در این جامِ شوکران


درس دفاعِ موقع بحران نخوانده‌­ایم

در ما نمانده جرأت یک روز امتحان


این‌­قدر گوی معجزه را در بغل نگیر!

وقتش رسیده سنگ ببارد از آسمان


دیروز مُرد و حال عزادار لحظه‌­هاست

آینده­‌ای نمانده که دل خوش کُنی به آن


دنیا به جبر می‌­رود از انتها به اصل

چیزی نمانده است که یک روزِ ناگهان


این دست‌­های رو شده با خط درهَم‌­اش

لطفاً خودت ادامه­‌ی این قصه را بخوان!

زهرا محمودی