در سایهی ادبیات
بزمِ مردگان
4
هی فال قهوه، شمع، ورق، بزمِ مردگان
احضار روح عشق فقط با یک استخوان
دل هم شبیه مورچهای زیر دست و پا
محتاج ذره بین نگاهی از این و آن
بیفلسفه به هیچی مطلق رسیدهایم
مبهوت ماندهایم در این جامِ شوکران
درس دفاعِ موقع بحران نخواندهایم
در ما نمانده جرأت یک روز امتحان
اینقدر گوی معجزه را در بغل نگیر!
وقتش رسیده سنگ ببارد از آسمان
دیروز مُرد و حال عزادار لحظههاست
آیندهای نمانده که دل خوش کُنی به آن
دنیا به جبر میرود از انتها به اصل
چیزی نمانده است که یک روزِ ناگهان
این دستهای رو شده با خط درهَماش
لطفاً خودت ادامهی این قصه را بخوان!
زهرا محمودی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بده ساقی میِ باقی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمستونم زمستون قدیما
مطلبی دیگر از این انتشارات
باید گذشت از سر برخی جوابها