بده ساقی میِ باقی!

به ذهنم می‌‌کشم سنگینی بارِ سئوالش را

به خوابم می‌برم هر شب هیاهویِ خیالش را


خطوط زیر چشمم می‌نویسد از غمِ دوری

به جبری مبتلا بود و نمی‌داد احتمالش را


حدود صبح دیدارش همین نزدیکی است اما

به قاب سردِ تنهایی من بُرده زوالش را


سپردم موج گیسو را به دوش خستگی‌هایش

مسیحادَم شدم درمان کنم تشویش حالش را


پلنگ بیشه‌‌های ذهن تو در توی من بوده

نمی‌گیرد چرا در پنجه‌اش گاهی غزالش را؟!


همیشه کار من با دل کلنجار است و بی‌تابی

گرفتم از نگاه مست او تعبیرِ فالش را


"بده ساقی میِ باقی!"چه سُکرآور شده فالم

که می‌‌نوشم به یاد او بزن مُهر حلالش را

زهرا محمودی 

من در مدار تو