مشاور شرکت بیمه پارسیان
داستان کوتاه آموزنده
مفضل بن قیس، سخت در فشار زندگی واقع شده بود. فقر و تنگدستی، قرض و مخارج زندگی او را آزار می داد. یك روز در محضر امام صادق، لب به شكایت گشود و بیچارگی های خود را مو به مو تشریح كرد: فلان مبلغ قرض دارم، نمی دانم چه جور ادا كنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی ندارم، بیچاره شدم، متحیرم، گیج شدهام، به هر در بازی میروم به رویم بسته می شود. در آخر از امام تقاضا كرد درباره اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشاید.
امام صادق به كنیزكی كه آنجا بود فرمود: برو آن كیسه اشرفی كه منصور برای ما فرستاده بیاور.
كنیزك رفت و فورا كیسه اشرفی را حاضر كرد.
آنگاه به مفضل بن قیس فرمود: در این كیسه چهار صد دینار است و كمكی است برای زندگی تو.
- مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.
- بسیار خوب، دعا هم می كنم . اما این نكته را به تو بگویم، هرگز سختی ها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نكن، اولین اثرش این است كه وانمود می شود تو درمیدان زندگی زمین خورده ای و از روزگار شكست یافته ای. در نظرها كوچك می شوی. شخصیت و احترامت از میان می رود.
منبع: داستان راستان، استاد شهید مطهری
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه آموزنده
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا کلبه شما هم در حال سوختن است
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه آموزنده