"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: رازهای روی پشت بام
دور تا دور لبه پشت بام سکویی داشت که مانع افتادن افراد یا اشیاء به پایین شود. با این حال ارتفاع این لبه بیش از یک متر نبود. مرد بر روی این لبه نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود. موهای مجعد کوتاهی داشت با ریشی کوتاه و کاپشنی قهوهای. تقریبا چهل و پنج ساله به نظر میرسید. با اخم از بالای برج به پایین نگاه میکرد انگار که در جستجوی چیزی باشد. دستش را داخل جیبش برد یک کیسه پلاستیکی را لمس کرد. کیسهای که چشمان زیبای زنی که به تازگی کشته بود در آن قرار داشت.
مرد دیگری درب پلکان پشت بام را باز کرد و پا بر روی پشت بام گذاشت. صدای بازشدن درب پلکان توجهش را جلب کرد برگشت تا نگاهش کند. گفت: بالاخره اومدی دکتر؟ دیگه داشتم از اومدنت ناامید میشدم.
دکتر پالتویی بلند پوشیده بود اما به خاطر قد بلندش، پالتو اندازهاش دیده میشد. موهای لختی داشت که رگههایی از موی سفید در میان آن دیده میشد. صورتی تراشیده داشت و بینیاش و گونهاش به خاطر باد سردی که میوزید سرخ شده بود. کفشهایش آنقدر براق بود که در نگاه اول توجه را به خود جلب میکرد.
دکتر نزدیکتر شد و گفت: تو کی هستی؟ چرا از من خواستی بیام اینجا.
از لبه پشت بام بلند شد و رو به روی مرد ایستاد. فاصله دو مرد تقریبا ده قدم بود. سراپای دکتر را برانداز کرد و گفت: از چیزی که فکر میکردم جوونتری.
دکتر اخمی کرد و گفت: منو میشناسی؟
به لبه پشت بام اشاره کرد و گفت: بیا اینجا. با هم کار داریم.
دکتر نزدیک شد و او نیز دوباره رویش را به سمت پشت بام برگشت. لبه پشت بام دقیقا تا اواسط ران دکتر ارتفاع داشت. دکتر نگاهی به پایین انداخت. ارتفاع خیلی زیاد بود. سرگیجه گرفت فورا و ناخوداگاه به عقب برگشت.
- ارتفاع ترسناکه. اما میتونه دوستت باشه. میدونستی برای بعضی از مردم ارتفاع نوعی مخدره؟
-آره میدونم.
- پس نترس. بیا کمی نشئه کنیم. بیا بشین.
دو مرد روی لبه پشت بام کنار هم نشستند و پاهای خود را آویزان کردند. سر دکتر کمی گیج رفت اما کم کم به ترسش غلبه کرد و به خود مسلط شد. چند ثانیه به سکوت گذشته اما در نهایت دکتر سکوت را شکست که: میدونی من خیلی کار دارم. تو زنگ زدی و گفتی بیام اینجا چون کار مهمی باهام داری. بگو کارت چیه؟
دستش را در جیبش کرد و یک گوی فلزی کوچک بیرون آورد. گفت: این ساختمون سی و پنج طبقه است. اگر ارتفاع هر طبقه رو ۳ متر در نظر بگیریم تقریبا ارتفاع کل ساختمون صد متر میشه. اگر این تیله رو از اینجا پرتاب کنم. تا به زمین برسه به سرعت تقریبا ۵۰ متر بر ثانیه میرسه. اگر به سر کسی بخوره به راحتی میتونه اونو بکشه. اما چقدر احتمال داره به یکی بخوره؟
دکتر شانهای بالا انداخت و گفت: نمیدونم خیلی کم. اما چرا باید همچین کاری بکنی؟
-میگی خیلی کم؟ جالبه. حاضری سرش شرط ببندی؟
دکتر که حسابی گیج شده بود. گفت: چی؟ سر چی شرط ببندیم؟ اینکه اونو بندازی؟
اینکه به کسی میخوره. اگر به کسی خورد دستات رو از پشت میبندم چون میدونم صحبتهامون قرار نیست به جای خوبی ختم بشه اما اگر نخورد من خودم رو از همین بالا پرتاب میکنم پایین و رازی که به خاطرش این همه راه اومدی هیچوقت متوجه نمیشی.
دکتر تقریبا داد زد که: دیگه داری مسخره بازی در میاری. بگو ببینم برای چی منو تا اینجا آوردی؟ بگو ببینم چه حرفی داری که در مورد همسرم بگی.
خندید و به دکتر نگاه کرد. نگاهش تا عمق وجود دکتر نفوذ کرد. تیله را بالا، دقیقا جلوی صورت دکتر گرفت و گفت: بازی کنیم؟
-قبل از اینکه خودت رو پرتاب کنی، حرفی رو که بخوای بهم بگی، میگی؟
تیله را در مشتش گرفت و دوباره به پایین خیره شد. چیز زیادی از خیابان دیده نمیشد اما احتمالا رفت و آمد کم و خیابان مانند ساعت یک هرروز خلوت بود.
- انگار خیلی به بردنت مطمئنی. نه نمیگم اما میتونم بهت بگم که از شنیدنش خوشحال نمیشی. بعلاوه من آخرین نفری هستم که از این راز خبر دارم. همه اونهایی که راز رو میدونستن قبلا مردن.
دوباره تیله را به طرف دکتر گرفت و گفت: پرتاب کنم؟
دکتر نگاهی به پایین انداخت. با خود فکر کرد که غیرممکن است که به کسی برخورد کند اما در هر صورت شاهد یک قتل بوده است. به اینجا آمدنش از اول اشتباه بود. حالا هم هر تصمیمی میگرفت اشتباه در نهایت به ضررش بود. چشمانش را بست و به نشانه تایید سرش را تکان داد.
تیله را بین انگشت سبابه و شستش گرفت. چشم چپش را به آرامی بست. نفس عمیقی کشید و آن را در سینه حبس کرد. سپس به آرامی بیرون داد و تیله را پرتاب کرد. چشم دو مرد تیله را دنبال کرد. تا جایی که آنقدر پایین رفت که چشم نمیتوانست آن را ببیند. دکتر دست از تعقیب تیله برداشت و به خیابان چشم دوخت تا ببیند صدا یا اتفاقی رخ میدهد یا نه. بعد چند ثانیه ای که صدایی نیامد دکتر گفت: مسخره بازیه معلومه که به کسی نمیخوره.
ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. سپس ترمز ماشینها. آدمها به طور واضح دیده نمیشدند اما مشخص بود که دور کسی جمع شدهاند. کسی که روی زمین افتاده است.
لبخند رضایت بر روی چهرهاش نشست. دکتر مات و مبهوت به پایین خیره شد. از نظرش امکان نداشت این پرتاب شانسی به کسی خورده باشد. انکار کرد که طرف غش کرده یا بر اثر سرخوردگی روی زمین افتاده است.
- میتونی بری پایین و بررسی کنی. اگر رفتی لطفا تیله رو هم با خودت بیار بالا. اون واسم ارزشمنده.
دکتر مات و مبهوت به او نگاه کرد. گفت: یعنی چی؟ یعنی واقعا اون کشته شده؟
– گفتم که میتونی بری پایین و بررسی کنی. حالا چیکار کنیم؟ دستات رو ببندم؟
– معلومه که نه! مسخره بازی رو تمومش کن. همین الان بگو ببینم چرا به من زنگ زدی؟ چی از جون من میخوای؟ چی راجع به زن من میدونی؟
دست در جیبش کرد و یک طناب درآورد. گفت: میدونی خوبی دانش چیه؟ اینه که به زور نمیشه به دستش آورد. تو دکتری خیلی خوب اینا رو میدونی. باید زحمت بکشی. توی این شهر هم من فقط یک چیز یاد گرفتم. دانش یعنی قدرت. فقط مساله اینه که بدونی چی رو باید به کی بگی و چی رو نباید به هیچکس بگی. چی رو باید کِی بگی و کی باید سکوت کنی. اینها ریزهکاریهای مهمی توی کار منه.
دوباره سکوت کرد و به پایین خیره شد. صدای بوق ممتد ماشینها شنیده میشد اما به سختی جزئیات قابل درک بود. از دور صدای آژیر میآمد.
دکتر سکوت را شکست و گفت: «ببین من واقعا نه حوصله و نه وقت بازی کردن دارم. حرفت رو بزن چون خیلی کار دارم»
– میدونم. میخوای بری پیش همسرت. بهش قول دادی که عصر با هم میرین بیرون. اما همسرت دیگه منتظرت نیست.
دکتر روی لبه پشت بام بلند شد و گفت:«منظورت چیه؟ بگو ببینم چه بلایی سر همسرم آوردی؟»
مرد گفت:« تو نمیتونی تا آخر ماجرا رو گوش کنی. واسه همین گفتم که مجبورم دست هات رو ببندم. نمیخوام کار احمقانهای بکنی یا انرژیمو صرف این کنم که با تو دست به یقه بشم.»
دکتر از یک طرف نمیخواست احمق به نظر برسد. همچنین به این مرد غریبه هیچ اعتمادی نداشت از طرفی هم نمیتوانست بدون اینکه همه چیز را بفهمد، از آنجا برود. از لبه پشت بام پایین پرید و گفت:«خیلی خوب. ولی اگه کلکی تو کارت باشه، خودت میدونی».
مرد از لبه پشت بام بلند شد و نزدیک دکتر رفت.
– مطمئن باش. اگر من میخواستم بکشمت الان زنده نبودی. کاری که میکنم فقط برای این هست که میخوام حرفم رو بشنوی. حالا میشه برگردی؟
دکتر برگشت و دستش را از پشت به طرف مرد گرفت. مرد طناب را دو دور دور دست دکتر بست و آن را محکم گره زد. سپس دستش را در جیب دکتر برد و چاقویی که دکتر در جیبش گذاشته بود برداشت و داخل جیبش گذاشت. به دکتر گفت:«اینو به عنوان هدیه برمیدارم».
دکتر گفت:« محض احتیاط بود».
– احتیاط شرط عقله. پس این هم محض احتیاط.
ناگهان دکتر سوزشی در پشت ران خود حس کرد. پایش بیحس شد. احساس کرد که سوزنهای زیادی وارد پایش شد. کم کم کل بلدنش بیحس میشد. نتوانست روی پایش بایستد. بر روی زانوهایش افتاد. گفت: «چیکار کردی؟» نفسش بالا نمیآمد. عرق سرد بر بدنش نشسته بود و به سختی نفس میکشید. چشمانش سنگین شدند و زنگ ممتدی در گوشهایش پیچید.
داستان کوتاه: ملاقات کوتاه در ایستگاه قطار
کمکش کرد که دکتر روی پشت بام نشسته و به لبه پشت بام تکیه دهد. گفت:« نگران نباش. محض احتیاط بود. میدونم که خودت میدونی. دوز کنترل شدهای از تترادو توکسین بهت تزریق کردم. برای دفاع از کارم باید بگم من پروفایل پزشکیت رو خوندم. میدونم چقدر باید تزریق میکردم. نمیمیری. فقط فلج میشی. میتونی بشنوی. ولی خوب میدونی دیگه. این سمها طوری هستن که اگر تو نسبت به اونها خودت رو ضعیف حس کنی، ممکنه کشنده هم باشن. پس هیچ ترسی نداشته باش و خوب گوش کن. ببین چی میخوام بگم.»
سپس چهارزانو روبروی دکتر نشست تلفن هوشمندش را از جیبش بیرون آورد و مشغول گشتن درون آن شد. در همین حین گفت:« من چند ساعت پیش همسرت رو کشتم.»
سرش را بالا آورد و به چشمهای دکتر خیره شد. دکتر چشمانش را درشت کرد و نفسهاش به خر خر تبدیل شد.
– اون حامله بود.
فک و عضلات صورت دکتر در حال انقباض بود. پایش را کم تکان داد. مرد متوجه حرکت پا شد.
– اما اون بچه مال تو نبود.
گوشیاش را به سمت دکتر گرفت. عکس یک مرد با همسرش بود. داخل عکس، مرد بدون پیراهن بود و زن نیز کاملا برهنه بر روی پاهای مرد نشسته بود.
– اما تو خودت اینها رو میدونستی. البته نمیخواستی قبول کنی یا شاید باهاش روبرو بشی. همسرت زن موفقی بود. دائم توی سفر بود. چندتا پروژه بزرگ توی امارات، قطر، کویت. زنهای موفق هم دوستهای زیادی میتونن داشته باشن. و البته دشمنهای زیادی. من دشمنش نبودم. از قضا یه دورهی کوتاهی جزو دوستاش بودم. اما چرخ گردونه دیگه.
مرد سکوت کرد. بلند شد و روی پشت بام کمی قدم زد. پشت به دکتر ایستاد و گفت:«تو خودت میدونستی. اما چیزی نمیگفتی. گاهی با خودم میگم رابطهها بین انسانها چقدر پیچیده است. شما دوتا جفتتون میدونستین که دارین به هم خیانت میکنید. اما چون رابطهتون بخش مهمیش رابطه کاری بود، به روی خودتون نمیآوردین. مگه نه؟»
برگشت رو به دکتر و نگاهش کرد. مانند تکهای گوشت افتاده بود اما چشمانش را به سمت او گرفته بود. افتادگی لبها نشان میداد که سم به عضلات صورت هم رسیده است. اما اینکه هنوز کنترل چشمانش را دارد، او را کمی آسوده کرد که احتمالا میتواند صدایش را هم بشنود.
دستش را داخل جیبش برد و چاقویی که از دکتر به غنیمت گرفته بود، بیرون آورد. کمی براندازش کرد. کنار دکتر چمباتمه زد و گفت:« تو هم بیگناه نیستی. اما فعلا بحثمون تو نیستی. داشتم میگفتم. اون یه معشوق داشت توی دوبی. یک هندی ثروتمند که میتونست سکوی پرشش برای رفتن به هند باشه. میدونی اگر میتونست توی هند پروژههای عمرانی برداره چه پولی به جیب میزد؟ میتونست اسمش رو ببره کنار بزرگترین شرکتهای عمرانی جهان. شوخی نیست. پر جمعیتترین کشور جهان و رو به رشدترین کشور دنیا. مرکز بعدی تجارت جهانی. بمبئی نیویورک آسیا.»
با چاقو ریش های کوتاهش را خاراند. سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
– اما همه اون آرزوها نقش برآب شد. حقیقتش رو بخوای من نمیدونم کی گفت که اونو بکشم. زیاد سوال نمیپرسم. اما یک کار واسه تو کردم. من اون تاجر هندی رو کشتم. اما یه چیزی متوجه شدم. بچه مال اون هم نبود. همسرت فکر میکرد که اون تاجر هندی پدر بچه است. حتی توی چتهایی که با هم داشتن، همسرت میخواست بچه رو بندازه به گردن طرف اما مرد زیر بار نمیره. میدونی چرا؟ چون اون مرد عقیم بود. پس بچه مال کیه؟ راستش خودم هم نمیدونم. یادته چند روز پیش همسرت خیلی اصرار میکرد که با هم رابطه جنسی داشته باشین؟ بعد از پنج ماه که با هم رابطه جنسی نداشتین یهو یادش افتاد که توی زندگی زناشویی این چیزها هم وجود داره.
– هه! دنبال بهانه بود که بچه رو بندازه گردن خودت. دکتر بیچاره. اما میدونم که تو زرنگتر از این حرفهایی. آخرش متوجه میشدی که بچه مال تو نیست. تو هم عقیمی. اما شاید اون موقع قبول میکردی بچه رو. چارهای نداشتی. درست مثل اولین باری که فهمیدی داره بهت خیانت میکنه.
بلند شد و دوباره گشتی بر روی پشت بام زد. اطراف را نگاه کرد. از لبه پشت بام به پایین نگاه کرد و دوباره قدم زنان به سمت دکتر بازگشت.
– من قضاوت نمیکنم دکتر. اما میخوام بدونی که همه ما مثل همیم. شاید تو هم اگر جای همسرت بودی. جاه طلبیهای اون رو داشتی و رویاهای اون توی ذهنت بود. تو هم اینکار رو میکردی. من بهت یک فرصت دادم و ثروت زیاد همسرت الان مال تویه. تو الان دوتا انتخاب داری. یا از این واقعیت بگذری که سالها مثل یک احمق زندگی کردی و بری سراغ زندگی جدید. یا میتونی روی همین پشت بوم زندگیت رو تموم کنی. واقعا برای چی زندهای دکتر؟ سه تا بیمارستان در حال ورشکستگی داری که با پول همسرت سر پاموندن. توی نظام پزشکی شیش تا پرونده باز داری که حتی یکیش میتونه زندگی حرفهایت رو نابود کنه. تو حتی نتونستی همسرت رو راضی نگه داری. سادهترین کاری که مردها به صورت غریزی میتونن انجامش بدن، از پسش بر نیومدی. حتی دوست دخترت هم برات احترامی قائل نیست. حتی اون هم همین الان داره بهت خیانت میکنه. تو چی به این دنیا اضافه میکنی دکتر؟ تو برای این جهان سمی. تو انگل این دنیایی. مثل انگل به زندگی بقیه چسبیدی و داری خونشون رو میمکی. بیمارهات، خانواده ات و همسرت. تو یک انگل خوشتیپی که فکر میکنی بقیه بهت احترام میذارن اما حتی همسرت تو رو لایق همبستری نمیبینه. حاضره با هرکس دیگه بخوابه جز تو. توی لعنتی حتی لیاقت خاک هم نداری. پس چرا همین جا زندگیت رو تموم نکنی؟
صدای ناله خفیفی از گلوی دکتر به گوش رسید. مرد سرش رو نزدیک صورت دکتر برد.
- تو خود شیطانی
مرد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. چند بی وقفه خندید. سپس اشکهایش را از گوشه چشمانش پاک کرد.
- تو هم که اینو گفتی. باورت نمیشه چند بار این جمله رو شنیدم.
سپس دستش را روی صورت دکتر گذاشت و گفت: نه عزیزم! من شیطان نیستم. من انسانم. انسانی هستم که کارم رو خوب انجام میدم. شیطان هیچوقت نمیتونه اینقدر تمیز اینکارها رو انجام بده. تو هم عظمت کارم رو درک نکردی دکتر. واقعا ناامیدم کردی.
دکتر را کمی تکان داد، با کمک چاقویی که از دکتر گرفته بود، طناب دستهایش را برید. سپس بلند شد و گفت:« خوب دیگه من باید برم. به حرفهام خوب فکر کن. راستی من از توی دفتر همسرت چندتا چیز باارزش برداشتم. اونها رو به عنوان حق الزحمه برای کشتن اون بیشرف هندی برداشتم. به هرحال من برعکس تو شرف و ناموس سرم میشه و هنوز کلاه قرمساقی به سرم نکشیدم. از طرفی میخواستم صحنه طوری باشه که انگار دزد اومده و برای دزدی همسرت رو کشتن. دنبال من نگرد چون من زودتر پیدات میکنم.»
سپس برگشت و به سمت درب پلکان پشت بام حرکت کرد. ناگهان ایستاد و برگشت:« راستی!» به ساعتش نگاه کرد. «دو سه دقیقه دیگه سم اثرش از بین میره. من برات چندتا عکس و فیلم ارسال کردم. هم از همسرت مرحومت هم از دوست دختر فعلیت. ببین و به حرفام فکر کن. دیدار به قیامت.»
از درب پلکان پشت بام خارج شد. هنگامی که به طبقه همکف رسید، تلفنش زنگ خورد. پشت تلفن صدای یک زن به گوش رسید:« کار رو تموم کردی؟»
-هنوز نه!
ناگهان صدای برخورد جسمی به زمین به گوش رسید.
- حالا تموم شد.
مرد تلفن را قطع کرد و به سرعت بالای سر جنازه دکتر حاضر شد. یک دستمال جلوی صورتش گرفت و فریاد زد که «برید کنار من دکترم» صورت جنازه را برگرداند صورت له شده دکتر نمایان شد، همه افراد حاضر در خیابان صورت خود را برگرداندن. مرد کیسه پلاستیکی که چشمان زیبای زن دکتر در آن بود، داخل جیب دکتر گذاشت. بلند شد و گفت:« سریع یه آمبولانس خبر کنید.» و به آرامی صحنه را ترک کرد.
اپیزود هفتم پادکست فینسوف هم منتشر شده. اگر عضو کست باکس فینسوف نشدید همین الان بشین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای عاشقانه ی یک قتل
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک خواب عجیب.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: پرنده های کشنده