داستان کوتاه: راز جنایت عمارت تیمسار آذر

پیش از شروع داستان بهتر است داستان زیر را مطالعه کنید:
https://vrgl.ir/GZYTp


در عصر یک روز ابری پاییزی، زمانی که کارآگاه بردیا بی‌باک و کارآگاه علوی در دفتر کارآگاه علوی مشغول صحبت در مورد اتفاقات سیاسی اخیر بودند، صدای ضربات متعدد در را شنیدند.

دو کارآگاه فورا سر خود را به طرف در چرخاندند. کارآگاه علوی از روی کاناپه برخواست تا درب را باز کند. زنی قد بلند، با موهای مشکی و پریشان، بدون آرایش در آستانه در ایستاده بود. با وجود اینکه هوا نسبتا سرد بود، اما زن لباس گرم به تن نداشت. زن با صدای بریده بریده پرسید: دفتر کارآگاه بی‌باک؟

کارآگاه علوی از جلوی در کنار رفت و با دست اشاره کرد که زن وارد شود. کارآگاه بی‌باک نیز سریعا لباس ها و سایر وسایل روی مبل کنار شومینه را خالی کرد تا زن بتواند بنشیند و همزمان گفت: ببخشید. وقتی دو مرد توی یک اتاق باشن، نباید انتظار چیز بیشتری داشته باشید.

زن با اشاره سر نشان داد که وضعیت به هم ریخته اتاق اهمیتی ندارد.

کارآگاه بی‌باک به سمت پنجره رفت، گوشه آن را باز کرد و سیگاری روشن کرد. سپس رو به خانم تازه وارد گفت: به نظر میرسه موضوع مهمی شما رو این وقت روز به این جا کشونده. بفرمایید ببینم چی شده.

همزمان کارآگاه علوی یک فنجان چای روی میز روبری زن گذاشت. زن فنجان چای را در دستان سردش گرفت تا کمی گرم شود. کارآگاه بی‌باک اجازه داد حال زن کمی سرجایش بیاید و بعد پرسید: «خوب بفرمایید. شما کی هستید و برای چی به اینجا اومدید؟»

زن با کمی ترس نگاهی به کارآگاه بی‌باک کرد و گفت: «اسم من پریچهره مصفا است. همسر تیمسار آذر. نمی‌دونم میشناسیدش یا نه.»

کارآگاه علوی صحبت‌های زن را قطع کرد و گفت:« تیمسار آذر. به تازگی استاندار شده بود. خبر مرگش رو توی روزنامه خوندم. اخیرا شایعه اطرافش زیاد شده بود. شما باید همسر دومشون باشید.»

زن با حالتی آغشته به شرم گفت:« بله درسته.»

بعد کمی مکث کرد و مقداری از چای نوشید و دوباره شروع به صحبت کرد: «همسر من ۱۰ روز پیش توی خونه فوت کرد. پزشکی قانونی علت مرگ رو سکته اعلام کرد. اما تقریبا مطمئنم که قضیه این نیست. همسر من همیشه یک انضباط سختگیرانه نظامی توی زندگیش داشت. هیچوقت نه الکل نه سیگار مصرف نمی‌کرد. البته سن و سالی ازش گذشته بود اما بدن سالمی داشت پیش هر پزشکی که رفته بودیم، همه از سلامت بدنش تعجب می‌کردن. اما نه پلیس و نه دادگاه هیچ کدوم درخواست من برای پیگیری موضوع رو قبول نکردن. من تمام تلاشم رو کردم. می‌دونید همسر من آدم سرشناسی بود و هرچقدر سرشناس‌تر باشی مشکلات بزرگتری داری.»

کارآگاه علوی دوباره صحبت زن را قطع کرد و گفت:« پس شما فکر می‌کنید به جان همسر شما سو قصد شده درسته؟»

زن گفت:« در واقع اگرچه شک داشتم اما مطمئن نبودم تا اینکه امروز یک نفر ناشناس با من تماس گرفت و گفت اگر به پیگیری‌هام ادامه بدم، هم خودم هم دخترم رو میکشه. من هم به محض اینکه تلفن قطع شد به سرعت خودم رو به اینجا رسوندم. شنیدم شما با ارتباطات سیاسی خاصی که دارین می‌تونین بزرگترین پرونده‌های جنایی رو هم حل کنید.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« البته نفوذ سیاسی رو دوست عزیزم کارآگاه علوی داره. تخصص من چیز دیگه‌ است. اما بذارید با تماس تلفنی شروع کنیم. صدای اون فرد برای شما آشنا نبود؟ و اینکه دقیقا چی گفت؟»

زن کمی فکر کرد و گفت:« نه آشنا نبود. جمله‌اش این بود (یا فورا این مسخره بازی رو تموم می‌کنی یا هم خودت و هم دخترت رو میکشم) و بعد تلفن قطع شد.»

کارآگاه علوی نگاهی به کارآگاه بی‌باک کرد و گفت:« همین؟ گفت می‌کشم؟ پیام دیگه‌ای نداد؟»

زن نگاهی به کارآگاه علوی کرد و گفت:«‌نه همین بود. تک تک کلماتش رو مو به مو گفتم»

کارآگاه بی‌باک گفت:« خوب از خودتون بگین. شما زن دوم تیمسار آذر بودید. و ببخشید که اینقدر رک حرف می‌زنم اما اونطور که شایعات میگن فرزند شما هم نامشروعه درسته؟»

زن از جا جهید و گفت:« نخیر آقا. من همسر رسمی و شرعی تیمسار بودم. فقط مخفیانه با هم زندگی می‌کردیم. زندگی خوبی هم داشتیم و من هم راضی بودم. با این حال، وقتی زن اولش تهدید کرد که میخواد آبروش رو ببره و به همه بگه که رابطه نامشروع داره، این موضوع رو علنی کرد.»

کارآگاه علوی گفت:« همون داستان همیشگی. حسادت زنانه»

زن گفت:« نه نه. اتفاقا خانم جوادی، زن اول تیمسار رو میگم. ایشون خیلی خانم آرومیه. هیچوقت باهام بدرفتاری نکرده و هیچ حسی از حسادت هم ازش ندیدم اما مشکل برادرشه. اونه که مدام ما رو اذیت می‌کنه.»

کارآگاه علوی گفت:« چرا تیمسار زن دوم گرفت؟» بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:« منظورم اینه که با زن اولش مشکلی داشت؟»

زن گفت:« زن اولش بچه‌دار نمی‌شد.»

کارآگاه بیباک از جلوی پنجره نیشخندی زد و گفت:« چقدر کلیشه. مساله سر ارث و میراثه.»

زن گفت:« آقای بی‌باک، همسر من دشمن کم نداشت اما دشمن‌هاش فقط بیرون از خونه نبودن. از وقتی خانواده زن اولش فهمیدن که اون با من ازدواج کرده، بارها تهدیدش کردن. خصوصا برادر زنش. حتی چندبار بین‌شون دعوا شده بود. یکبار وسط دعوا وقتی برادر زنش یک چاقو رو بلند کرده بود، قسم می‌خورد که میکشتش. فکرش رو بکنید، جلوی من و دختر هشت ساله مون، همسرم رو تهدید به مرگ می‌کرد.»

به اینجا که رسید، زن نتوانست بر احساسات خودش غلبه کند و شروع به گریه کرد. گریه‌هایش سوزناک بود و البته برای کارآگاه بی‌باک کمی کسل کننده؛ سیگارش تمام شده بود، پنجره را بست و به سراغ زیر سیگاری رفت تا سیگارش را در آن خاموش کند. بعد روی مبلی نشست،‌ فنجان قهوه‌اش را برداشت، مقداری قهوه برای خود ریخت و گفت: «الان می‌خواهید ما انتقام همسرتون رو بگیریم؟»

زن کمی به خودش مسلط شد، اشک هایش را پاک کرد و گفت:« نه! من فقط عدالت می‌خوام. وقتی نه پلیس، نه دادگاه کاری نمی‌کنه، آدم باید خودش عدالت رو اجرا کنه. این عدالت رو من برای خودم نمی‌خوام، برای دختر کوچیکم می‌خوام. هرچقدر هم که هزینه‌اش بشه می‌دم، حتی اگه لازم باشه کل ارثی که بهم رسیده رو میدم.»

کارآگاه بی‌باک با نگاهی سرد به زن خیره شد و گفت:« ممکنه از اجرای عدالت زیاد خوشحال نشین.»

زن از نگاه کارآگاه بی‌باک جا خورد. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:« عدالت، عدالته حتی اگه من ازش خوشحال نشم باز هم باید اجرا بشه.»

کارآگاه بی‌باک فورا بلند شد و گفت:« من این پرونده رو قبول می‌کنم و از شما تمام ارثتون رو هم نمی‌خوام. پولی که من می‌گیرم مشخصه. فردا با چند مامور شهربانی به خونه تیمسار آذر مرحوم میایم تا شروع پرونده رو به بقیه اعضای خانواده اعلام کنیم. شما هم تا فردا به هیچ تماسی پاسخ ندین. سعی کنین دور از خانواده همسرتون باشین و ترجیحا غذایی رو بخورید که خودتون درست کردید.»

زن گفت:« یعنی شما می‌گید احتمال داره که واقعا به جون من هم سوقصد بشه؟»

کارآگاه بی‌باک گفت:« نمی‌تونم با قطعیت بگم. فعلا باید تحقیقات شروع بشه. بعدا در مورد اینکه چه کسی یا چه کسانی مظنون هستن صحبت می‌کنیم. شما یک پیام تهدید آمیز داشتید، پس باید مراقب باشید. اما زیاد نگران نباشید،‌ این قتل با هر انگیزه‌ای که بوده، به هدفش رسیده. پس دلیلی نداره یک قتل دیگه انجام بشه.»

وقتی کارآگاه بی باک جمله آخر را گفت، حالت چهره زن تغییر کرد. کارآگاه ادامه داد:« شما می‌تونید به خونه تون برید. ما فردا میایم به عمارت خانوادگی تیمسار آذر.»

زن بلند شد و خواست از دفتر خارج شود، کارآگاه بی‌باک فریاد زد که:« هوا سرده خانوم، لطفا این پالتو رو هم با خودتون ببرید.» بعد یکی از پالتوهای مردانه روی جالباسی را به کارآگاه علوی داد تا او به زن بدهد. زن قد بلندی داشت، پس از نظر قد چندان مشکلی نداشت اما اندام ظریف زن در پالتو مردانه تقریبا گم شده بود. بعد کارآگاه بی باک از کارآگاه علوی خواست که برای زن یک تاکسی بگیرد و خودش نیز به شهربانی برود و اعلام کند که از فردا این دو مرد بر روی پرونده قتل تیمسار آذر شروع به کار کرده و می‌خواهند تمام مدارک پرونده را ببینند.

مرد و زن از دفتر خارج شدند، کارآگاه بی‌باک دوباره به لب پنجره رفت، اینبار بدون باز کردن پنجره سیگاری روشن کرد و به آسمان خیره شد. خورشید در حال غروب بود و تلالوئی به رنگ خون بر روی ابرهای تیره پاییزی افتاده بود. کارآگاه بی‌باک کتابی که روی میز کنارش بود بلند کرد و از روی جلد آن خواند:« جنایت و مکافات»



صبح روز بعد دو کارآگاه با دو مامور شهربانی جلوی در عمارت تیمسار آذر بودند. عمارتی بسیار بزرگ، مشرف به یک باغ با درختان بلند و قدیمی چنار بود. در آن وقت از سال، برگ‌های درخت چنار زمین را فرش کرده بودند. دو باغبان که مشغول جمع‌آوری برگ‌ها بودند کار را تعطیل کرده و به چهار مرد که با ماشین شهربانی آمده بودند، نگاه می‌کردند. چهار مرد جلوی درب فلزی باغ ایستاده و منتظر بودند تا کسی در را برای آنها باز کند. پس از چند دقیقه هیکل مردی جلوی در فلزی باغ ظاهر شد. نگاهی به ماشین و ماموران شهربانی انداخت و گفت:« آقایان اینجا کاری دارند؟»

کارآگاه بی‌باک از ماشین پیاده شد و رو به مرد گفت:« من کارآگاه بی‌باک هستم و همکارم کارآگاه علوی. اومدیم تا در مورد مرگ تیمسار آذر تحقیق کنیم.»

مرد گفت:« اون مرگ اگرچه بسیار دلخراش بود و باعث ناراحتی تمام اعضای این عمارت شد اما تنها یک مرگ طبیعی بود. دادگاه و پزشکی قانونی هم این موضوع رو تایید کرده. بنابراین تحقیق بیشتر معنایی نداره. من نمی‌تونم آدم غریبه به این عمارت راه بدم.»

کارآگاه بی‌باک کمی جا خورد اما سریع خودش را جمع کرد و گفت:« این رو ما تشخیص می‌دیم آقا. حالا بهتره سریع در رو باز کنید وگرنه باید با این دو مامور وظیفه‌شناس قانون تشریف ببرید به شهربانی.»

کلمه قانون را با نوعی تحکم بیان کرد. مرد کمی مکث کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید در را باز کرد و اجازه داد تا چهار مرد وارد شوند.

کارآگاه علوی نیز از ماشین پیاده شد. دو کارآگاه پیاده و دو مامور شهربانی با ماشین وارد عمارت شدند. علوی به بیباک گفت: فکر نمی‌کنم اعضای این خونه زیاد از اومدن ما خوشحال باشن.

بیباک با خنده گفت: ما برای خوشحال کردن کسی به اینجا نیومدیم. قراره خیلی‌ها رو توی این خونه ناراحت کنیم.

کارآگاه علوی گفت:« چرا این پرونده رو قبول کردی؟ دو حالت داره. یا یک مرگ غیرعمدی بوده، یا یک پرونده قتل خانوادگیه. هیچکدوم از این دوتا واسه تو جذاب نیست»

کارآگاه بی‌باک گفت:«آره ولی حسم می‌گه موضوع چیز بیشتریه.»

خانم مصفا جلوی درب عمارت ایستاده بود تا به دو کارآگاه خوش‌آمد بگوید. زن آرایش نسبتا زیادی داشت که مختص خانوم های داغدار نبود اما زن بسیار جوانتر از آن بود که نیازی به نگرانی در مورد مرگ همسر پا به سن گذاشته‌اش داشته باشد.

کارآگاه بیباک به پنجره های عمارت بزرگ نگاه کرد. از یک پنجره چهره زنی میانسال را تشخیص داد و از دیگری چهره دختربچه‌ ای که به نظر می‌رسید دختر تیمسار آذر باشد. خانم مصفا از پله‌های عمارت پایین آمد و به کارآگاه‌ها سلامی کرد و گفت:« می‌بینم که با مصیب آشنا شدید. اون زیاد خوشش نمیاد آدم غریبه وارد این عمارت بشه اما آدم مهربونیه.»

کارآگاه علوی با لبخند گفت:« آره مهربونیش شامل حال ما هم شد»

زن دو مرد را دعوت کرد که به داخل خانه بیایند، اما کارآگاه بی‌باک گفت:« ممنون. ترجیح می‌دم اول با کارگرهای باغ صحبت کنم. می‌رم اون دو نفری رو که دارن برگها رو جارو می‌کنن ببینم. بعد خودم میام داخل عمارت.»

به کارآگاه علوی اشاره کرد و گفت:« لطفا به اعضای عمارت بگو که جمع بشن تا باهاشون صحبتی داشته باشم»

کارآگاه علوی و زن با هم به داخل عمارت بازگشتند، کارآگاه بی‌باک برای دقایقی به آن دو نگاه کرد سپس نگاهش را به پنجره‌ها انداخت. زن میانسال هنوز از پنجره نگاهشان می‌کرد. کارآگاه بی‌باک به نشانه احترام دستش را به کلاهش گذاشت و زن با بی‌توجهی از پشت پنجره کنار رفت. کارآگاه بی‌باک نیز به سمت دو مردی رفت که مشغول جارو کردن بودند. مصیب نیز آنجا بود.

کارآگاه بی‌باک نزدیک شد و خسته نباشیدی داد و گفت:« می‌تونم چند دقیقه با شما صحبت کنم؟»

مصیب گفت:« همونطور که می‌بینید کار دارن. بعد از اینکه کارشون تموم شد خودم می فرستم تا بیان با شما صحبت کنن.»

بی‌باک نگاهی به مصیب کرد و چند قدم به سمت او برداشت. بعد با لحنی که تلاش می‌کرد به اندازه کافی تحکم‌آمیز باشد گفت:« من همین الان می‌خوام با این دوستان صحبت کنم تا در مورد قتل ارباب شما تحقیق کنم. اما به نظر می‌رسه شما زیاد مایل به این موضوع نیستید. اگر فقط یکبار دیگه طوری حرف بزنی که من احساس ناراحتی کنم، اتفاقی برات میفته که حتی نمی‌تونی تصور کنی که چقدر بده.»

مصیب نگاهش را از بی‌باک به دو کارگر انداخت و گفت:« من فقط دارم کارم رو می‌کنم آقا. من از شما دستور نمیگیرم.»

کارآگاه بی‌باک که فهمیده بود مصیب به اندازه کافی ترسیده است اما نمی‌خواهد جلوی کارگرهای عمارت خود را ضعیف جلوه دهد، با لحنی نرم‌تر گفت:« من هم دستور ندادم. خواهش کردم.»

مصیب گفت:« پس لطفا سریع تمومش کنید. اینها کار زیادی برای انجام دادن دارند.» و بعد رفت

سه مرد برای مدتی رفتن مصیب را تماشا کردند. بعد کارآگاه بی‌باک از جیبش دفترچه‌ای در آورد، رو به کارگرها کرد و گفت:« میشه بدونم اسمتون چیه؟»

یکی از کارگرها که در اواخر میانسالی بود و ریش بلند و موهای تنکی داشت گفت:« نوکر شما حبیب هستم. این جوون هم پسرم غلام رضاست.»

کارآگاه بی‌باک به پسر جوان نگاهی کرد و پرسید:« تیمسار چجور آدمی بود؟»

پیرمرد با سرعت جواب داد:« خیلی آدم خوبی بود آقا. خیلی خوب.»

کارآگاه با گوشه چشم نگاهی به پیرمرد انداخت و دوباره پرسید:« توی این خونه کسی با تیمسار مشکلی نداشت؟ دشمنی خانوادگی چیزی؟»

پیرمرد دوباره با عجله جواب داد:« نه چه دشمنی. این مرد اونقدر مهربون و بزرگ‌منش بود که کسی دلش نمیومد باهاش دشمن باشه. والله ما که جز خیر و برکت از این خانواده ندیدیم.»

کارآگاه بی‌باک به مرد جوان نگاه کرد و گفت:« خیلی خوب. من بعدا دوباره باهاتون صحبت می‌کنم.» دفترچه‌اش را بست و به داخل عمارت برگشت.



حسادت خوره‌ای است که روح انسان را از درون می‌خورد. مانند موریانه‌ای است که هیچوقت متوجه وجودش نمی‌شوی، اما به آرامی بند بند وجودت را آکنده می‌کند و تنها زمانی متوجه حضورش می‌شوی که کار از کار گذشته است. باید تمام آنچه هست و نیست را به آتش بکشی تا شاید از شر آن خلاص شوی.

حسادت به داشته‌های دیگران و حسادت به نداشته‌های خودت. حسادت به یک خانواده، حسادت به یک موقعیت، حسادت به یک لبخند و حسادت به یک فرزند.

کارآگاه بی‌باک وارد عمارت شد. مرمرهای مسحور کننده، کاشی‌کاری‌های ظریف و چشم‌نواز، چلچراغ‌های بزرگ و از فرنگ‌آمده. تمام اینها زمانی برای مردی بود که امروز زیر خاک خوابیده است. خانواده تیمسار آذر همگی در سرسرای عمارت منتظر بودند. کارآگاه علوی به استقبال کارآگاه بی‌باک آمد و قبل از اینکه حرفی بزند، مردی درشت هیکل فریاد زد که:« این چه مسخره بازیه؟ اومدین توی خونه یک خانواده داغدار تا در مورد چی تحقیق کنید؟ چه کسی به شما این اجازه رو داده؟»

مرد هیکل درشتی داشت که به سختی درون پیراهنش جا می‌شد. موهای کوتاه شده و صورت تراشیده‌ای داشت و چشمان خاکستری رنگش اول از همه توجهات را به خود جلب می‌کرد. عصبانیتش کمی جذاب‌ترش کرده بود اما از فاصله دور هم بلاهت از چهره‌اش هویدا بود.

کارآگاه بی‌باک با همان نگاه سرد به مرد چشم دوخت و هیچ نگفت. زن میان سالی که کنار مرد جوان روی مبل نشسته بود با دست به مرد اشاره کرد که بنشیند.

زن شروع کرد و گفت:« من مریم جوادی هستم. همسر تیمسار آذر مرحوم. مطمئنا می‌دونید که حضور شما اینجا اصلا مایه خوشوقتی ما رو فراهم نمی‌کنه. پس بفرمایید که شما اینجا چیکار می‌کنید و بفرمایید که چکار باید بکنیم تا زودتر از این خونه برید؟»

کارآگاه بی‌باک دستکش‌هایش را از دستش درآورد و کلاهش را از سرش برداشت. دستکش‌هایش را درون کلاهش گذاشت و روی اولین میزی که دید قرار داد. دستی به موهایش کشید. سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد. سپس روی مبلی نشست و دود را به آرامی از ریه‌اش بیرون داد.

بعد لحظه‌ای مکث کرد و گفت:« روز گذشته پیامی تهدید آمیز برای زن دوم همسر مرحوم شما فرستاده شده. از این موضوع اطلاع دارید؟»

زن با حرکت سر اظهار بی‌اطلاعی کرد.

کارآگاه ادامه داد:« همسر شما دشمن یا بدخواهی داشت که بخواد به اون آسیبی بزنه؟»

زن گفت:« همسر من فرد شناخته شده‌ای هست. قطعا دشمنان زیادی داره. اما دشمنانش اونقدر دست و پا ندارن که بخوان سوقصد کنن. ما در عصر حجر زندگی نمی‌کنیم آقا. امروز دیگه مخالفان سیاسی رو حذف نمی‌کنن. بدنام‌شون می‌کنن. مگه اینکه بلشویک‌ها بخوان سوقصد کنن که می‌دونیم ابزار اونها چیزهای دیگه است.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« دشمن‌ها فقط دشمن‌های سیاسی نیستن. دشمن‌های خانوادگی ترسناک‌تر و خطرناک‌ترن.»

زن با حالتی کمی عصبانی گفت:« منظورتون چیه؟»

کارآگاه بی‌باک گفت:« شما گفتید مخالفان سیاسی رو بدنام می‌کنن. نمی‌کشن. این کاری نبود که شما می‌خواستید بکنید؟ ایشون رو بدنام کنید؟ شما نمی‌خواستید ماجرای رابطه تیمسار و خانم مصفا رو علنی کنید؟»

همسر تیمسار با حالتی متعجب و عصبانی گفت:« معلومه که نه. من خودم تیمسار رو به اینجا رسوندم. زمانی که یک سرباز جزء توی سربازخانه شهرکرد بود. من بودم که اون رو اینی کردم که الان هست. چرا باید بخوام تمام زحماتی که طی ۴۰ سال زندگی مشترک کشیدم رو سر یک بازی بچگانه نابود کنم؟»

کارآگاه بی‌باک سیگارش را که هنوز نیمی از آن باقی مانده بود در زیرسیگاری روی میز کناری‌اش خاموش کرد و گفت:« من باید با تمام اعضای این عمارت تک به تک صحبت کنم. شما چند کارگر توی این خونه دارید؟»

خانم جوادی گفت:« دو کارگر زن داریم که کار پخت و پز و تمیزکاری رو انجام می‌دن. و دو کارگر مرد داریم که کارهای بیرون رو انجام می‌دن. انگار با اونها آشنا شدید. صفورا و ماه چهره هم کارگرهای زن‌ ما هستن که داخل عمارت کار می‌کنن.»

کارآگاه بی‌باک گفت:«اول از همه با کارگرهاتون صحبت می‌کنم.»

خانم جوادی با بی‌انگیزگی گفت:« خیلی خوب. می‌تونید توی اون یکی اتاق صحبت کنید.» سپس با دست به یکی از اتاق‌ها اشاره کرد.

دو کارآگاه ابتدا با صفورا وارد اتاق شدند. صفورا زنی نسبتا مسن بود. در واقع سنش بالای ۵۰ نبود اما هرکس او را می‌دید تصور می‌کرد با زنی ۷۰ ساله ملاقات می‌کند. با این حال بدنی نسبتا سالم داشت و برعکس زنان همسن و سالش بیمارگونه به نظر نمی‌رسید.

کارآگاه بی‌باک پرسید:« خوب بگید ببینم. چند ساله دارید برای این خانواده کار می‌کنید؟»

صفورا گفت:« حدود ۱۰ سال آقا.»

-اون کارگر باغ، حبیب. اون شوهر شماست؟ چون معمولا صاحبان عمارت زن و شوهر رو با هم استخدام می‌کنن.

-نه آقا. حبیب و پسرش تازه اومدن اینجا آقا. دو سه ماه بیشتر نیست.

کارآگاه بی‌باک ابرویی بالا انداخت و گفت:« تازه اومدن؟ قبل از اونها چه کسانی کارهای باغ رو می‌کردن؟»

-باغ کار زیادی نداره آقا. تیمسار معمولا خودش اینکارها رو انجام میده فقط گاهی کارگر گذری میگیره. تیمسار عادت نداشت مرد غریبه زیاد تو خونه‌اش باشه. عادت مرداست دیگه. دلشون نمی‌خواد کسی دور و بر ناموسشون بچرخه.

-چقدر در مورد اونها می‌دونین؟

-تقریبا هیچی. صبح میان، یکم کار می‌کنن، یکم میچرخن و عصر هم پولشون رو میگیرن و میرن.

کارآگاه علوی گفت:« اون پسر جوون. رابطه تیمسار با اون چطور بود؟»

-کی؟ شهروز رو می‌گین؟ اون برادر ناتنی خانوم بزرگه. از اون بچه‌هاییه که سر پیری دامن پدر و مادر رو میگیره. البته این فقط دامن پدر رو گرفت. پدر خانوم بزرگ با یه بدکاره رفیق میشه و مادر خانوم بزرگ رو طلاق میده. زن بیچاره سر ماه نمیشه میمیره. اون موقع خانوم بزرگ تهران نبود. یعنی اصلا وضعیت اینی که الان می بینین نبوده. تیمسار و خانوم بزرگ برای ماموریت مدام جابجا می‌شدن. می‌دونید. دوران شاهنشاه قبلی بوده. اگر اشتباه نکنم سر سرکوب شورش جنگلیا رفته بودن شمال. خلاصه که خبر میرسه به گوش خانوم بزرگ و میان تهران برای خاکسپاری. چیزی نمیگذره که پدر خانوم بزرگ یه بچه از اون زن به دنیا میاره. دیگه مردا وقتی مستن نمی‌فهمن چیکار می‌کنن. اون زن هم بچه رو میاره میذاره توی خونه تیمسار و خودش میره. از اون موقع شهروز تو خونه تیمسار بزرگ میشه.»

کارآگاه بیباک نگاهی به کارآگاه علوی انداخت. سپس پرسید:« از نظر شما تیمسار دشمنی نداشت؟ داخل همین خونه؟»

زن گفت:« به نظر من نباید دنبال دشمن داخل خونه بگردید. هیچکس توی این خونه با تیمسار دشمن نبود.»

کارآگاه بیباک پرسید:« ماجرای دعوای شهروز و تیمسار چی بوده؟»

-«اوه اون یه سوتفاهم بود. به نظرم چیز مهمی نبود. همونطور که گفتم، شهروز توی خونه تیمسار بزرگ شده، تیمسار اون رو مثل بچه خودش میدونه اگرچه دلش می‌خواست میراثش به کسی برسه که هم‌خونش باشه.»

کارآگاه بی‌باک اینبار با کمی تحکم پرسید:« گفتم ماجرا چی بوده؟»

زن با کمی ناراحتی گفت:« گفتم که. موضوع خاصی نبود، یک دعوای خانوادگی، چرا از خود آقا نمی‌پرسید؟»

کارآگاه بیباک با بی حوصلگی گفت:« چیزی هست که بخواید اضافه کنید؟»

زن دهان باز کرد که چیزی بگوید اما منصرف شد و گفت:« نه چیزی نیست»

کارآگاه بیباک چند ثانیه به زن نگاه کرد و زن نیز چشمانش را ربود. در نهایت کارآگاه علوی گفت:« بسیار خوب، می‌تونید برید فقط احتمالا بازم باهاتون حرف می‌زنیم. وقتی رفتید بیرون به خدمتکار دیگه‌ هم بگید بیاد داخل»

وقتی زن خارج شد، کارآگاه علوی گفت:« چی فکر می‌کنی بردیا؟ فکر می‌کنی دارن چیزی رو مخفی می‌کنن؟»

کارآگاه بی‌باک گفت:« عجول نباش. بالاخره یکی شون یک سرنخ میده. سرنخی که اونو میکشی و تا ته ماجرا رو می‌خونی»

در به صدا درآمد و دختر نسبتا جوانی وارد شد. گفت:« با من کار داشتید آقا؟»

کارآگاه علوی گفت:« بله بفرمایید، بشینید.»

ماه چهره، دختر نسبتا زیبایی بود. اما مشخص بود که زندگی سختی داشته است. چین و چروک روی پیشانی اش کمی عمیق بود . صورت تکیده‌اش نشان از آن داشت که زندگی روی خوشی به او نشان نداده است.

کارآگاه بی‌باک بی مقدمه پرسید:« شما چندساله اینجا کار می‌کنید؟»

زن پاسخ داد:« حدود ۲-۳ سال»

-«چقدر اعضای این خانواده رو میشناسید؟» این سوال را کارآگاه علوی پرسید.

-خوب نمیشناسم. یعنی مثل صفورا از خیلی وقت پیش باهاشون نیستم آقا. من فقط کارهایی که میخوان رو می‌کنم. همین.

کارآگاه علوی ناگهان پرسید:« چه کارهایی می‌خوان؟»

چهره زن تغییر کرد. با صدایی لرزان پرسید:« چی؟ منظورتون چیه؟»

کارآگاه گفت:« منظورم مشخصه. چه کارهایی ازتون می‌خوان که انجام بدین؟»

زن گفت:« همین کارها دیگه تمیز کردن خونه، پخت و پز و اینها.»

استرس از چهره زن مشخص بود. سنگین نفس می کشید و صدایش می‌لرزید.

کارآگاه علوی کمی جلوتر رفت و پشت میزی که دختر آن طرفش نشسته بود، ایستاد. گفت:« دیگه چه کارهایی می‌کردی؟»

زن به چشمان کارآگاه علوی نگاه کرد، درون آن چشم‌ها چیزی دید که تمام خاطرات گذشته‌اش را دوباره زنده کرد. ناگهان زن شکست، دیوارهایی که سال‌ها رازهای زیادی را در خود جای داده بودند، فروریخت. به گریه افتاد. هق هق گریه‌اش حتی بردیا بیباک را متاثر کرد. گریه دختری که سال‌ها رازهای متعددی در دل خود جای داده است.

کارآگاه بی‌باک دستمالی به طرف دختر گرفت، دختر دستمال را در دستانش فشرد و تشکر کرد. بعد از اینکه کمی آرام شد، گفت:« تو رو خدا به خانوم نگید. من جایی ندارم که برم.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« فکر می‌کنید خانوم خودش نمی‌دونه؟ این چیزی نیست که بشه از یک زن مخفی کرد.»

بعد از کمی مکث ادامه داد:« کدوم‌شون؟ شهروز یا تیمسار؟»

زن هق هق کنان گفت:« هر دوتاشون. به خدا خودشون می‌خواستن ازم. مجبورم می‌کردن.»

کارآگاه‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند. کارآگاه علوی گفت:« خب اگر براتون مساله‌ای نیست، ما می‌خوایم همه چیز رو بدونیم. همه چیز از زمانی که به این خونه اومدین تا امروز.»

زن نگاهی ملتمسانه به هر دو مرد انداخت. انگار که آخرین تلاش خود برای باقی نگه داشتن این راز را می‌کرد. اما وقتی با سد سرد چهره دو مرد مواجه شد، ناامید سرش را پایین انداخت و شروع به صحبت کرد:« من ۲-۳ سال بیشتر نیست این جام. مادرم از سل مرد. پدرم هم. نمیدونم کجاست. یه روز یه مامور شهربانی اومد جلوی در خونه مون و گفت که باید برم اونجا. مامور از اون مامورهای جزء بود. وقتی رفتم شهربانی منو برد به اتاق بازجویی. گفت پدرم رو به جرم خیانت به کشور گرفتن. گفت که من رو هم می‌خوان بگیرن مگه اینکه باهاش همکاری کنم. منم فقط گریه می‌کردم. نمی‌دونستم از جونم چی می‌خواد. همش گریه می‌کردم و قسم می‌خوردم که هیچ کاری نکردم. بعد گفت که خودش توی خونه‌اش بهم پناه میده. اجازه نمیده دست کسی بهم برسه. به شرطی که هرکاری میگه انجام بدم. منم ترسیده بودم. یه دختر تنها که هیچکس رو نداره چیکار می‌تونه بکنه؟

وقتی داشتیم از شهربانی بیرون میرفتیم. تیمسار آذر رو دیدم. تیمسار من رو از دست اون مرد نجات داد. اومد جلو و من رو دید. از مامور پرسید من رو کجا میبره. مامور گفت که داره منو میر‌سونه خونه. منم زدم زیر گریه و گفتم دروغ میگه. داره منو میبره خونه خودش. تیمسار هم دست من رو گرفت و کشید سمت خودش. نمی‌دونم سر اون مامور چی اومد ولی من رو آورد اینجا.»

بعد زن نگاهی به دو مرد کرد تا مقداری از تاثیر در چهره آنها ببیند، اما اثری نبود. یک نفس عمیق کشید و ادامه داد:« اوایل خیلی خوب بود. من سنگین بودم. اونها هم با من کاری نداشتن. مساله خانوم کوچیک سنگینی فضا رو زیادتر هم کرده بود. خانوم بزرگ هم از من دل خوشی نداشت حتی صفورا هم همینطور. همه با من بد بودن. خیلی غریب بودم. اما شهروز نه. شهروز خیلی باهام محترمانه برخورد می‌کرد. یعنی تنها کسی بود که باهام محترمانه برخورد می‌کرد.

می‌دونید. شهروز پسر جذابیه. خوش هیکله. خوب منم ازش خوشم اومده بود. من کلفت نبودم. مجبور شده بودم به این کار. دلم نمی‌خواست همه منو به چشم کلفت ببینن. واسه همین تلاشمو می‌کردم که به شهروز نزدیک بشم.»

کارآگاه علوی گفت:« و این نزدیکی به تخت خواب هم کشیده شد.»

کارآگاه علوی این را گفت تا چیزی را که دختر نمی‌تواند بگوید، گفته شود. دختر نیز با سر تایید کرد. بعد ادامه داد:« راستش می‌دونستم کار اشتباهیه. ولی دلم نمیخواست تنها کسی که توی اون خونه باهام مهربونه رو ناراحت کنم. اما بعد تیمسار متوجه رابطه ما شد. یه روز به من گفت که برم به اتاقش تا باهام حرف بزنه. خیلی میترسیدم. فکر می‌کردم منو اخراج می‌کنه. اما یک کورسوی امیدی هم داشتم که از من بخواد با شهروز ازدواج کنم. اگه آقا می‌گفت. شهروز روی حرفش حرف نمی‌زد. اما وقتی رفتم تو اتاقش بهم گفت که می‌خواد همون کاری که با شهروز می‌کنم با اون هم بکنم»

زن دوباره زد زیر گریه. کارآگاه بیباک که به وضوح کلافه شده بود از پشت میز بلند شد و سیگاری روشن کرد.

زن در میان هق هق هایش گفت:« خیلی سخت بود برام. من نمی‌خواستم یه کلفت باشم. می‌خواستم زندگی خودم رو داشته باشم. اما حالا تبدیل شدم به یه فاحشه.» صورتش را میان دستانش گرفته بود و زار زار گریه می‌کرد. کارآگاه علوی نیز یک سیگار روشن کرد و بعد گفت:« فکر می‌کنم فعلا کافیه.»

کارآگاه بیباک گفت:« بله من هم همین فکر رو می‌کنم.» بعد از زن خواست که از جایش بلند شود. زن به سختی بلند شد و حرکت کرد. پیش از آنکه از اتاق خارج شود از کارآگاه بی‌باک پرسید:« این راز بین خودمون می‌مونه دیگه، مگه نه؟» مرد گفت:« حتما، اگرچه فکر می‌کنم این مساله خیلی وقته که دیگه راز نیست»

کارآگاه و زن از اتاق خارج شدند. کارآگاه بی‌باک اولین نگاه را به شهروز انداخت. چهره شهروز اگرچه تلاش می‌کرد سرد و بی اعتنا باشد، اما باز هم شمه‌هایی از نگرانی در خود داشت. اما نمی‌شد فهمید این نگرانی به چه دلیل است. اینکه نگران معشوقه اش است یا نگران رازی است که احتمال دارد لو رفته باشد.

کارآگاه بی‌باک گفت:« من با ماه چهره خانم دوباره حرف می‌زنم اما الان به خاطر وضعیت روحی‌ای که دارن بهتره استراحت کنن. می‌خوام مطلقا هیچکس با ایشون رابطه نداشته باشه. ایشون برای استراحت به اتاقش بره.» بعد کنار گوش دختر چیزی زمزمه کرد. سپس چشمانش را در اتاق گرداند. پیرمرد باغبان را دید با انگشت به او اشاره کرد و ماه چهره را به صفورا سپرد.

دو مرد وارد اتاق شدند. کارآگاه بی‌باک با عجله پرسید:«حبیب درسته؟»

باغبان با کمی ترس جواب داد:« بله آقا»

-«بگو ببینم چند وقته توی این خونه هستی؟ چند وقته واسه تیمسار کار می‌کنی»

پیرمرد جواب داد:« چند ماهی میشه آقا»

«چند ماه؟» این را کارآگاه بی‌باک با خشم پرسید.

« نمی‌دونم شاید دو سه ماه، روزها به یادم نمیمونه»

کارآگاه بی‌باک ابرویی بالا انداخت و گفت:« عجب. یادت نمی‌مونه. چطور یادت می‌مونه که تیمسار چه مرد خوبی بوده، اما این که چند وقته داری نون برای زن و بچه ات می‌بری یادت نمی‌مونه؟»

اینجا بود که برای اولین بار کمی ترس در چهره پیرمرد هویدا شد. عوام ضعیف‌اند. چون پشت و پناهی ندارند. آنها کسی را ندارند که از حق آنها دفاع کند. بنابراین می‌توان به خوبی به آنها زور گفت. کمی فشار کافی است تا آنها را به حرف درآوری و این را کارآگاه بی‌باک خوب می‌دانست. دوباره با تحکم پرسید:« مصیب مجبورت کرد مگه نه؟»

مرد با صدایی لرزان گفت:« نمی‌دونم چی‌ میگین آقا. من فقط یه باغبونم.» بعد نگاهی ملتمسانه به کارآگاه علوی کرد بلکه او بتواند این موش ضعیف را از چنگال این جغد درآورد. کارآگاه علوی که تازه سیگارش را تمام کرده بود آن را در زیر سیگاری خاموش کرد، روی میز خم شد و گفت:«همه چیز رو تعریف کن. همین حالا»

مرد دیگر توان تحمل این فشار را نداشت. گفت:« از من چی‌میخواین. چی رو تعریف کنم.»

کارآگاه بی‌باک دستش را روی شانه مرد گذاشت و کنار گوش او گفت:« همه چیز. هر اتفاقی که از اول افتاده. مو به مو. به خدا که اگه یک کلمه دروغ ازت بشنوم. یا متوجه بشم حقیقت مهمی رو از من پنهان کردی، کاری می‌کنم که هر شب خوابش رو ببینی» مرد ناگهان احساس سوزشی از ناحیه‌ای که دست کارآگاه روز شانه‌اش قرار داشت، کرد، فورا شانه‌اش را از زیر دست بردیا کشید و با دستش آن قسمت را کمی مالید. نگاهی ترسناک به کارآگاه کرد و گفت:« باشه باشه، همه چیزو میگم.» بعد نگاهی به کارآگاه علوی کرد.

کارآگاه علوی با دست اشاره کرد که شروع به صحبت کن. مرد ادامه داد:« من و پسرم از شهرستان اومدیم. ما اینجا غریبیم آقا. کسی رو نداریم. زنم چند سال پیش به رحمت خدا رفت.»

در اینجا کمی مکث کرد تا دو کارآگاه به او تسلیت بگویند اما ناامید شد. سپس ادامه داد: « خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. من و پسرم اومدیم اینجا تا بتونیم خرج خورد و خوراکمون رو در بیاریم. یه خونه اجاره کردیم و روزها هم میرفتیم سرگذر تا شاید کاری واسه باغبونی، حمالی، بنایی چیزی گیرمون بیاد. همین. بخدا اصلا دنبال دردسر نبودیم. ما آدم های ساده‌ای هستیم.

یه روز آقا مصیب. سرکارگر خونه رو میگم. اومد ما رو دید و گفت که بیایم واسش کار کنیم. ما هم اومدیم. شروع به کار کردیم. از ما خوشش اومد. آقا بزرگ خدابیامرز هم خیلی از ما خوشش اومد. همش میگفت بهتر از کارگرهای قبلی هستیم. ما پولمون رو گرفتیم و رفتیم. فرداش دوباره مصیب همونجا ما رو دید و برمون داشت تا دوباره واسشون کار کنیم. سه چهار روز که گذشت. مصیب گفت میخواد ما واسه همیشه کارهای باغ رو بکنیم. میگفت آقا بزرگ دیگه پیر شده آقا کوچیک هم نمیخواد کارهای باغ رو انجام بده واسه همین ما رو گذاشت که واسشون کار کنیم.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« چرا توی باغ اینقدر از تیمسار تعریف کردی؟ تو که کامل نمیشناختیش؟»

-« همینقدر که شناختمش کافیه آقا. من زود آدما رو میشناسم این همه سال از خدا عمر گرفتم و با آدمهای زیادی آشنا شدم.»

-«اما تو گفتی که هیچ دشمنی نداشت. از کجا اینقدر مطمئن بودی؟»

حبیب کمی مکث کرد و من من کنان گفت:« خوب آقا. آخه دلیل نداشت. من نمیدونم چرا باید کسی از آقا بزرگ بدش بیاد؟»

کارآگاه بی‌باک به کارآگاه علوی گفت:« لطفا به مامور‌های شهربانی بگو بیان و این دروغگو رو ببرن بازداشتگاه. اونجا شاید متوجه بشه که اوضاع از چه قراره. بعدش به غلامرضا بگو بیاد.»

حبیب که زبانش بند آمده بود با حالتی ما بین عصبانیت، انکار و اضطراب گفت:« آقا بازداشتگاه چرا؟ تو رو خدا آقا. من که همه چیزو گفتم. چرا می‌خواین منو ببرین بازداشتگاه. من هیچ کاری نکردم.»

کارآگاه علوی اگرچه کمی بهت زده شده بود به سرعت از اتاق خارج شد و به ماموران شهربانی اشاره کرد که وارد اتاق شوند. سه مرد وارد شدند. کارآگاه بیباک با دست اشاره کرد که حبیب را ببرند. یکی از مامورین که هیکل ورزیده‌تر با سبیل‌های پرپشت داشت از بازوی پیرمرد گرفت و مانند یک کیسه سیب زمینی از روی صندلی جدایش کرد. پیرمرد همچنان التماس می‌کرد و می‌گفت که کاری نکرده است. سرانجام تسلیم شد و گفت:« باشه همه چیزو میگم تو رو خدا نبرین منو. همه چیزو اعتراف می‌کنم.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« صبر کنید. بذارید حرفش رو بزنه.»

پیرمرد به خود می‌لرزید. به سختی نفس می‌کشید. عرق سرد بر روی پیشانی‌اش نقش بسته بود. کارآگاه علوی از روی پارچ کنار میز یک لیوان آب برای پیرمرد ریخت. و به مامورها گفت که اجازه دهند روی صندلی بنشیند. پیرمرد مقدار کمی آب نوشید. دو مامور بالای سر پیرمرد مانند جلادانی که منتظر دستور هستند، ایستاده بودند.

پیرمرد به مامورها که بالای سرش هستند نگاهی‌ انداخت و بعد به کارآگاه‌ها. گویی می‌خواست به آنها بفهماند که بهتر است مامورها آنجا نباشند. کارآگاه‌ها متوجه شده بودند اما بی التفات به پیرمرد خیره شدند. پیرمرد بعد از لحظه‌ای مکث شروع به صحبت کرد:« باشه. میگم همه چیزو میگم. من واسه تیمسار کار می‌کردم. چند ساله کار می‌کنم. من از خونه شمال محافظت می‌کنم. یه خونه ییلاقی که تیمسار هروقت می‌خواد کاری بکنه که هیچکس متوجهش نشه، میومد اونجا. اون خونه رو هیچکس بلد نیست. فقط چهار نفر از اون خونه باخبرن. البته امروز چهار نفر دیگه‌ هم باخبر شدن. من و پسرم. خود تیمسار و مصیب. فقط ما می‌دونیم چنین خونه‌ای وجود داشته.»

کارآگاه علوی گفت:« تیمسار اونجا چیکار می‌کرد؟»

پیرمرد گفت:« همه کار آقا. گاهی با مقامات جلسه برگزار می‌کرد. من از جزئیات خبر ندارم اما پسرم یبار شنیده بود که تیمسار اسرار نظامی رو به سرکنسول بریتانیا میفروشه. من بهش گفتم این چیزا به ما ربطی نداره و اینجا باید کور و کر باشه. گاهی هم دختر میاورد و جشنی برگزار می‌کرد. می‌دونید دیگه.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« خوب چی شد که شما اومدین اینجا؟ چرا همونجا نموندین؟»

پیرمرد گفت:« راستش از وقتی تیمسار برای استانداری پذیرفته شد، دیگه نظارت‌ روش زیاد شده بود. می‌دونید، توی این مملکت تا وقتی توی چشم نباشی، هرکاری می‌تونی بکنی، همین که اومدی زیر ذره‌بین دیگه محدود میشی. تیمسار هم اون ویلا رو تخریب کرد و ما رو آورد اینجا تا جلوی چشمش باشیم. شاید می‌ترسید از گذشته‌اش چیزی بگیم. آقا من و پسرم هیچکاری نکردیم. ما فقط کارگر بودیم. لطفا به هیچکس نگین که این حرف‌ها رو از من شنیدید.»

کارآگاه علوی گفت:«‌ شهروز هم توی این داستان‌ها نقش داشت؟»

حبیب گفت:« نه. آقا کوچیک..» بعد نگاهی به دور و بر خود کرد و با صدای آهسته گفت:« بی دست و پاتر از این حرف‌ها است. آقا بزرگ اون رو مثل پسر خودش دوست داره اما هیچوقت بهش اعتماد نداره. می‌دونید؟ شهروز اگرچه هیکل و قیافه ترسناکی داره اما یه الاغ از اون بیشتر میفهمه. گول ظاهرش رو نخورید.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« چیز دیگه‌ای هست که بخوای اضافه کنی؟»

پیرمرد گفت:« خواهش می‌کنم نگین من چی گفتم بهتون. اون مصیب. اون بیچاره‌ام می‌کنه. حتی چندبار تهدید کرده که ما رو می‌کشه.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« نترس چیزی نمی‌شه. کاری که می‌کنیم اینه. تو با این دو مرد میری خونه‌ای که من بهت می‌گم. اونجا منتظر می‌شی تا تحقیقات تکمیل بشه. بعد خبرت می‌کنیم. شاید لازم باشه بازم باهات حرف بزنیم.» سپس آدرسی به یکی از مامورین شهربانی داد و گفت:« این مرد رو به این آدرس برسونید و همون‌جا نگهش دارید. بگید بردیا بی‌باک فرستاده.» بعد دسته‌ای اسکناس از جیبش درآورد و به طور مساوی بین دو مامور تقسیم کرد و گفت:« چیزهایی که امروز و اینجا شنیدید رو همین الان فراموش می‌کنید. حتی توی ذهنتون تکرارش نکنید. واضحه؟»

دو مامور با سر تایید کردند و دستان حبیب را گرفته و با هم خارج شدند. کارآگاه علوی رو به کارآگاه بی‌باک کرد و گفت:« از کجا فهمیدی که داره دروغ می‌گه؟»

کارآگاه بی‌باک گفت:« واضحه. کسانی که چند ماه و حتی چند سال یه جا کار می‌کنن، از کلماتی مثل آقا بزرگ و آقا کوچیک استفاده نمی‌کنن. یا خیلی کم استفاده می‌کنن. این مرد زیادی از این کلمه استفاده می‌کرد. واضح بود که بیشتر از سه ماه تیمسار رو میشناسه.»

کارآگاه علوی دوباره پرسید:« به نظرت چرا پدر و پسر رو نکشتن؟ تیمسار می‌تونست خیلی راحت اونها رو سر به نیست کنه.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« نمی‌دونم. شاید تلاش خودش رو کرده. شاید هم فکر کرده که اگر این کار رو بکنه، به ضررش تموم میشه. به هرحال، تیمسار آدم شناخته شده‌ای بود و نمی‌خواسته به هر طریقی پرونده یک قتل به اون متصل باشه از طرفی کسی رو هم نداشته که بتونه این کار رو براش انجام بده. این جور افراد، آدمهای خودساخته‌ای هستن و از نظر اونها بهترین کار، کاریه که خودت انجام بدی. تیمسار نمی‌تونسته به کسی اعتماد کنه. پس تصمیم گرفته اون دو نفر رو به خونه‌اش بیاره تا جعبه سیاه توی خونه‌اش باشه»

-«چرا حبیب به ما این حرف‌ها رو زد؟ چرا لو داد همه چیزو؟»

-«شاید فکر کرده که بهتره به ما این حرف‌ها رو بزنه تا توی شهربانی به همه بگه. اون آدم ساده‌ایه اما احمق نیست. چنین اطلاعاتی اگه توی این جمع گفته بشه، بهتر از اینه که توی شهربانی گفته بشه. اگه قرار بود توی شهربانی اعتراف کنه، تقریبا مرگش قطعی بود. چون خیلیا دوست ندارن چنین افرادی حرف بزنن.»

-«پس برای همین فرستادیش به خونه خودت آره؟ کار هوشمندانه‌ای بود. خوب حالا بریم سراغ کی؟»

کارآگاه بی‌باک گفت:« فکر می‌کنم بهتره بریم سراغ مصیب. اما بذار قبلش ببینیم از غلامرضا چی‌ می‌تونیم به دست بیاریم. نظرت چیه؟»

کارآگاه علوی تایید کرد و بلند شد تا به غلامرضا بگوید که وارد اتاق شود. ناگهان در باز شد و غلامرضا با عصبانیت به داخل اتاق پرید. فورا به سمت کارآگاه بی‌باک حمله ور شد و گفت:«‌با پدرم چیکار داری بی شرف. کجا بردنش؟» و با دو دست یقه کارآگاه بی باک را گرفت و به دیوار چسباند. مرد جوان قدرت زیادی داشت. کارآگاه علوی تلاش کرد تا دو مرد را از یکدیگر جدا کند. کارآگاه بی‌باک همانطور که به چشمان مرد جوان زل زده بود، دستانش را بر روی دستان مرد گذاشت و فشار داد. مرد جوان گرمای شدیدی روی دستانش حس کرد،‌ دستانش شل شد و کارآگاه بی‌باک با سرعت دستان مرد جوان را تاباند. سپس او را به عقب هل داد. مرد جوان تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد و در حالی که دستانش را از شدت درد در هوا تکان می‌داد مدام فحاشی می‌کرد.

کارآگاه علوی مرد جوان را از روی زمین بلند کرد و روی صندلی نشاند. مرد جوان که لحظاتی پیش مانند ببر گرسنه‌ای وارد اتاق شده بود، اکنون مانند شغال زخم خورده زوزه می‌کشید. کارآگاه بی‌باک نزدیک شد و دستش را روی شانه مرد جوان گذاشت. سپس گفت: جای پدرت امنه. اونو فرستادم خونه خودم تا ازش مراقبت کنم. ما همه چیزو می‌دونیم. در مورد ویلای ییلاقی تیمسار. در مورد اینکه اونجا چه اتفاقاتی میفتاد. این رو هم می‌دونیم که شما هیچ‌کاره بودین. اما توی باغ تو می‌خواستی به من چیزی بگی. اون چی بود؟»

مرد جوان کمی نرم شده بود اما هنوز عصبانی بود. شکست اخیر در دعوا غرورش را جریحه دار کرده بود. نمی‌خواست به راحتی با کسی که به این راحتی او را شکست داده بود، حرف بزند. ناگهان صدای جیغی از بیرون اتاق شنیده شد. سه مرد فورا از اتاق خارج شدند. هیچ کدام از اعضای عمارت داخل سرسرا نبودند. سه مرد به دنبال صدا حرکت کردند، ناگهان خانم مصفا از پله‌های عمارت پایین آمد و با چشمانی اشکبار گفت:« ماه چهره. ماه چهره خودش رو توی اتاقش کشته»

سه مرد با سرعت از پله‌ها گذشتند. خانم مصفا با آنکه در حالت خوبی نبود، با سرعت از جلوی آنها کنار رفت. خانم جوادی، شهروز و صفورا جلوی در اتاق ماه چهره ایستاده بودند. صفورا کنار جنازه ماه چهره نشسته بود و گریه می‌کرد. مدام می‌گفت دختر بیچاره چقدر سختی کشید.

دختر با چاقویی رگ دستانش را بریده بود. بار سنگین اعترافی که کرده بود آنقدر زیاد بود که نمی‌توانست به تنهایی آن را به دوش بکشد. کارآگاه علوی به نزدیک جنازه رفت و انگشتانش را روی نبض گردن دختر گذاشت. سری به تاسف تکان داد، چشمان جنازه را بست و پتویی که در آن نزدیکی بود روی جنازه دختر انداخت.

با این کار گریه صفورا شدت گرفت. گویی دختر یکبار دیگر مرده بود. شاید پیش از آن کورسوی امیدی به زنده شدنش داشت اما همان ذره امید نیز با این کار ناامید شده بود.

کارآگاه بی‌باک با خود اندیشید که شاید کاری که می‌کند اشتباه است. اگر اجازه می‌داد طبیعت به مسیر طبیعی خود پیش برود، اگر وارد این عمارت نمی‌شد، اگر بازجویی‌ها را شروع نمی‌کرد. شاید هنوز این دختر جوان زنده بود. اگرچه زندگی خوبی نداشت، اگرچه روحش از اعتماد بیجا زخم خورده بود. اگرچه همچنان تنها بود. اما شاید می‌توانست در تنهایی نمیرد. شاید اگر این راز هولناک، همچنان راز می‌ماند، این دختر بیچاره اینگونه غریب نمی‌مرد.

کارآگاه علوی به کارآگاه بی‌باک گفت:« من میرم قتل رو به شهربانی گزارش بدم.»

خانم جوادی نزدیک دو کارآگاه آمد و گفت:« این ها همه به خاطر شما است. شما با خودتون مرگ و تباهی رو به اینجا آوردید.»

ناگهان صدای جیغ دیگری از طبقه پایین شنیده شد. یکبار دیگر دو کارآگاه با عجله به طبقه پایین رفتند. شهروز با چاقویی در سینه روی زمین افتاده بود و غلامرضا، با دستانی خون آلود روی جنازه وی زانو زده بود. بعد رو به دو کارآگاه کرد و گفت:«‌باید تقاص کارش رو پس می‌داد، همونطور که اون تیمسار لعنتی تقاص کارش رو پس داد.»



عشق عجیب است. عشق می‌زاید و می‌میراند.، عشق می‌کشد و زنده می‌کند، عشق به اوج می‌برد و به حضیض می‌کشاند. عشق سوداگر است. دلالی است که در بازار زندگی می‌گردد. می‌دهد و می‌ستاند. عشق دلال چیره دستی است. برنده در این معامله آن است که بداند عشق چه چیز از او می‌گیرد و چه چیز به او می‌دهد.

خانوم جوادی، بالای سر جنازه برادر ناتنی خود ایستاد و به بدن غرق خون وی خیره شد. این حالت تا زمانی که مامورین شهربان و مامورین بیمارستان آمدند، ادامه داشت. در این مدت تمام خاطراتش با شهروز مانند یک فیلم صامت از جلوی چشمانش گذشت. شهروز مانند پسر نداشته‌اش بود و امروز همین پسر را هم نداشت. خانم جوادی در کمتر از چند روز تمام آنچه که چندین سال برای آن زحمت کشیده بود، از دست داده بود. دیگر حتی نای و نوایی برای عزاداری نداشت.

خانم مصفا دخترش را به اتاقش برده بود تا او را بخواباند. صفورا با صدای بلند گریه می‌کرد. ماموران شهربانی همه جای عمارت را پر کرده بودند و مصیب آخرین تلاش‌هایش را می‌کرد تا از حریم عمارت محافظت کند. طی چند دقیقه همه چیز مشخص شده بود. غلامرضا به قتل اعتراف کرده بود. دو کارآگاه به همراه سرگروهبان شهربانی غلامرضا را به همان اتاقی که اتاق بازجویی بود، هدایت کردند. غلامرضا با دستان خون‌آلود که با دستبند بسته شده بود، پشت میز نشسته بود. سه مرد روبروی او ایستاده بودند و به مرد جوانی که در چند قدمی چوبه دار بود نگاه می‌کردند. هیچ صدایی بین‌شان رد و بدل نمی‌شد.

کارآگاه بی‌باک پاکت سیگار خود را درآورد و به سمت غلامرضا گرفت، غلامرضا بدون هیچ حرفی یک سیگار برداشت و به لب گرفت، کارآگاه علوی دستش را دراز کرد و او نیز یک سیگار برداشت، سرگروهبان نیز چنین کرد و خود کارآگاه بی‌باک نیز یک سیگار برداشت. سپس کارآگاه علوی کبریتش را درآورد، چهار مرد سیگارشان را روشن کردند و در سکوت سیگار می‌کشیدند.

پس از چند ثانیه غلامرضا شروع به صحبت کرد:« من و پدرم توی ویلای تیمسار کار می‌کردیم. از ویلاش مراقبت می‌کردیم. یه روز مصیب اومد و گفت دیگه لازممون نداره، گفت که می‌خوان ویلا رو خراب کنن، گفت که باید بریم. ما نه جا داشتیم نه کار. پدرم از مصیب خواهش کرد که واسه ما یه کار پیدا کنه. حاضر بودیم هرکاری بکنیم. مصیب گفت که به یه شرط می‌ذاره بریم عمارت تیمسار، که با هیچکس از عمارت نه حرف بزنیم و نه ارتباط بگیریم. ما هم گفتیم چشم. میترسید از زندگی مخفی تیمسار چیزی به اعضای خونه بگیم. یه خونه واسمون جور کرد. خونه که چه عرض کنم. سگ دونی بود.

اما من از همون روز اول به ماهچهره علاقه‌مند شدم. راستش من زیاد دور و بر زن‌ها نمی‌گردم. توی زندگی من فقط یه زن بود اون هم مادرم که وقتی بچه بودم فوت کرد. بعد از اون دیگه زنی نبوده که واقعا بهش علاقه‌مند بشم. اما ماه چهره فرق داشت. اون زیبا بود، دوست داشتنی بود و خنده هاش...» به اینجا که رسید، بغض صدایش را خفه کرد. سرش را پایین انداخت و تلاش کرد تا به خودش مسلط باشد. پس از چند دقیقه ادامه داد:« ماه چهره هرروز میومد بیرون و برای ما ناهار میاورد. اونجا فرصت می‌کردم که باهاش حرف بزنم. اون هم حسابی حرف می‌زد. بیشتر از صفورا می‌گفت. از اینکه زیاد بهش سخت می‌گیره. از اینکه خانوم بزرگش، خانوم جوادی رو می‌گم. بهش یاد داده بخونه و بنویسه. اینکه دلش می‌خواد یه روزی از این عمارت بره و خانوم خونه خودش باشه. منم مینشستم و بهش گوش می‌دادم. معمولا اونقدر می‌موند و برام حرف می زد که یا مصیب یا صفورا صداش بزنن و معمولا هم حسابی دعواش می‌کردن. اما براش مهم نبود.

ما معمولا وارد عمارت نمیشدیم.، کار ما بیرون عمارت بود. اما یه روز صدای دعوا شنیدم از توی خونه. شهروز با تیمسار دعوا می‌کرد. شهروز با چاقو تهدید می‌کرد که تیمسار رو می‌کشه. من به هیچکدوم توجهی نداشتم تمام توجهم به ماه چهره بود که داشت مثل ابر بهار گریه می‌کرد. وقتی چشمش به چشم من افتاد دستاش رو گرفت جلوی صورتش و دوید. دوید توی حیاط عمارت و تا جایی که می‌تونست دور شد. رفتم دنبالش تا پیداش کردم. خودش رو انداخت توی بغلم و حسابی گریه کرد. نمی‌دونستم چی شده ولی از گریه اون، من هم گریه‌ام گرفته بود. بعد واسم همه چیزو تعریف کرد.»

غلامرضا سرش را بالا اورد و به صورت سه مرد نگاه کرد. چشمانش اشکبار اما صورتش مصمم و پر از خشم و کینه بود. گفت:« اون بی همه چیزها. تمام این مدت با ماه چهره مثل یه هرزه رفتار می‌کردن. عوضیای کثافت. وقتی فهمیدم، می‌خواستم همونجا برم و گلوی هر دوتاشون رو با دندون‌هام پاره کنم.»

بعد با هر دو مشت کوبید روی میز. کارآگاه علوی دستانش رو روی دستان غلامرضا گذاشت و گفت:« دیگه همه چیز گذشته...»

غلامرضا نگاهی به مرد انداخت و گفت:« آره. گذشته»

کارآگاه بی‌باک گفت:« پس تیمسار رو هم تو کشتی؟ قضیه تماس با خانوم مصفا چی بود؟»

-«اره تیمسار رو من کشتم. با همین دستام خفه‌اش کردم. اگه وقت داشتم شهروز رو هم همون موقع می‌کشتم. ماه چهره بهم گفته بود که تیمسار عادت داره شب‌هایی که دیر میاد خونه، نمیره توی اتاق همسر‌هاش، میره توی یک اتاق خالی تا اون‌ها رو بیدار نکنه. من چند روز منتظر شدم تا اون روز برسه. روزی که تیمسار دیر بیاد خونه و من فرصت داشته باشم تا تنها گیرش بیارم. روزهای سختی بود. شب‌ها خونه نمی‌رفتم. پشت در عمارت منتظر می‌موندم تا ببینم چه زمانی میاد خونه. تا اینکه اون روز رسید. تیمسار ساعت دو شب برگشت خونه. همه خواب بودن. من از روی نرده‌های دور باغ پریدم داخل عمارت و از پشت پنجره‌ای که تیمسار اونجا رفته بود تا بخوابه، می‌دیدمش. از شانس بدم،‌ دخترش بیدار بود. ترسیدم که شاید سر و صدای دخترش بقیه رو هم بیدار کنه.

دخترش رفت به اتاق تیمسار و بعد از چند دقیقه برگشت. من مطمئن نبودم که خواب تیمسار به اندازه کافی عمیق شده. مجبور شدم دو ساعت دیگه هم منتظر بمونم. می خواستم مطمئن باشم که خوابش عمیق شده. بعد خیلی آهسته وارد عمارت شدم. کلیدهای عمارت و اتاقی که تیمسار اونجا می‌خوابه رو قبلا از ماه چهره گرفته بودم. وارد اتاقش که شدم یه بالش برداشتم و گذاشتم روی صورت تیمسار. هیچ تکونی نمی‌خورد. تصور می‌کردم باید تکون بخوره. دست و پا بزنه. می‌ترسیدم توی تاریکی دستش رو دراز کنه و از زیر تخت یا روی پاتختی یک اسلحه برداره و کارم رو بسازه. به هرحال اون نظامی بود و واسه این چیزا آموزش دیده بود.

حدود پنج دقیقه بالش رو روی صورتش نگه داشتم. می‌دونستم در هر صورت نمی تونه تا این لحظه زنده مونده باشه. با ترس و لرز بالش رو از روی صورتش برداشتم. دستام داشت میلرزید. دستم رو گذاشتم جلوی دهنش تا ببینم نفس میکشه یا نه. بعد گوشم رو گذاشتم روی قلبش اون هم نمی‌زد. مطمئن شدم که مرده. بالش رو گذاشتم جایی که برداشتم و فرار کردم. کل داستان همین بود.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« خوب ماجرای تماس تلفنی چی بود؟ چرا خانوم مصفا و فرزندش رو تهدید کردین؟»

-« من همچین کاری نکردم.»

کارآگاه بی‌باک کمی به فکر فرو رفت. بعد رو به سرگروهبان گفت:« می‌تونید مجرم رو ببرید. اگر می‌تونید ترتیبی بدید که باهاش بدرفتاری نشه.»

سرگروهبان گفت:« اون همین الان اعتراف کرد که یک مامور حکومت رو کشته. بعید می‌دونم به خوبی ازش استقبال بشه. اما احتمالا حمایت سایر زندانی‌ها پشتشه. می‌دونید که اوضاع چطوریه. این روزها از این جور افراد قهرمان می‌سازن. داستان این مرد حقیقتا من رو متاثر کرد. اما شهربانی و حتی استانداری می‌خوان که این داستان تبدیل به یه داستان سیاسی نشه.»

کارآگاه علوی که متوجه شده بود گفت:« متوجهم. این پسر یک پدر پیر داره. تنها در صورتی حمایت من و دوستم جناب بی‌باک رو دارید، که تضمین کنید اون پدر تا آخر عمر از هر جهت تامین می‌شه. من به شما تضمین می‌دم که اون پدر در هیچ کدوم از این موضوعات دخلی نداشته»

سرگروهبان تایید کرد و گفت:« حتما جناب. اون مرد هرجا که باشه تحت حمایت دولت اعلی‌حضرت همایونی خواهد بود. تا آخر عمر از هر جهت تامین هست.»

کارآگاه علوی اضافه کرد:« و در مورد بلایی که سر پسرش میارید، به پدرش چیزی نگید. می‌تونید بگید فرار کرده یا هرچیزی که خودتون می‌دونید. اما نباید بفهمه که چه اتفاقی برای پسرش افتاده.»

سرگروهبان گفت:« مطمئن باشید. با من امری نیست؟»

کارآگاه علوی گفت:« نه! ممنون از شما.»

سرگروهبان احترامی نظامی به کارآگاه علوی گذاشت و رفت. پس از چند دقیقه، دو مامور شهربانی آمدند و مرد جوان را بردند. دو کارآگاه پس از مدت‌ها دوباره با هم تنها شدند. کارآگاه بی‌باک پاکت سیگارش را درآورد و یک سیگار برداشت. سپس آخرین سیگار داخل پاکت را به کارآگاه علوی تعارف کرد. دو مرد در سکوت سیگار کشیدند. پس از چند دقیقه کارآگاه بی‌باک پرسید:« دادگاه صحرایی؟»

کارآگاه علوی پاسخ داد:« برای خودش بهتر بود. توی زندان با رنج می‌مرد.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« آره. احتمالا همینطور بود. حیف از این جوون.»

کارآگاه علوی تایید کرد:« حیف از این جوون»

چند دقیقه دیگر در سکوت گذشت.

کارآگاه بی‌باک روی میز خود مدارکی را دید. آنها را برداشت و شروع به مطالعه کرد. مدارکی بود که شهربانی در زمان اعلام مرگ تیمسار آنها را جمع کرده بود. وقایع آنقدر سریع پیش رفتند که هیچکدام از دو مرد فرصت مطالعه این مدارک را نداشتند. کارآگاه علوی همانطور که سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می‌کرد گفت:« خوندنش چه فایده داره؟ ما اعتراف مجرم رو داریم.»

کارآگاه بی‌باک انگار صدای کارآگاه علوی را نشنیده بود. همچنان مشغول مطالعه بود. ناگهان گفت:« ببین اینجا می‌گه زمان مرگ حدود ساعت ۲ شب تخمین زده شده. در حالی که غلامرضا گفت که دو ساعت بعد برای کشتن تیمسار اقدام کرده.»

کارآگاه علوی همانطور که از پنجره اتاق به بیرون نگاه می‌کرد، گفت:« این تخمین‌ها معمولا با خطا همراه هستن. نمیشه روشون حساب کرد.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« دیگه پزشکی قانونی فرق سکته و خفه شدن رو که متوجه میشه. گفته شده سکته کرده. خفه نشده.»

کارآگاه علوی گفت:« یعنی می‌خوای بگی...»

-« آره. شاید اون می‌خواسته تیمسار رو بکشه اما نتونسته چون قبلش تیمسار مرده بوده. یعنی قبلش تیمسار سکته کرده.»

-« اره ولی فرقی به حال اون مرد نمی‌کنه. اون باز هم حکمش اعدامه. به جرم قتل شهروز.»

کارآگاه بی‌باک روی صندلی لم داد و گفت:« آره حق با تویه.» سپس پرونده را روی میز پرتاب کرد.

-« پس قضیه اون تماس چی بود؟ چه کسی اون تماس رو گرفته بود؟» این سوال را کارآگاه بی‌باک پرسید.

دو مرد به فکر فرو رفتند. چند دقیقه در سکوت گذشت که مصیب وارد شد. با حالتی عصبانی گفت:« شما دو نفر متولیان شیطان هستید. شما با خودتون کشتار به این خونه آوردید. امیدوارم توی جهنم بسوزید.»

کارآگاه بی‌باک که از شنیدن جمله آخر مصیب ذوق کرده بود با خنده بلند گفت:« باورت نمی‌شه اگه بگم این جمله رو دفعه قبل از کی شنیدم.»

مصیب عصبانی گفت:« انگار شما صدای شیون عزادارهای این خونه رو نمی‌شنوین که اینطور راحت می‌خندین.»

کارآگاه بی‌باک که متوجه اشتباهش شده بود گفت:« بله حق با شماست آقا. من از صمیم قلب معذرت می‌خوام. متاسفانه مواجهه ما با هم زیاد جالب نبوده. می‌خواید با هم صحبتی داشته باشیم؟»

مصیب گفت:« من با شما هیچ صحبتی ندارم آقا.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« حالا که اربابت به رحمت خدا رفته قراره چیکار کنی؟»

مصیب گفت:« هنوز این خونه ارباب داره. تا زمانی که زنده‌ام به ارباب‌های این خونه خدمت می‌کنم.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« به نظرت اگه بدونن چیکار کردی، باز هم اجازه می‌دن توی این خونه بمونی؟»

-« من هیچ کاری بجز خدمت به تیمسار نکردم.»

-« چرا خانم مصفا رو تهدید کردی؟ خانم جوادی ازت خواسته بود؟»

-« نمیدونم در مورد چی صحبت می‌کنید آقا. من با هیچکس تماس نگرفتم.»

کارآگاه بی‌باک نگاهی به مرد انداخت و گفت:« باور می‌کنم.»

مصیب گفت:« خوب پس به نظرم باید از شما خواهش کنم که از عمارت خارج بشید. همین الان.»

دو کارآگاه پرونده‌ها را از روی میز جمع کردند. از اتاق خارج شدند. خانوم جوادی روی صندلی نشسته بود. رو به کارآگاه‌ها کرد و گفت:« بشینید»
دو مرد نگاهی به یکدیگر انداختند، سپس هرکدام یک صندلی برداشته و روبروی خانم جوادی نشستند. خانم جوادی از زیر لباسش یک کلت درآورد و گفت:« من تا چند هفته پیش همه چیز داشتم. یک زندگی خوب، یک خیال راحت، یک برادر و یک شوهر که اگرچه وفادار نبود، اما به هرحال بودنش غنیمت بود. توی چند روز همه اینها رو از دست دادم و تقریبا نصفش رو به خاطر شما دو نفر از دست دادم.»

کارآگاه بی‌باک نگاه سردی به خانم جوادی انداخت و گفت:« همه اون چیزی که شما داشتید، بر روی باد ساخته شده بود. زمینی که زندگی‌تون رو روش قرار دادید، شنزار بود که با اولین طوفان همه‌اش نابود شد. شما تمام این مدت از خیانت‌های همسرتون با خبر بودید. اما چون این زندگی رو دوست داشتید. نمی‌خواستید از دستش بدید. شما نمی‌تونید خودتون رو تبرئه کنید. شما هم به اندازه تمام افراد این خونه مقصر بودید. شاید حتی بیشتر.»

خانم جوادی نیشخندی زد و گفت:« گفتن این حرف برای شما راحته. شما نمی‌دونید یک زن چطور باید زندگی کنه. چه چیزهایی رو باید نادیده بگیره. بله من خبر داشتم. از رابطه‌اش با ماه چهره، از اون ویلا از چیزهایی که شماها نمی‌دونید هم با خبر بودم. اما نمی‌تونستم کاری بکنم. اون یه مرد بود و می‌تونست هرکاری دلش می‌خواد انجام بده و وقتی مست میاد خونه تمام ناراحتی‌هاش رو با کتک زدن من خالی کنه. من بچه‌دار می‌شدم جناب بی‌باک. اون شبی که قرار بود بهش خبر باردار بودنم رو بدم، مست بود، بعدا فهمیدم اون روز توسط مامور رده بالاترش توبیخ شده. قرار بود تبعیدش کنن، وقتی اومد خونه عصبانی بود. از همه چیز ایراد می‌گرفت می‌گفت خونه کثیفه، غذا بدمزه است، بالاخره بلند شد و منو به باد کتک گرفت .»

خانم جوادی کمی مکث کرد.دستش را جلوی بینی‌اش گرفت و ادامه داد:« اینقدر منو زد که بیهوش شدم. حدود یک هفته بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم، توی بیمارستان هیچکس پیشم نبود. اولین سوالی که کردم این بود که بچه‌ام چی میشه. دکترها گفتن که به احتمال زیاد از بین رفته. چند ماه کارم فقط گریه بود. تیمسار هم وقتی متوجهش شد، اول گفت که دروغ میگم. اما بعد شروع به گریه کرد. فقط یکبار گریه تیمسار رو دیدم. اون هم همین زمان بود. رابطه ما دیگه بعد از اون هیچوقت درست نشد. من عاشقش بودم، جناب بی‌باک. برای من اون نماد تمام چیزهایی بود که نداشتم. اما سرنوشت بعضی‌ها تنهاییه. شما به من گفتید که می‌خواستم تیمسار رو بی‌آبرو کنم. اما تیمسار برای من مساله نبود. حتی زن گرفتنش هم نبود. حتی بچه‌دار شدن زنش هم مشکل من نبود. تنها مشکلی که من داشتم این بود که بعد از مرگ تیمسار چه بلایی سر من میاد. من نمی‌خواستم توسط اون زنیکه هرزه از توی خونه‌ای که خودم کل عمر خشت به خشتش رو گذاشته بودم، بیرون برم.»

کارآگاه علوی گفت:« تیمسار آدم بی‌پولی نبود. شما می‌تونستید ازش بخواید تا این خونه رو بهتون ببخشه. مطمئنم برای سایر ورثه. منظورم خانم مصفا و فرزندش هست. باز هم ارث و میراث زیادی باقی می‌موند.»

خانم جوادی لبخندی زد و گفت:« آره همینطوره و تیمسار همینکار رو کرد. یا حداقل می‌خواست بکنه. اون شبی که کشته شد، تا دیروقت پیش وکیلش بود. می‌خواست اموالش رو تقسیم کنه. قرار بود فرداش بره و اسناد رو امضا کنه تا همه‌چیز نهایی بشه، اما اتفاقی افتاد که می‌دونیم.»

کارآگاه بی‌باک سرش را پایین آورد و با صدایی آهسته گفت:« شما که نمی‌خواید بگید خانم مصفا توی این قضیه نقش داشته؟»

خانم جوادی گفت:« نه نمی‌خوام بگم. چون مطمئنم. از همون لحظه‌ای که خبر مرگش رو صفورا اعلام کرد مطمئن بودم که کار اون زنیکه هرجاییه. اول گفتن که سکته کرده، مطمئن بودم که دروغه. تیمسار آدم سالمی بود. تقریبا مطمئن بودم که اگر سوقصدی بهش نشه، به این زودی به مرگ طبیعی نمی‌میره. اما الان که مشخص شده که اون پسره عوضی اونو کشته، دیگه مطمئنم که کار خود زنه است. مطمئنم یا به اون پول داده یا یک جوری ترغیبش کرده که این قتل رو انجام بده.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« اما ما متوجه شدیم که قتل کار غلام‌رضا نبوده، در واقع اگرچه اون میخواسته که قتل رو مرتکب بشه، اما نتونسته، چون قبل از اینکه غلامرضا اقدامی بکنه، تیمسار مرده بوده.»

خانم جوادی تقریبا فریاد زد که:« امکان نداره، من مطمئنم تیمسار به مرگ طبیعی نمرده» و در همین حال کلتی که در دستانش بود را در هوا تکان داد. دو کارآگاه بعد از مدت‌ها دوباره متوجه کلت شدند.

کارآگاه علوی گفت:« ممکنه که این قضیه برای شما سخت باشه، اما حقیقت همینه. تیمسار به مرگ طبیعی مرده. البته این از نیت پلید غلامرضا کم نمی‌کنه. اما غلامرضا هم به تحریک خانم مصفا چنین کاری نکرد، اون عاشق خدمتکار شما شده بود، و وقتی فهمید که شهروز و تیمسار چه کاری با اون دختر کردن، به دنبال انتقام افتاد.»

-«بذارید من هم حرف‌هام رو بزنم» خانم مصفا در حالی که دخترش کنارش بود از پله‌های عمارت پایین آمد. وقتی به پایین پله‌ها رسید گفت:« شما حرف‌های همه رو شنیدید، اجازه بدید من هم حرف‌هام رو بزنم.»

سپس روی اولین صندلی‌ای که دید، نشست، دخترش را روی پاهایش نشاند و شروع کرد به نوازش کردن موهای دخترش. گویی در حال نوازش کردن گربه‌اش است بعد گفت:« مصیب جان، اگه میشه درهای عمارت رو قفل کن و خودت هم بیرون عمارت بمون. اگر هرکس خواست از این خونه خارج بشه،‌ خودت می‌دونی چیکار باید بکنی.»

مصیب گفت:« بله خانوم حتما»‌ و بعد رفت.

دو کارآگاه و خانم جوادی از شدت تعجب حتی نمی‌توانستند حرف بزنند. خانم مصفا ادامه داد:« می‌بینم که تعجب کردید. راستش خودم هم وقتی متوجهش شدم، تعجب کردم . شاید بگید کار منه. اما نیست. کار دخترمه.»‌ بعد بوسه‌ای به موهای دخترش زد. توجه همه به سوی دختر جلب شد. کارآگاه بی‌باک برای اولین بار توجهش را به دختر جلب کرد. یاد پرونده‌ای افتاد که چند سال پیش روی آن کار می‌کرد. پرونده سیروس. پسری که به طرز فجیعی پدر و مادرش را کشته بود. پرونده‌ای که اولین هشدار برای او بود. اما این دختر،‌ قدرتی از او خارج می‌شد که حتی از سیروس هم بیشتر بود. بردیا بی‌باک متوجه نگاه دختر به خودش شد. دختر لبخند مرموزی داشت و نگاهی نافذ که تا عمق وجود بردیا نفوذ می‌کرد.

خانم مصفا ادامه داد:«‌ دخترم تقریبا از وقتی به دنیا اومد، می‌تونست حرف بزنه. شاید فکر کنید دیوونه‌ام. اما حقیقت رو می‌گم. اون با من حرف میزد. بهم گفت که اگه به حرفش گوش کنم، منو به هرچی که می‌خوام میرسونه. ماجرای بی‌آبرو کردن تیمسار، اینکه مجبور شد من رو به صورت علنی به عنوان همسر خودش اعلام کنه، قتل تیمسار، اینکه من رو فرستاد تا شما رو بکشونم اینجا، همه‌اش کار این دختر کوچولو بود.»

بردیا بی‌باک گفت:« اینکه یک بچه از ابتدای کودکی حرف بزنه چیز جدیدی نیست. شاید باورتون نشه، اما من چنین بچه‌هایی زیاد دیدم. کار اجدادی من کشتن بعضی از همین بچه‌ها بوده. اما شما نمی‌تونید بگید صدایی که میشنیدید، صدای دختر خودتون بوده. چون صدا از توی دهانش خارج نمی‌شد بلکه از توی بدنش خارج می‌شد. مگه نه؟»

خانم مصفا گفت:« چه فرقی می‌کنه کارآگاه. مهم اینه که الان ما اینجاییم. دختر کوچولوی من همه چیزهایی که می‌خواستم رو بهم داده، این خونه دربست در اختیار منه فقط یک کار مونده که تموم بشه. اینکه خانم جوادی، همسر مهربون اما زخم خورده تیمسار، با اون کلتی که توی دستش هست شما دو کارآگاه وظیفه‌شناس رو از بین ببره و خودش هم به خاطر غم عظیمی که روی قلبش سنگینی می‌کنه، خودکشی کنه. البته شاید هم اجازه دادم که قانون اعدامش کنه. به هرحال جلادها هم باید غذا سر سفره خانواده‌شون ببرن.»

بردیا بی‌باک نگاهی به دختر انداخت. دختر توجهش را به خانم جوادی معطوف کرده بود. خانم جوادی کلتش را بالا آورد و به سمت دو مرد نشانه گرفت، صدایی از دختر بچه بیرون آمد که:« بردیا بی‌باک آخرین از آخرین.. من از طرف انجمن سری جادوگران تو را به مرگ محکوم می‌کنم.»

کارآگاه علوی فورا از جای خود جهید و خود را بین کلت و بردیا بی‌باک قرار داد، صدای شلیک شنیده شد، بردیا بی‌باک نیز فورا از جا جهید و در یک لحظه دست خود را بر روی کلتی قرار داد که در دستان خانم جوادی بود، مسیر هدف کلت را جابجا کرد و یک شلیک دیگر. تیر به دیوار عمارت خورد. بردیا بی باک و خانم جوادی از روی مبل به زمین خوردند. بردیا دستش را روی سر خانم جوادی گذاشت و وردی خواند. خانم جوادی به خوابی عمیق فرو رفت.

بردیا از جا بلند شد و کلت را به دستانش گرفت. به دنبال خانم مصفا و دخترش گشت. اما کسی آنجا نبود. فورا به سمت کارآگاه علوی رفت. او را از جایش بلند کرد. گلوله به شانه کارآگاه خورده بود و در استخوان ترقوه‌اش گیر کرده بود. بردیا یک پارچه از جیبش درآورد و بر روی زخم گذاشت. به کارآگاه علوی گفت:« چیزی نیست. زود خوب میشی نگران نباش.» بعد دستانش را روی پیشانی کارآگاه علوی گذاشت و یک ورد خواند. او نیز به خواب فرو رفت.

سپس بلند شد تا به دنبال دختر بچه برود. چشمانش را در سرسرای عمارت گرداند. چیزی ندید. فریاد زد که:« تو هنوز اونقدر قدرت نداری که بتونی جلوی من بایستی. بیا بیرون.»

ناگهان موجی عظیم به بردیا برخورد کرد و او را به سمت دیوار پرتاب کرد. بردیا از جایش بلند شد و گفت:« شاید تو قوی‌تر از اونی باشی که تصور می‌کردم. اما هنوز هم ضعیفی. قدرت‌هات فراتر از توانت برای کنترل هست.»

یک موج دیگر به سمت بردیا حرکت کرد، اما اینبار دستانش را در مقابل خودش سپر کرد. ناگهان خانم مصفا وارد سرسرای عمارت شد. بردیا با خود گفت:« این از هر موجودی که تا امروز دیدم و حتی شنیدم قوی‌تره»

خانم مصفا، دیگر شباهتی به آن زن زیبا و جوانی که پیشتر دیده شده بود، نداشت، تبدیل به موجودی سیاه با چشمانی آتشین شده بود. ناخن‌های بلند و پاهایی مانند سم اسب. بردیا بی‌باک کلت را به سمت خانم مصفا نشانه گرفت و سه شلیک پشت سر هم کرد، هر بار زن با سرعت از جلوی گلوله کنار می‌رفت. در نهایت با ناخن‌هایش به سمت بردیا حمله کرد. بردیا دستانش را جلوی صورتش گرفت. ضربه آن موجود زخم عمیقی در دستان بردیا ایجاد کرد.

موجودی که با او طرف شده بود، بسیار قوی‌تر از حد انتظارش بود. برای اولین بار بود که بردیا متوجه اثرات پیری شد. به اطرافش نگاه کرد. از روی یک میز یک تکه پارچه برداشت و زخم دستش را بست. دوباره به اطراف نگاه کرد. باز هم چیزی ندید.

صدایی از سرسرا شنیده شد که :« بردیا بی‌باک، تو اینجا می‌میری و نسلت برای همیشه قطع می‌شود. آن زمان است که ارباب ما بر زمین حکمفرما خواهد شد.»

بردیا سنگینی شدید در فضا احساس کرد. به سختی نفس می‌کشید. نمی‌توانست سرپا بایستد، زانو زد و روی زمین افتاد. سرش را که بالا گرفت، هیکل تغییر شکل یافته خانم مصفا را دید پشت سرش، با فاصله نسبتا زیاد دخترش ایستاده بود. دختر بچه گفت:«انجمن جادوگری برای عضویت نیاز به این داره که خودم رو بهشون اثبات کنم. اما کشتن تو، فراتر از اثبات هست. من خدا می‌شم. کسی که آخرین شکارچی رو کشته.» بعد با صدای بلند خندید.

هیبت خانم مصفا ناخن‌هایش را روی گلوی بردیا گذاشت، بردیا تلاش کرد تا کلت را بالا بیاورد و به خانم هیبت شلیک کند، اما ناتوان بود.دستانش نای بالا آمدن نداشت. ناگهان صدای شلیک شنیده شد، هیبت به عقب پرتاب شد، بردیا به سختی به پشت سرش نگاه کرد، مصیب با تفنگی در دست جلوی در ایستاده بود. چندبار دیگر شلیک کرد. اما هیبت از آن شلیک‌ها فرار کرد.

بردیا تمام توانش را جزم کرد تا سرپا بایستد، هیبت به سمت مصیب حمله ور شد و با یک ضربه گلوی مصیب را درید. بردیا بلند شد و یک گلوله به سمت هیبت و یک گلوله دیگر به سمتی که انتظار داشت هیبت پس از فرار کردن از گلوله اول به آنجا برود شلیک کرد، گلوله دوم به هدف خورد و هیبت لحظه‌ای مکث کرد، سپس بردیا دو گلوله دیگر به سمتش شلیک کرد و خودش نیز به سرعت به سمت هیبت خیز برداشت. هیبت به زمین خورد و بردیا نیز انگشتانش را در چشمان آتشین هیبت فرو کرد و آنها را خاموش کرد.

پس از چند دقیقه، هیبت سیاه خانم مصفا به شکل عادی بازگشت اگرچه جادو کار خود را کرده بود. پوست زن چروکیده شده بود، صورت زیبایش دیگر فرم سابق را نداشت و از چشمانش خون می‌چکید. صدایی دوباره از سرسرا شنیده شد:« بردیا بی‌باک، این بار نجات پیدا کردی، اما من بر‌می‌گردم. این‌بار نه فقط برای تو بلکه برای هرچیزی که دوستش داری» صدای خنده‌ای شیطانی کل عمارت را پر کرد.

بردیا تلو تلو خوران خود را بر سر جنازه مصیب رساند. نمی‌دانست چه چیزی توانسته بود اثر جادو بر روی مصیب را خنثی کند، اما هرچه که بود زندگی‌اش را نجات داده بود.


توضیح آنچه اتفاق افتاده بود نه تنها برای شهربانی سخت بود، بلکه برای خانم جوادی نیز مشکل بود. در نهایت تصمیم بر این شد که هیچکس هیچ چیز از آنچه در آن روز رخ داد، نپرسد. مصیب در آرامگاه خانوادگی که تیمسار آذر تدارک دیده بود، دفن شد. جنازه خانم مصفا در باغ سوزانده شد و دختر بچه هرگز پیدا نشد هیچکس از آن زمان تا به امروز از آنچه در آن روز در آن خانه رخ داد اطلاعی نداشت.

چند ماه بعد، زمانی که دو کارآگاه در دفتر خود مشغول بازی شطرنج بودند، درب دفتر به صدا درآمد. کارآگاه علوی درب را باز کرد. خانم جوادی بود. زیباتر از همیشه. تحمیل همواره سخت است. تحمیل انسان را نابود می‌کند. تحمیل یک زندگی، تحمیل یک عشق، تحمیل یک تنهایی، آن هم تنهایی در میان جمع. خانم جوادی وقتی از زیر بار آن زندگی تحمیلی خلاص شده بود، مجالی برای نفس کشیدن یافته بود. یک زندگی بهتر و البته تازه‌تر این زندگی تازه به سرعت خودش را در چهره خانم جوادی نشان داده بود.

خانم جوادی بدون اینکه دعوت بشود وارد دفتر شد. روی یک صندلی نشست و یک فنجان قهوه برای خود ریخت. دو مرد نگاهی به یکدیگر انداختن و بعد نگاهی به زن. کارآگاه بی باک گفت:« من اشتباه می‌کنم یا واقعا از آخرین باری که دیدمتون زیباتر شدین؟»

کارآگاه علوی تایید کرد که :« اگر اشتباهی باشه احتمالا به طور همزمان داریم یک اشتباه رو می‌کنیم»

خانم جوادی لبخندی زد و گفت:« شما آقایون خیلی لطف دارید. من قصد دارم لطفی که به من کردید رو جبران کنم. بعید می‌دونم سر پرونده‌ای که اون زن به شما سپرده بود، تونسته باشید حق الزحمه خودتون رو دریافت کنید.»

دو مرد خندیدند. کارآگاه بی‌باک گفت:« لزومی نداره شما پولی بپردازید.»

خانم جوادی گفت:« ممنون. ولی من اصرار دارم که این پول رو بپذیرید. من تقریبا هرچیزی که از همسرم باقی مونده بود رو فروختم. دلم می‌خواد بقیه عمرم رو به سفر برم. می‌خوام تمام سال‌هایی رو که نتونستم زندگی کنم، جبران بشه. حق با شما بود آقای بی‌باک. من هم مقصر بودم. توی تمام سال‌هایی که اون زندگی رو تحمل می‌کردم من هم مقصر بودم. من آدم ضعیفی بودم. شاید اگر یکم قوی‌تر بودم، شاید اگر با تمام دروغ‌هایی که زندگی‌ام رو احاطه کرده بود، کنار نمیومدم، امروز این همه قتل رخ نمی‌داد. اما می‌خوام عبور کنم. نمی‌خوام دیگه گذشته‌ام رو با خودم بکشم. می‌خوام با آینده مواجه بشم. اون خونه نفرین شده رو فروختم و دیگه همه‌چیز تموم شده. به عنوان حق الزحمه شما، یک سوم از کل ارثی که از تیمسار بهم رسیده رو میدم.»

کارآگاه علوی گفت:« اما این پول باید خیلی زیاد بشه.»

خانم جوادی گفت:« در مقابل کاری که شما دو نفر کردید چیزی نیست. شماها جون‌تون رو به خطر انداختید. از طرفی اگر شماها نبودید، احتمالا اون زن پلید من رو هم می‌کشت.»

کارآگاه بی‌باک گفت:« سخاوت شما خیلی بیش از تصوره خانم جوادی. امیدوارم هرجا که هستید موفق باشید. ما این لطف شما رو قبول می‌کنیم اما نه به عنوان حق الزحمه بلکه به عنوان هدیه‌ای از طرف شما.»

خانم جوادی سری تکان داد و قهوه‌اش را نوشید. سپس گفت:« خب دیگه مزاحم شما آقایون نشم. قطار من چند ساعت دیگه حرکت می‌کنه. ممنون از کمکی که به من کردید. امیدوارم باز هم بتونیم همدیگه رو ببینیم.»

دو کارآگاه ایستادند و زن را تا جلوی در بدرقه کردند. بیرون از خانه نیز آنقدر با چشمانشان زن را دنبال کردند که در انتهای خیابان از نظر محو شد.

کارآگاه علوی گفت:« زن سرسختی بود.»

کارآگاه بی‌باک تایید کرد که :« زن سرسختی بود.»



(داستان تا حدودی وام گرفته از قصه‌های شرلوک هولمز اثر سر آرتور کانن دویل هست)


https://virgool.io/@ahmadsobhani19/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9%DB%8C-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D9%85%D9%86-qjarnndbxbmn

می‌توانید به تلگرام من هم سر بزنید:

https://t.me/ahmadsobhani