"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: زیرزمین متروکه و باغچه. (ویژه هالووین)
تازه به تهران آمده بودیم. من و برادرم یک کار خوب پیدا کرده بودیم و قصد داشتیم اینجا بمانیم. حتی نقشه کشیده بودیم که بعد از مدتی وقتی جاگیر شدیم پدر و مادرمان را هم بیاوریم. اما همه می دانیم انجام دادن این کار اصلا آسان نیست.
اول از همه باید دنبال خانه می گشتیم. خیلی سخت بود. قیمت ها فضایی بود و از آن بدتر خانه های ارزان قیمت بیشتر شبیه مخروبه و معمولا حاشیه ی شهر بودند که این کار را برای رفت و آمد به محل کار سخت می کرد. یک ماه دنبال خانه می گشتیم اما اصلا محل مناسبی پیدا نمی کردیم. تا اینکه یکبار برای دیدن یک آپارتمان رفته بودیم.
صاحب آپارتمان یک پیرزن تقریبا هشتاد ساله بود. سوییت قشنگی بود اما قیمتش خیلی بالا بود. به مشاور گفتیم: محل خیلی برای ما مناسبه اما قیمت خیلی زیاده نمیتونی واسه مون یک خونه ی مناسب تر پیدا کنی؟ مشاور گفت: باشه براتون تخفیف می گیرم.
گفتیم: قیمت اونقدر بالاست که با تخفیف هم کار درست نمیشه.
پیرزن که انگار حرف های ما را می شنید گفت: من این اطراف یک خونه دیگه هم دارم اگه بخواید میتونم اون رو به نصف قیمت اینجا بهتون اجاره بدم.
قبول کردیم و رفتیم برای دیدن خانه. باورکردنی نبود. یک خانه ی ویلایی بزرگ با یک باغچه وسط حیاط که البته مشخص بود مدتی است به باغچه رسیدگی نمی شود. چندتا از شیشه ها شکسته بود اما خانه در مجموع تمیز بود. باورش سخت بود. خانه تقریبا سه برابر آپارتمانی بود که قرار بود اجاره کنیم آن هم با نصف قیمت. به برادرم گفتم که شکار گیر آوردیم او هم با سر تایید کرد. سریع به مشاور گفتم: ما اینجا رو اجاره می کنیم. مشاور هم گفت: پس بیاید دفتر تا کارهاش رو انجام بدیم.
پیرزن به مشاور گفت: شما برو توی ماشین من با این دوتا جوون حرف بزنم چندتا توصیه بکنم میام که با هم راه بیفتیم.
مشاور رفت. پیرزن به من اشاره کرد و گفت: هیچوقت توی زیرزمین نرو. اونجا هنوز وسایل دارم نمیخوام دست بخورن یا چیزی ازشون گم بشه بعلاوه جایی هم ندارم که بذارمشون. پس اگه چیزی از اونجا گم بشه من شما رو مقصر میدونم.
همچنان که به در زیرزمین که به واسطه ی چند پله از حیاط جدا شده بود خیره شده بودم با سر تایید کردم. ادامه داد: به گل های توی باغچه برسید. هرروز دو نوبت باید به اونها آب بدید بعلاوه هیچوقت باغچه رو بیل نزنید و توش چیزی نکارید.
به باغچه ی خشک شده ی پشت سر پیرزن نگاه کردم و با اخم سر تکان دادم.
بعد گفت: من خونه رو به این شرط به شما اجاره میدم اگر فکر میکنید به هر دلیلی نمیتونید این کارها رو انجام بدید بهتره قیدش رو بزنید.
من به سرعت جواب دادم: نه تمام اوامر شما مو به مو اجرا میشه مطمئن باشید روزی دوبار باغچه رو آب میدیم هرگز توی باغچه چیزی نمیکاریم و زیرزمین هم تا ابد درش روی ما بسته خواهد بود.
پیرزن سری تکان داد و به سمت در حرکت کرد. ناگهان ایستاد، رو به ما کرد و گفت: راستی اگه شبها صداهای عجیبی شنیدید نگران نباشید.
وقتی که برمیگشت لبخندی روی صورتش تشخیص دادم اما مطمئن نبودم. کمی ترسیده بودم. الان دیگر مطمئن نبود که خانه شکار بود یا ما؟ اما چیزی که مطمئن بودم این بود که دیگر نمیتوانیم خانه ای با این قیمت مناسب پیدا کنیم پس اگر در آن پلنگ هم بود با آن کنار می آمدم.
سه ماه در خانه بودیم و هیچ چیز عجیبی احساس نکردیم هرروز دوبار باغچه ی خشک پیرزن را آب می دادیم. به سبب این آبیاری مداوم علف های هرز زیادی در آن روییده بود. دلم میخواست باغچه را زیر و رو کنم و چند گل زیبا درون آن بکارم اما می ترسیدم پیرزن متوجه شود و قرارداد را فسخ کند. روزی هنگامی که مشغول آب دادن باغچه بودم به درب زیر زمین خیره شدم. دربی فلزی با شیشه هایی مشجر بود. رنگ در قرمز بود که در طی زمان به قهوه ای متمایل شده بود. با خود فکر کردم یعنی چه چیز در این زیر زمین است که پیرزن اینقدر برایش مهم است. اگر پسر ده سال پیش بودم حتما همین الان به زیر زمین میرفتم و برایم مهم نبود که پیرزن قرارداد را فسخ می کند یا نه. اما دیگر آن پسر شجاع نبودم.
در افکار خودم بودم که ناگهان حرکتی سایه وار پشت شیشه ی مشجر درب زیرزمین توجهم را جلب کرد. اول تصور کردم خیالاتی شدم اما وقتی دوباره آنرا دیدم مطمئن شدم که خیالات نیست. با صدای بلند برادرم را صدا زدم و چشمانم را از در برنمیداشتم تا اگر دوباره آمد ببینمش. برادرم به سرعت خودش را رساند و گفت:چی شده؟
گفتم: یک چیزی تو زیرزمین داشت تکون می خورد سایه اش رو از پشت در دیدم.
برادرم گفت: حتما گربه بوده.
مطمئن بودم گربه نبود. اما مطمئن هم نبودم که چه بود. شانه ای بالا انداختم و رفتیم درون خانه. فردای آن روز عجیب ترین صحنه ی عمرم را دیدم. باغچه ی خشک با علف های هرز تبدیل به باغچه ای زیبا با چند نوع گل شده بود. از تعجب خشکم زده بود نمیتوانستم حرکت کنم. با خودم گفتم شاید برادرم اینکار را کرده است که در این صورت شرط پیرزن را نقض کرده بود اگر هم او نکرده بود پس چه کسی اینکار را کرده بود؟
برادرم که به تازگی بیدار شده بود کنارم ایستاد. دستی به شانه ام کشید و گفت: خیلی خوشگل شده.
گفتم: تو این کار رو کردی؟ مگه یادت رفته پیرزن چه شرطی گذاشته بود؟
برادرم گفت: شبا چی میزنی؟ خودت این کار رو کردی. دیشب هرکار کردم نتونستم جلوتو بگیرم. نمیدونم گلا رو از کجا گیر آورده بودی.
یخ زدم، سرم گیج رفت و خشک شدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. شاید برادرم می خواست سر به سرم بگذارد اما برادرم هیچوقت از این شوخی ها نمیکرد. نمی توانستم حرف بزنم. فقط به گل های باغچه خیره شده بودم.
از آن اتفاق دو ماه گذشت و هیچوقت متوجه نشدم چرا این اتفاق برایم افتاد. برادرم خواست که به روانشناس مراجعه کنم اما موضوع مهمی نبود. نزدیک تعطیلات نوروز بود، من و برادرم مشغول خانه تکانی بودیم. برای عید نوروز برنامه ها را چیده بودیم. قرار بود من با دوستانم به مسافرت بروم و برادرم به شهرستان پیش پدر و مادرمان بازگردد.
دو شب پیش از عید بود. آن شب تا نیمه های شب با یکدیگر حرف زدیم و خندیدیم. ناگهان به برادرم گفتم: امروز به گلها آب دادی؟ گفت: فقط یکبار صبح.
با عجله به سمت حیاط رفتم. خودم هم نمیدانستم عجله ام برای چه بود. بعد از ماجرای گل های باغچه نمیخواستم یکی دیگر از سه شرط پیرزن روی زمین بماند. شلنگ آب را برداشت و شیر را باز کردم. اما آب نیامد. ناگهان متوجه شدم چراغی در زیر زمین روشن است. شلنگ را به سمتی پرتاب کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید دزد بود. برادرم را دیدم که از داخل خانه به من نگاه می کرد با دست به او اشاره کردم که بیاید. برادرم آمد و او هم با تعجب به چراغ روشن زیرزمین نگاه کرد. از باغچه دو تکه چوب برداشتیم و به سمت زیرزمین حرکت کردیم. به آرامی در زیرزمین را باز کردیم و وارد شدیم. به محض باز کردن در توده هوایی به بیرون حرکت کرد که بوی خاک، نا، کاغذ باطله و گوشت فاسد میداد. اطراف را نگاه کردیم هیچ اثری از ورود نبود. به نظر میرسید که سالیان سال هیچکس به اینجا قدم نگذاشته است. برادرم گفت: حتما چراغش اتفاقی خاموش شده بوده الان دوباره اتفاقی روشن شده. بعد ضربه ای آرام به چراغ زد و چراغ خاموش شد.
شوکه شدیم داشتیم به خودمان می آمدیم که کسی در حیاط را به صدا درآورد. به سرعت از زیر زمین بیرون آمدیم و به سمت در رفتیم. در را باز کردم. پیرزن پشت در بود. با عصبانیت گفت: شما هر سه شرط رو زیر پا گذاشتین.
گفتم: اما نه اینطور نیست میتونیم توضیح بدیم.
پیرزن گفت: توضیحی لازم نیست شما قرار بود سه شرط رو انجام بدید سه شرط ساده اما هیچکدوم رو نتونستید.
متعجب بودم که چطور توانسته بود به این سرعت متوجه شود اما مهم این بود که مطمئن شوم بعد از تعطیلات جایی برای ماندن خواهیم داشت. گفتم: لطفا ما رو نندازید بیرون ما قراره تعطیلات بریم مسافرت بعد از برگشتنمون حتما با هم صحبت می کنیم.
پیرزن لبخندی زد و گفت: بندازمتون بیرون؟ نه من نمیخوام بندازمتون بیرون تازه بازی شروع شده شما هم قرار نیست جایی برید.
ناگهان رویش را برگرداند و رفت. حرف هایش بسیار عجیب بود اما چیزی عجیب تر از آن وجود داشت و آن این بود که در تمام مدت که با من حرف میزد به نقطه ای مبهم پشت سر من نگاه میکرد نقطه ای نزدیک به در زیرزمین.
من و برادرم به یکدیگر نگاه کردیم، شانه ای بالا انداختیم و به داخل خانه بازگشتیم ناگهان متوجه شدیم چراغ زیر زمین دوباره روشن شده است. به برادرم گفتم برو چراغو خاموش کن بیا بریم بخوابیم. داشتم وارد خانه میشدم که با صدای فریاد برادرم به سرعت برگشتم. به زیرزمین رفتم و دیدم برادرم با دماغ خونی کناری ایستاده. گفت: یه چیز سیاه خورد به صورتم نفهمیدم چی بود.
چند قطره خون از دماغش چکید و فورا خشک شد. چمباتمه زدم و روی زمین دست کشیدم. زمین تقریبا داغ بود. نگاهی به اطراف کردم داخل زیر زمین یک صندوق بزرگ بود، یک آینه ی قدی که روی آن با یک ملحفه پوشیده شده بود و چندین جعبه که توی آن فقط کاغذ و لباس بود. به برادرم گفتم : بیا ببینیم توی این جعبه چی داره؟
برادرم دیلمی برداشت و قفل صندوق را شکست. داخل صندوق هیچ چیز بجز آت و آشغال نبود. با خودم فکر کردم امکان ندارد پیرزن برای هیچ چیز اینقدر نگران باشد. حتما در این زیر زمین یک چیزی مخفی است. روی دیوارهای زیرزمین دست کشیدم. چاقویی از جییبم در آوردم چند ضربه به دیوار زدم. پشت دیوار به نظر پر می آمد. نقاط دیگر را امتحان کردم. ناگهان به جایی رسیدم که صدای دیوار طوری بود که به نظر میرسید پشتش خالی است. چند بار دیگر ضربه زدم ناگهان از آن طرف دیوار نیز چند ضربه زده شد. من و برادرم چند قدم به عقب برداشتیم. چراغ دوباره خاموش شد. برادرم گفت: میرم چراغ قوه بیارم.
گفتم: چکش هم بیار.
برادرم گفت: میخوای خونه ی مردمو خراب کنی؟
گفتم: بعدا درستش میکنیم.
برادرم که رفت ناگهان صداهایی از آن طرف دیوار شروع به نجوا کردند. نجوا واضح نبود. ترسیده بودم و چاقو را برای دفاع از خودم در دستانم فشار می دادم. موهای بدنم سیخ شده بود اما نمیخواستم ضعف نشان دهم. برادرم سریع برگشت. او هم می ترسید تنها در این خانه بماند. چکش را به دست من داد و شروع به خراب کردن دیوار کردم. ناگهان دیوار فروریخت و جسد سه نفر از میان دیوار نمایان شد. چند قدم به عقب برداشتیم. ناگهان گرمای نفس کسی را پشت سرمان حس کردیم. به سرعت برگشتیم اما کسی نبود. ملحفه ی روی آینه تکانی خورد. هیبتی از میان آینه درحال بیرون آمدن بود. من و برادرم عقب عقب به سمت در حرکت می کردیم. من چکش را به سمت هیبت زیر ملحفه پرتاب کردم اما چکش از هیبت رد شد و به اینه برخورد کرد. صدای شکستن اینه و صدای جیغ گوش خراشی بلند شد من و برادرم به سرعت سوار ماشین شدیم و به طرف خانه ی یکی از دوستانم حرکت کردیم. دیگر حتی یک ثانیه نمیخواستیم درون این خانه باقی بمانیم. به خانه ی دوستم که رسیدیم از او خواستیم که اگر امکان دارد شب را پیش او بمانیم چون خانه مان در دست تعمیر است. قبول کرد و به ما یک اتاق داد. من و برادرم آن قدر خسته بودیم که ترس آن شبمان نتوانست مانع خوابیدنمان شود.
فردا صبح که بیدار شدم برادرم کنارم نبود. مدتی طول کشید تا متوجه شوم جایی که دیشب به خواب رفته بودم بیدار نشده ام. دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم در خانه ی خودمان هستم. آری همان خانه ی نفرین شده. سریع تلفنم را برداشتم و به دوستم زنگ زدم. دوستم با تعجب پرسید: تویی؟ دیشب چت شد یهو؟
گفتم: دیشب چی شد؟ من اینجا چیکار میکنم؟
گفت: نمیدونم نصف شب یهو پاشدی گفتی میرم خونه باید یک چیزی رو بردارم دیگه هم برنگشتی راستش نگرانت بودم.
گفتم داداشم اونجاست؟ گوشی رو بده بهش.
گفت: مثل اینکه حالت خرابه هنوز. داداشتم باهات اومد که.
بدنم یخ کرد. فورا کل خانه را گشتم. هیچ جا نبود. ناگهان یاد زیرزمین افتادم. به سرعت به زیر زمین رفتم باورکردنی نبود. دیواری که دیروز خراب کرده بودیم صحیح و سالم سرجایش بود و آینه هم نشکسته بود. با احتیاط به سمت دیوار رفتم. چاقو را از جیبم بیرون آوردم. مثل دیشب چند ضربه به دیوار زدم. و چند ضربه ی دیگر. ناگهان صدای فریاد خفه ای از درون دیوار شنیده شد. چکش را که دیشب پرتاب کرده بودم از روی زمین برداشتم و دیوار را خراب کردم. برادرم داخل دیوار بود درحالیکه به نظر میرسید هرلحظه بیشتر و بیشتر به درون دیوار فرو میرود به سختی کشیدمش بیرون و روی زمین خواباندمش. پرسیدم: چی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟
بیهوش شده بود. سریع سوار ماشینش کردم به بیمارستان رساندمش. وقتی داشتند او را به بخش اورژانس می بردند برای چند ثانیه به هوش آمد اشاره کرد که سرم را نزدیک ببرم.به سختی گفت: برو هرچی گل کاشتی از توی باغچه بکن، اون خونه تسخیر شده است و داره از اون باغچه تغذیه میکنه. استخون های سه تا جنازه ای که توی زیر زمینه توی باغچه آتیش بزن و روشو با شن و سیمان پرکن. همه ی اینها رو باید تا قبل از نیمه شب انجام بدی وگرنه تا ابد برده ی خونه باقی می مونیم.
برادرم اهل شوخی نبود. نگاهی به ساعتم کردم ساعت نه بود. باید سریع عمل می کردم. به سرعت برگشتم پیرزن جلوی در خانه منتظرم بود. گفت: اجازه نمیدم برین توی خونه. قرارداد فسخه. شما دیگه حق ندارید پاتون رو توی این خونه بذارید.
از فرط عصبانیت فریاد زدم: تو میدونستی این خونه چه مرگشه اما به ما نگفتی. اما من امروز کار این خونه رو تموم می کنم. با خاک یکسانش میکنم.
پیرزن خندید و گفت: فکر کردی به همین سادگیه؟ این خونه رو حتی اگه سنگ به سنگ و آجر به آجر به خاک و خاکستر تبدیل کنی فردا دوباره صحیح و سالم سرجاشه. شماها مال منید. مال خونه اید.
پیرزن را به کناری هل دادم و وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم. اول از همه باید راه تغذیه ی خانه را مسدود می کردم. گل ها را کندم و خاک روی باغچه را برداشتم. خاک مانند خاک رس قرمز رنگ بود. مشکل بعدی پیدا کردن شن و ماسه بود. به تامین کننده مصالح ساختمانی زنگ زدم و یک ماشین شن سفارش دادم و در نهایت باید استخوان ها را اتش میزدم. به زیر زمین بازگشتم تمام کاغذ ها و کارتن های داخل زیرزمین را بیرون آوردم و وسط باغچه پهن کردم استخوان ها را بیرون آوردم و روی آنها گذاشتم. مقداری بنزین ریختم و آتش زدم. ناگهان صدای گوش خراشی از زیر زمین به گوش رسید. صدای شکستن آینه را شنیدم. پیرزنی را دیدم که از زیر زمین بیرون می آمد باورم نمیشد همان پیرزن بود. اما اینجا چکار می کرد؟ پیرزن نتوانست روی پاهایش بایستد پایین پله ها به زمین خورد به آرامی به سمتش رفتم و گفتم: توکی هستی؟
گفت: نترس جوون من اونی نیستم که باید ازش بترسی. وقت برای توضیح زیاده فعلا باید کارت رو تموم کنی. لطفا سریع پرکن قبر رو.
-قبر؟
-فقط سریع پرش کن.
ماشین حمل شن تازه رسیده بود شن ها را داخل کوچه خالی کرد و کار پرد کردن باغچه به آرامی پیش می رفت. یک ساعت مانده به نیمه شب کار تمام شده بود. آنقدر درد داشتم که تقریبا از هوش رفتم.
فردا صبح روی تختم درحالی بیدار شدم که پیرزن بالای سرم ایستاده بود. با ترس از جایم پریدم. گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟
پیرزن گفت: نترس من اون نیستم.
برادرم را دیدم که پشت پنجره مشغول نوشیدن چای بود. گفت: نترس همه چیز تموم شده. جادو به کمک تو از بین رفت. الان این پیرزن و این خونه مثل تمام پیرزن ها و خونه های دیگه هستن حتی شاید بهتر.
کمی که حالم سرجایش آمد برادرم همه چیز را برایم تعریف کرد: این خونه مدتها پیش متعلق به همسر این خانوم بوده. همسر این خانوم ادم ثروتمندی بوده اما بچه ای نداشته. یکی از روزها با یک پسربچه ی 16 ساله به اسم سیروس اشنا میشن که از یتیم خونه فرار کرده. غافل از اینکه اون پسربچه یک جادوگر کارآموز بوده. پسر بچه، شوهر پیرزن رو میکشه و همسرش رو توی آینه زندانی میکنه. از اون روز به بعد هرکس که توی این خونه زندگی میکرده، توسط خونه خورده میشده. انرژی پلید خونه هم برای جادوهای اون پسر به سمتش میرفتن تا بتونه جادوهای جدیدی رو انجام بده. کاری که ما با باغچه کردیم درست مثل این بود که باتری ماشین رو برداشتیم خونه دیگه کار نمیکنه. امنه
من با تعجب پرسیدم: تو اینها رو از کجا میدونی؟
گفت: بردیا بهم گفت. بردیا بی باک.
اگه از این داستان خوشت اومده، حتما داستان زیر رو هم بخون:
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای عاشقانه ی یک قتل
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس از نابودی بشر چه شد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع شکارچی