"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: سایه های تردید
عصرها به این قهوهخانه میآیم. تنها قهوهخانه در محله ما است و نمیدانم چرا هنوز کار میکند. کسی این اطراف برای نوشیدن قهوه و از این قبیل کارها پول ندارد. اما من از وجودش خوشحالم چون برای من بهانهای است که هر از چند گاهی از خانه دلگیرم خارج شوم، در فضای باز سیگاری بکشم و نوشیدنی بنوشم.
صاحب قهوهخانه چهار صندلی کهنه و پلاستیکی بیرون قهوهخانه گذاشته که من معمولا روی آنها مینشینم. اگرچه داخل قهوهخانه نیز صندلیهای فلزی با نشیمنگاه چرمی وجود دارد اما من ترجیح میدهم در فضای باز بنشینم. اگر قرار بود زیر سقف باشم، خانهام میماندم. مگر نه؟
بیرون قهوهخانه یک میز پلاستیکی نیز گذاشته است. میزی کهنه که کثافت از سر و روی آن میبارد. میز و صندلیها، داخل پیاده رو است و در حاشیه پیادهرو باغچهای قرار دارد. داخل باغچه پر از ته سیگار است. کنار باغچه نیز یک سطل آشغال پلاستیکی قرار دارد که تا خرخره پر از آشغال است و انگار کسی به این زودی قصد خالی کردن آن را ندارد چرا که اطراف آن نیز پر از بطری و پلاستیک خوراکی است.
روی صندلی نشستم و مشغول بازی با فندکم شدم. صاحب قهوه خانه نیز از داخل بیرون آمد و جلوی در ورودی ایستاد. اسمش مجید است. یا حداقل شنیدهام که اینطور صدایش میکنند. قدی بلند و هیکلی چهارشانه دارد. موهایش را به بالا شانه میکند و هربار او را دیدهام، صورتش را تراشیده است. سلام مبهمی کرد و جواب سلام مبهمتری دادم. با همان لحن مبهم صحبتی در مورد هوا کرد و کمی هم در مورد گرانی صحبت کرد. بدون اینکه جوابی بدهم تنها سری به نشانه تاسف تکان دادم. متوجه شد که حوصله صحبت ندارم یا شاید بهش برخورد. از من پرسید که چه میخواهم و گفتم همان قهوه همیشگی. به داخل رفت و خود را سرگرم کارهایش کرد.
عادت داشت کمی در آوردن سفارش تاخیر کند. سیگاری از پاکت در آوردم، روشن کردم و به خیابان چشم دوختم. دو دختر هفده، هجده ساله از آن طرف خیابان رد میشدند، به آنها خیره شدم. متوجه نگاهم شدند، در گوشی چیزی به هم گفتند و خندیدند و رفتند و من نیز رفتنشان را تماشا کردم. پک دیگری به سیگارم زدم و به مردمی که از خیابان میگذشتند نگاه میکردم. تنها تفریحی که برایم باقی مانده همین است. که اینجا بنشینم، مردم را تماشا کنم و به غروب خورشید نگاه کنم. نگاهی به آسمان کردم، هنوز یک ساعتی تا غروب باقی مانده بود.
دو مرد که با صدای بلند با هم صحبت میکردند، توجهم را جلب کردند. به سمت میز بیرون قهوهخانه آمدند و یکی از آنها یک صندلی به سمت خود کشید و به دیگری گفت که به داخل برود و سفارش دهد. نشست و سیگاری دود کرد. سیگار من تمام شده بود، بلند شدم تا آن را داخل باغچه بیندازم. با تنه نسبتا نازک درختی که داخل باغچه بود، سیگار را خاموش کردم و آن را داخل باغچه انداختم. باز گشتم تا روی صندلیام بنشینم. متوجه شدم مردی که بیرون مانده، کیفش را روی صندلی من گذاشته. چیزی نگفتم و روی صندلی دیگر نشستم.
مرد پاکت سیگارش را به سمت من گرفت و با سر اشاره کرد. با اشاره سر و دست، گفتم که نه. اگرچه مدتی بعد پشیمان شدم. چرا که دلم میخواست سیگاری دیگر دود کنم اما حالا که دستش را رد کرده بودم از ادب به دور بود که سیگار خودم را در آورم. از طرفی حالا که او به من سیگار تعارف کرده و من دستش را رد کردهام، من نیز اگر سیگاری درآوردم باید به او تعارف کنم و از آنجایی که مطمئنم داخل پاکت سیگارم تنها یک سیگار باقی مانده نمیتوانم اینکار را بکنم. در مخمصه بدی گیر افتادم. تنها امیدواریام این است که سریعتر از اینجا بروند.
گاهی با خود فکر میکنم که روابط انسانی تا چه حد میتوانند پیچیده باشند. من میتوانستم به راحتی سیگاری از این مرد غریبه بگیرم و این را لطفی بدون چشمداشت از یک غریبه در نظر بگیرم. اما چون یاد نگرفتهام که در این دنیا کسی بدون چشمداشت میتواند به دیگری کمک کند، حتی در مخیلهام نمیگنجد که به چنین مهربانیهایی جواب مثبت بدهم.
در همین افکار بودم که مردی توجهم را جلب کرد. مردی کوتاه قد با صورتی تکیده از تریاک. از آن صورتهایی که هرکس ببیند متوجه میشود که با یک مفنگی طرف است. دست دختری را گرفته و به دنبال خود میکشید. دختر شاید بیست تا بیست و پنج سال سن داشت. رنگ پوستش قهوهای و عاری از هرگونه آرایش بود. زن که متوجه نگاهم شد سرش را برگرداند، به زمین خیره شد. سپس با قدمهای تند پا به پای مرد رفت و وارد قهوهخانه شد.
صندلیام را برگرداندم تا بتوانم داخل قهوهخانه را ببینم. متوجه شدم مرد کنارم نیز مشغول مشاهده آن چیزی است که در داخل میگذرد. از پشت در شیشهای قهوهخانه تنها حرکات آنها را میدیدیم، صدایی نمیشنیدیم. دوستِ مردی که کنار من نشسته بود، داخل قهوهخانه بود و پشت پیشخوان داشت با مجید یا هرکه که اسمش بود، صحبت میکرد. مرد دختر را روی یکی از صندلیهای فلزی داخل قهوه خانه نشاند و مشغول صحبت با مجید شد. دختر نگاهی به بیرون انداخت و نگاهش به نگاه من و احتمالا به نگاه مرد کنارم تلاقی کرد. سریعا به زمین چشم دوخت.
مردی که کنارم نشسته بود سیگارش را روی میز خاموش کرد و از همانجا ته سیگارش را داخل باغچه پرت کرد. دوستش از قهوه خانه بیرون آمد و حین بیرون آمدن نگاهی به سرتاپای دختر انداخت. با لبخندی به سمت دوستش رفت. یک صندلی برداشت و دورترین نقطه نسبت به من نشست. دو نفری با هم به نجوا صحبت میکردند. تنها صحبتهایی در مورد یک شب، دو نفره، قیمت و... میشنیدم. مشخص بود داستان چیست.
مجید قهوهام را آورد. داخل قهوهخانه را نگاه کردم. دختر با مرد کنار هم نشسته بودند. دختر دست هایش را به هم میمالید و به زمین چشم دوخته بود. مرد نیز در حال صحبت با او بود. صحبتهای این دو مرد داخل گوشم و تماشای استرس دختر از سوی دیگر حسابی کلافهام کرده بود. میخواستم بلند شوم و به داخل قهوهخانه بروم. یک مشت نثار صورت این مردک پاانداز بکنم و دست دختر را بگیرم و...
اما به کجا ببرم؟ مگر وضعیت زندگی خودم از زندگی امروز این دختر بهتر است؟ بعلاوه این را با خود ببرم. هزاران دختر دیگر را چکار کنم؟ اصلا من چکارهام که در مورد زندگی این آدم تصمیم بگیرم. از کجا معلوم که دختر مشتی به صورتم حواله نکند و نگوید به تو چه من هرکاری دلم بخواهد میکنم؟
اصلا به من چه. این دختر هم با آزادی و پای خودش به اینجا آمده است. میتواند همین الان بلند شود و فرار کند. اگر اینکار را بکند من هم به او کمک میکنم اما تا وقتی که خودش نخواسته من چکارهام که بخواهم کاری بکنم.
انگار دو مرد که روی صندلیهای کنارم نشسته بودند، به نتیجه رسیدند چون هر دو بلند شده و به داخل رفتند. یکی از آنها کنار دختر ایستاد و دستش را دور کمر او انداخت. دختر سعی میکرد خود را از او دور کند اما هربار مرد او را به خود نزدیک میکرد. دیگری شروع به صحبت با مرد تریاکی کرد.
بعد از چند دقیقه همه کارها انجام شد. دو مرد با دختر بیرون آمدند. دختر همچنان به زمین چشم دوخته بود. او را در وسط خود گرفته و با خنده بیرون آمدند. قهوه ام را سرکشیدم. بلند شدم. دیگر نمیتوانستم این وضعیت را تحمل کنم. بلند شدم و به پشت سر دو مرد رسیدم. دست راستم را مشت کرده بودم. با دست چپم روی شانه یکی از دو مرد زدم.
مرد برگشت. دختر هنوز به زمین چشم دوخته بود. بدون هیچ تقلایی. گفتم:« کیفت رو روی صندلی جا گذاشتی»
از سه نفر گذشتم و به سمت خانهام رفتم. با خود گفتم:« به من ربطی ندارد. هرکس هرطور که دلش میخواهد زندگی میکند. من هم دوست دارم در آن خانه تنگ و تاریک زندگی کنم.»
به وبسایت من هم سر بزنید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه| کافه، من، او
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان استارتاپی که راه انداختم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه| کوری در پسِ پردهی ادراک حقیقت