"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: ماجرای محله فقیرما
خانهی ما در محلهای از محلههای پایین شهر بود. محلهای فقیرنشین ولی تمیز. با خانههایی معمولی که در آن هیچ استانداردی رعایت نشده بود. خانههایی که انگار هر لحظه نزدیک بود فرو بریزد و تنها با الطاف الهی سرپا مانده بود.
با این همه اگرچه خانوادههای فقیری داشتیم اما شاد بودیم. خیلی شاد. از وسط محلهمان جوی آبی رد میشد که برخلاف جویهای آب امروزی آب تمیزی در آن جریان داشت. تابستانها در زیر گرمای بیرحمانه آفتاب تن هایمان با به این آب میسپردیم تا خنک شود. زنها نیز گاهی لباس هایشان را در این آب میشستند خصوصا نزدیک عید نوروز.
این آب مستقیم میرفت به باغ بزرگی که در انتهای کوچه ما قرار داشت. باغی سرسبز که صاحب آن پیرمرد مهربانی بود که به ما اجازه میداد هر زمان که خواستیم به آن سر بزنیم. مردم عمدتا تابستانها به باغ میرفتند تا برای فرار از گرمای کشنده به سایهها و خنکای درختان باغ پناه ببرند ولی من و چندی دیگر از بچه های محل پاییز و زمستان نیز به باغ سر میزدیم. خودم زمستان را بیشتر دوست داشتم هم به خاطر خلوتی باغ و هم به خاطر خلسه ای که در باغ حکمفرما بود. از همه جذاب تر زمانی بود که برف می آمد. وقتی که برف همه جای باغ را فرا می گرفت انگار همه چیز نو شده بود. هیچ پستی و بلندی از باغ مشخص نبود همه چیز صاف و سفید. زیبا و دلنواز به طرز خارقالعاده ای استثنایی.
پیرمرد پاییز و زمستان را هم در باغ کار میکرد. برگ های خشک باغ را جمع میکرد درختان را هرس میکرد درختان خشک را می برید و نهال های تازه میکاشت. ما هم گاهی به او کمک میکردیم اما تقریبا تمام کار بر دوش خودش بود. پیرمرد همیشه لبخند به لب داشت هیچگاه شکوه و شکایت نمی کرد و معمولا به ندرت صحبت می کرد.
در کنار محلهی ما محله دیگری بود که میگفتند اهالیاش کُرد هستند. عجیب لباس میپوشیدند و عجیب رفتار میکردند و حتی عجیب حرف میزدند. من از لباسهایشان خوشم می آمد اما از آنها می ترسیدم. انگار آن شکل و شمایل عجیب، آن زبان غریبه، دیواری بین دنیای ما و دنیا آنها کشیده بود. دوستانم داستان های عجیبی در مورد آنها می گفتند. میگفتند که آنها دزدند، میگفتند بچهها را می دزدند و اعضای بدنشان را می فروشند. سعی می کردم که حرفهایشان را باور نکنم اما چطور می توانستم. شبها خواب میدیدم که به محله ما حمله کردند و میخواهند تمام ما را بکشند.
یکبار وقتی که داشتیم با بچه های محله بازی می کردیم متوجه حضور یک پسر بچه شدیم. شکل و شمایلش به کردها میمانست یک گوشه ایستاده و مشغول تماشای بازیمان بود. نمیتوانست با ما صحبت کند چون می دانست زبانش را نمی فهمیم. تصور کردم می خواهد با ما بازی کند. توپ را به سمتش فرستادم. کمی به توپ نگاه کرد و کمی به ما، سپس پا به فرار گذاشت. همه با تعجب به رفتنش نگاه می کردیم.
بعدها متوجه شدم تفاوت من با آن کردها و لباس های عجیب و زبان غریبشان تنها در ظاهر است. تنها دلیل ترس ما از آنها این بود که نمی توانستیم با آنها صحبت کنیم. نمی توانستیم درک کنیم چه چیزی در ذهنشان می گذرد نمی توانستیم بفهمیم چه می گویند و برای جایگزین کردن تمام این نادانستهها شروع به داستان سرایی کرده بودیم. داستانهایی از دزدیها و خباثت های این قومی که نمی توانند به زبان ما سخن بگویند و ما نیز نمی توانیم به زبان آنها سخن بگوییم. همینطور فهمیدم آنها نیز در مورد ما چنین کردهاند. اگر فقط کمی میتوانستیم به یکدیگر نزدیکتر باشیم یا دلیلی برای این نزدیکی داشتیم می توانستیم بیشتر با هم آشنا شویم.
پدرم باغبان بود. یک باغبان خوب، از بهترینها. برای کار به محله های بالای شهر می رفت. آنها نیز سر هر کوچه یک پارک یا یک باغ بزرگ داشتند اما مثل باغی که ما داشتیم نبود. درختان آنها ثمری نداشت اما درختان ما اگرچه کم اما ثمر میداد. آنها بیشتر چمن میکاشتند و درخت چنار. چندبار از پدرم خواستم که گاهی در کار باغ محله خودمان به پیرمرد هم کمک کند. اما در جوابم گفت: پیرمرد فقط دنبال کارگر مفته. اون همه پول از اون باغ درندشت در میاد یک ریالشو خرج چهارتا کارگر نمیکنه کمک دستش باشن. بذار خودش زحمت بکشه.
می دانستم حرف پدرم مهمل است چراکه می دیدم تابستانها مردم محله چگونه به باغ هجوم می آورند و مانند ملخهایی که به باغ گندم میزنند میوه های باغ را میبرند.
زندگی هرسال سخت میشد اما میگذشت پدرم گاهی بیکار میشد گاهی کارش می گرفت. من هم بزرگ تر شده بودم و می توانستم مستقلا کار کنم. تابستانها هم با فروش میوه های باغ کمی پول پس انداز می کردم. تا اینکه یک روز صبح با سر و صدای افراد محله از خواب بیدار شدم. با عجله به کوچه دویدم. متوجه شدم کوه عظیمی از نخاله های ساختمانی و آشغال در انتهای کوچه و ما بین کوچه و باغ قرار گرفته. حتی جوی آب هم بسته شده و دیگر آبی به سمت باغ نمی رود و تمام آب داخل کوچه جمع شده. یکی از هم محلی ها به سرعت رفت و جریان آب را به سمت دیگری هدایت کرد تا دیگر آب به داخل کوچه نیاید.
مردم عصبانی بودند هم به خاطر اینکه فضای محله شان کثیف شده بود و هم به خاطر اینکه دیگر نمی توانستند به باغ بروند و از مواهب آن استفاده کنند. تعجب آمیز تر اینکه مقصر تمام این مشکلات را پیرمرد می دانستند. چرا که نخالهها و آشغالها داخل باغ او خالی شده بود. اما پیرمرد یک تنه چگونه می توانست مقابل افرادی که شبانه هجوم آوردهاند و هرچه آشغال داشتهاند داخل زمینش خالی کردهاند مقاومت کند؟ صدای سرزنش از هر سو بلند بود. بعدها متوجه شدم که این نخالهها از همان محله های می آمد که پدرم برای باغبانی به آنجا میرفت. از پدرم خواستم دیگر برای کار به آنجا نرود. به او گفتم که داخل باغ پیرمرد کار کند. اگر این باغ بیشتر ثمر بدهد ما نیز می توانیم با فروش میوههایش زندگی خود را اداره کنیم. پدرم در جواب گفت: اولش که دیگه باغی میون نیست. چشماتو واکن تا ببینی که حتی آبم نمیره سمت باغ. بعدش هم اگه فردا دیگه پیرمرد اجازه نداد بری تو باغش چی؟ یا اصلا اگه پیرمرد هم اجازه داد فردا روزی سرشو گذاشت زمین مرد ورثه اش خواستن زمینشونو بفروشن چی؟ برو پسرجان. ادم باید همیشه حواسش به فرداش باشه. من اینجا حقوقم سرجاشه نه نگران نخاله امم نه نگران خشکسالی نه نگران این پیرمرد زپرتی. آقای خودمم و نوکر خودم.
می دانستم که باز مُهمَل میبافد اما نمیخواستم با او مخالفت کنم. می دانستم نمی توانم نظرش را تغییر دهم اما راه خود را پیدا کرده بودم. می خواستم برای پیرمرد کار کنم. میخواستم باغی را که به زور از ما جدا کردهاند آباد کنم. می خواستم دوباره شادی را به محله بازگردانم.
فردایش بیلی به دست گرفتم و به سمت باغ پیرمرد رفتم. شروع کردم به برداشتن نخالهها تا راه آب را باز کنم. حس مورچه ای را داشتم که میخواست تخته سنگی را بلند کند. اما دست از کار نکشیدم. صبح تا ظهر نخالهها را جابجا می کردم و عصر تا شب برای باغ آب میبردم تا درختان خشک نشوند. بردن آب بسیار سخت بود. باید فاصله ای طولانی را طی میکردم تا چند محله را دور بزنم چراکه راه مستقیم به وسیله نخالهها بسته شده بود. چند ماه که بعد با صحنه عجیبی روبرو شدم. چند نفر از مردم محله قبل از اینکه به باغ بروم آنجا بودند. آنها هم مشغول جمع کردن نخالهها بودند. صحنه با شکوهی بود از همدلی و همراهی مردم. چند سال به این طریق کار کردیم. افرادی اضافه میشدند افرادی از ما جدا می شدند اما همگی یک هدف داشتیم. این که دوباره باغ را احیا کنیم. حتی از محله کردها هم افرادی آمده بودند.
فهمیدم هدفی که انتخاب کردهام هدف درستی است. وقتی اینهمه آدم بدون هیچ چشمداشتی دارند برایش زحمت میکشند حتما هدف، هدف والاییست. در مسیر همین هدف ازدواج کردم و بچه دار شدم. حتی پسرم نیز وقتی به اندازه کافی بزرگ شد همراه ما می آمد تا برای جمع آوری نخالهها کمک کند. همگی مخلصانه تلاش می کردیم و به مسیرمان ایمان داشتیم. زن و مرد، پیر و جوان تلاش می کردیم.
تا اینکه یک روز صبح اتفاق عجیبی افتاد. چندین کامیون از محله های مختلف که همسایه های ما بودند آمدند تا نخاله ها را بار کنند. این بار تمام افراد محل به میدان آمدند. در چند ساعت کامیون ها پر شدند و راه آب باز شد. محله تمیز شد. البته نه مثل روز اولش اما میدانستیم کار بزرگ را کرده ایم و درست کردن بقیه اش چندان مشکل نیست. اکنون مسئله اصلی این بود که این نخاله ها را کجا خالی کنیم. همه به من نگاه می کردند. بعد از گذشت چندین سال از تلاشم برای خالی کردن نخاله همه من را به عنوان رئیس جمع آوری نخاله ها قبول کرده بودند. همه ی چشم ها به سمت من بود. میخواستند ببینند نظرم چیست. یاد تمام زحماتی که کشیده بودیم افتادم یاد سالهایی که در سرما و گرما زیر بارش شدید برف و زیر گرمای شدید آفتاب تلاش کرده بودیم تا نخاله ها را جمع کنیم. چقدر دست و پایمان زخمی شد چقدر دردسر کشیدیم. و در نهایت تمام این خاطرات تلخ به کینه ای بدل شد. کینه از محله های بالای شهر. کسانی که برای تمیز بودن محله خودشان محله شاد ما را غمگین کرده بودند. کسانی که به بهای خوشی خودشان ما را ناراحت کردند و احتمالا تمام این سالها در خانه های زیبایشان در آسایش و رفاه زندگی می کردند.
گفتم تمام کامیون ها را به بالای شهر ببرید و آنجا خالی کنید. همه را داخل پارک های زیبای آنها بریزید تا متوجه شوند این درد و رنجی که ما می کشیم چه حسی دارد.
پیرمرد جلو آمد تا با من حرف بزند. از من خواست چنین نکنم می گفت اگر من هم همین کار را بکنم فرقی با آنها نخواهم داشت. اولین باری بود که پیرمرد از من چیزی می خواست. تا امروز از کسی خواهش نکرده بود اما اینبار از من خواهش می کرد. این به من حس غرور بیشتری میداد. آنقدر در قدرت خیالی خودم غرق شده بودم که خواسته پیرمرد را رد کردم. بعد از این همه سال تلاش و زحمت فقط به یک چیز فکر میکردم. انتقام.
بعد از تمام شدن کار نفسی آسوده کشیدیم. جریان آب به سمت باغ راهی شد و شاد و سرخوش بودیم. کل محله به من به چشم یک قهرمان نگاه می کردند. همگی در باغ کار میکردیم و خوشبختانه ثمره باغ نیز هرسال بیشتر از سال پیش میشد.
اما آن روز لعنتی فرا رسید. روزی که فلاکت و بدبیاری بر سر محله ما بارید. روزی که ناامیدی کل محله را فرا گرفت. هزاران بلکه میلیون ها کامیون پشت سر هم به سمت محله ما آمدند. هر دو سمت محله را با نخاله ها بستند. نه تنها باغ را بلکه راه خروج را هم مسدود کردند. جهنم را در مقابل خودم دیدم. دوباره محله را آب فرا میگرفت روی زمین زانو زدم. تسلیم شده بودم. از دور پیرمرد را دیدم که خیره به من نگاه می کرد. انگار میگفت که همه ی اینها تقصیر توست. پسرم را دیدم که با مشت هایی گره کرده و چهره ای برافروخته به کامیون ها نگاه می کرد که یکی یکی می آمدند و می رفتند. سنگی برداشت و به طرفشان پرتاب کرد اما چه فایده؟
فردای آن روز همه مرا به چشم یک خائن نگاه می کردند. یک روز بد کافیست تا شما از یک قهرمان به یک خائن که شایسته تف و لعنت است تبدیل شوید. همسایه ها و دوستان دوران کودکی ام یکی یکی از محله مان می رفتند حتی بعضی ها اسباب و اثاثیه شان را هم جمع نمی کردند. همه فقط به فکر فرار بودند. یکی از دوستانم به خانه ی یکی از همین اعیان نشین ها رفته بود و سرایدارشان شده بود. می گفت اینجا هم غذایمان را میدهند هم حقوقم چند برابر پایین شهر است. هم خانه دارم. نمی دانست سگ دست آموز اگرچه در رفاه و ناز و نعمت است اما در نهایت فقط یک سگ خانگی است نه بیشتر.
تعدادی از هم محلی ها به محله های بالا شهر رفتند تا از انها خواهش کنند نخاله هایشان را جمع کنند اما با آنها همانطوری رفتار شد که بالاشهری ها با پایین شهری ها رفتار می کنند. مانند یک سگ. دیگر کم کم همه فراموش می کردند باغی هم وجود داشته و دوران خوشی هم داشته ایم.
من هم بیکار شده بودم. دیگر توان شروع از صفر را نداشتم. اما پسرم طور دیگری فکر می کرد. پسرم میخواست همه چیز را تغییر دهد اما نه از راه تلاش های احمقانه بلکه از راه فکر و اندیشه. متوجه شده بود در میان نخاله هایی که بالاشهری ها جلوی محله ما خالی کرده اند چیزهای با ارزشی هم هست. مردم را جمع کرد و گفت هرکس بتواند از میان نخاله ها اشیا با ارزشی را که می شود بازیافت کرد پیدا کند به او مبلغی پرداخت می شود.
مردم از فردا شروع به گشتن در بین نخاله ها کردند. حتی خود من هم شروع به این کار کرده بودم. هر روز چندین کامیون آشغال باارزش که قابلیت بازیافت داشت از محله ما خارج میشد. مردم کم کم امیدوار می شدند دیگر نگرانیشان نه خود نخاله ها بلکه این بود که بعد از تمام شدن نخاله ها باید چه کار بکنند. پس از گذشت چندین سال یک روز صبح هنگامی که همه از خواب بیدار شدیم. پسرم را دیدم که در باغ ایستاده و پیرمرد نیز کنارش روی یک صندلی نشسته است. نخاله ها شبانه جمع شده بودند و از همه مهم تر باغ بود که به شدت سبز و خرم می نمود. پسرم هنگامی که ما مشغول جمع کردن نخاله ها بودیم هزینه زیادی برای سرسبزی باغ کرده بود. اکنون محله ما یک محله درخشان و ثروتمند در میان سایر محله های پایین شهر بود که می توانست به محله های دیگر هم کمک کند تا آنها هم تمیز و ثروتمند باشند. همه ی اینها را مدیون پسرم هستیم. کسی که ما را نجات داد.
پیرمرد قبل از مرگ باغ را به پسرم بخشید و به او گفت تمام این مدت صاحب باغ این مردم بودند. از این به بعد هم صاحبش این مردم اند. تو فقط نگهبانی. باید نگهبانی بدی و به موقعش نگهبان بعدی رو پیدا کنی.
ممنون از پیام های محبت آمیزتون طی این چند روز. ان شاالله شایسته این همه محبت باشم.
خوشبختانه کاملا خوب و خوش و سرحالم (البته فقط از نظر جسمی). اما شما همچنان مواظب باشید.
چطور پرواز را آموختم؟
داستان کوتاه: بلایی به نام باران
داستان کوتاه: مقامر