داستان کوتاه| یکی از آن پنج نفر

عکس توسط هوش مصنوعی بینگ ساخته شده است
عکس توسط هوش مصنوعی بینگ ساخته شده است


به آتش زل زده بود. از صبح که او را دیده‌ام، هیچ چیز نگفته است. کم کم داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که شاید آمدنمان به اینجا اشتباه بود. سعی کردم سکوت سنگین جمع را بشکنم. گفتم: یادتونه پنج سال پیش اومدیم اینجا؟ چقدر زود گذشت.

فریبرز گفت: آره چقدر خوش گذشت. من از اینجا فقط ساحلشو دوست دارم. ساکته. میتونیم راحت بریم شنا. از ساحل شلوغ متنفرم آدم یه جورایی معذبه.

حسین دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: راستش من خوش نمیاد توی دریا شنا کنم. هم به خاطر اینکه آبش تمیز نیست هم اینکه نمیدونی توی آب چیه.

با خنده گفتم: می‌ترسه.

حسین چپ چپ نگاهم کرد و گفت: نه نمی‌ترسم.

سعی کردم موذی‌ترین چهره ممکن را به خودم بگیرم. گفتم: چرا می‌ترسه. خودش بهم گفت. گفت میترسه زیر آب خرچنگی، ماری چیزی باشه نیشش بزنه.

با لحنی حق به جانب گفت: مگه نیست توی مستند دیدم مار و خرچنگ میرن زیر شن ساحل قایم میشن. ممکنه پامونو بذاریم روشون اونام عصبانی بشن حمله کنن.

حسام گفت: آره من خودم چند بار دیدم توی آب خرچنگ بود. اما کوچیک بودن. فکر نمیکنم خطرناک باشن.

حسین سنگ ریز‌ه‌ای از روی زمین برداشت و توی آتش پرتاب کرد. سپس گفت: به هر حال نیشش درد داره. اصلا چه اصراریه آدم بره توی این آب کثیف شنا کنه؟ مگه استخر رو از آدم گرفتن؟

هنوز به آتش زل زده بود. یکی از سنگ ریزه‌هایی را که در حال بازی با آنها بودم، به طرفش پرتاب کردم و گفتم: تو چی؟

سرش را بالا آورد و گفت: من چی؟

گفتم: به نظرت زیر شن‌ها خرچنگ و مار هست

دوباره به آتش زل زد و گفت: نمی‌دونم. حتما هست.

گفتم: خودت دیدی؟

نمی‌خواستم صحبت را سریع تمام کند. باید از آن فکر و خیال خارجش می‌کردم.

بعد از مکثی طولانی، بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:‌ نه ندیدم.

فریبرز گفت: باید با حسین بپریم تو آب تا ترسش بریزه.

حسین با صدای نسبتا بلند و کمی با ناراحتی گفت: گفتم نمی‌ترسم.

حسام گفت: فردا باید بریم ساحل. هوا به این خوبی واقعا می‌طلبه.

همه تایید کردیم. حتی حسین. سرش را بالا آورد تا ببیند چنین اتفاق نظری در چه زمینه‌ای ایجاد شده است. بعد از مکث کوتاهی دوباره چشمانش را به آتشی که حالا در حال افول بود باز گرداند.

حسام چوب نازک و بلندی برداشت و با زغال‌ها وررفت. دود غلیظی بلند شد. فریبرز گفت: چیکار می کنی پفیوز. کورمون کردی.

حسام ابرویی بالا انداخت و گفت: به درد قلیون می خوره.

حسین خنده ای کرد و گفت: منقل!

همه چپ چپ به حسین خیره شدیم. حتی او هم چشم از آتش برداشت و به حسین خیره شد.

حسین با خنده به پشت فریبرز ضربه زد و گفت: بابا منظورم منقل کباب بود.

وقتی تغییری در چهره ما ندید به فریبرز گفت: معذرت می‌خوام. منظوری نداشتم.

بعد با هیجان بیشتر گفت: ولی واقعا کاش یه سیخ کبابی، جیگری چیزی بود.

کتری سیاه شده از دوده را از درون آتش بیرون آوردم و دربش را برداشتم. مقداری چای داخلش ریختم، قدری زغال سرخ کنار آتش جدا کردم و کتری را روی زغال‌ها گذاشتم. بعد گفتم: فعلا دم به نقد همین چایی آتیشی رو بزن تا بعد.

حسام نگاهی به من کرد، بعد به او و سپس با کمی مکث گفت:« موافقی فردا بریم شنا؟»

وقتی دید نگاهش نکرد، سقلمه‌ای به او زد و حرفش را تکرار کرد. سرش را بالا آورد و با لبخند گفت : «بریم.» لبخندی که خیلی سریع محو شد.

حسین با کلافگی گفت: خوب که چی؟ جمع کن خودتو دیگه حال همه مونو گرفتی.

فریبرز دستش را روی شانه حسین گذاشت و گفت: حسین جان آروم باش.

حسین دست فریبرز را کنار زد و بلند شد. بعد تقریبا با صدای بلند گفت: چی چی رو آروم باش. مثل برج زهرمار اینجا نشسته. جمع کن خودتو بابا. انگار دنیا به آخر رسیده.

فریبرز پیراهن حسین را کشید و هیس کش داری کرد، به امید اینکه حسین ساکت شود. اما حسین با عصبانیت بیشتر گفت: مگه دروغ میگم؟ ناسلامتی مرده.

حسام گفت: حسین ساکت باش دیگه. وقتی هیچی نمیدونی دهنتو ببند.

حسین گفت: تو چی می‌گی دیگه.

فریبرز بلند شد، دست حسین را گرفت و گفت: بیا بریم. تو هیچی نمیدونی.

حسین سعی کرد دستش را بیرون بکشد: خیلی خوبم می‌دونم. منم ورشکسته شدم. منم طلاق گرفتم. ولی دیگه اینطوری خودم رو ولو نکردم. نگاش کن. مثل جنازه شده.

فریبرز مچ حسین را محکم گرفت و با خود کشید. با لحنی تقریبا آمرانه به او فهماند که یا همان لحظه با او می‌رود یا با آن بخشی از قدرتش که توسط مخدر از او گرفته نشده است، مچش را می‌شکند.

حسین نگاهی به جمع کرد و بدون اینکه حرفی بزند همراه با فریبرز رفت.

نگاهش کردم. سرش همچنان پایین بود اما چند قطره اشک را دیدم که روی زمین افتاد. چند دقیقه عذاب آور در سکوت گذشت. حسام خواست سکوت را بشکند.

- از حسین ناراحت نشو. اون رو که میشناسی. زبونش دست خودش نیست.

خواست ادامه بدهد اما حرفش را خورد. به هرحال هرچیز می‌گفت فایده‌ای نداشت. سه نفری در سکوت به آتش خیره شدیم. صدای تق تق چوب‌ها درون آتش و پیچیدن باد درون درخت‌ها تنها صدایی بود که شنیده می‌شد.

چند دقیقه همانطور گذشت. سپس ناگهان حرکت کرد و همزمان با بلند شدنش گفت: من خسته‌ام، میرم بخوابم.

به حسام نگاه کردم و دو نفری به مسیر رفتنش چشم دوختیم.

چند دقیقه دیگر گذشت تا فریبرز و حسین آمدند. حسین چند سیب‌زمینی با خود آورده بود. گفت: درسته کباب و جیگر نداریم اما سیب زمینی که میتونیم کبابی کنیم.

فریبرز نگاهی به جای خالی انداخت.

- کجا رفته؟

- گفت خسته‌ام رفت که بخوابه.

چهار نفری دور آتش نشستیم. حسین در حالی که سیب‌زمینی‌ها را زیر آتش می‌گذاشت گفت: درستش می‌کنیم. یکم سخته ولی درست میشه. خودم کمکش می‌کنم.

حسام با همان چوب بلندی که در دست داشت روی زغال‌ها زد و گفت: باید دور زرورق بپیچی. اینطوری میسوزن.

- تو به من می‌گی؟ من کل عمرم منقل باز بودم.

سپس با گوشه چشم نگاهی به فریبرز انداخت. شاید می‌خواست ببیند ناراحت شده است یا نه.

حسام آهی از ته دل کشید و گفت: منم میرم بخوابم. خیلی خسته‌ام. بکوب رانندگی کردم.

فریبرز گفت: منم باهات میام. باید جامون رو آماده کنیم.

حسین با ناراحتی گفت: پس من اینا رو واسه عمه‌ام درست می‌کنم؟

و با لگد سیب زمینی‌ها را پرتاب کرد و بدون گفتن حرفی به داخل ویلا برگشت. دیگر از دیدن این رفتارها از حسین ناراحت نمی‌شدیم. بلکه بیشتر از همسر سابقش و البته همسر فعلی‌اش و هر دختر دیگری که در زندگی‌اش بود ناراحت می‌شدیم.

- تو نمی‌آی؟

- نه میخوام برم لب ساحل قدم بزنم.

ساحل مواج بود. صدای موج دریا باعث شده بود هیچ صدای دیگری به گوش نرسد. رو به دریای بی‌کران ایستادم چشمانم را بستم و صورتم را به سمت آسمان گرفتم. با آخرین توانم فریاد زدم. هرچه خشم داشتم بر سر حنجره‌ام خالی کردم و تا می‌توانستم بلند فریاد کشیدم. غم، خشم، ناامیدی، ناتوانی همه با هم در یک لحظه در من وجود داشت و به هیچ وجه نمی‌توانستم خودم را از همه آنها خالی کنم. چندبار دیگر فریاد کشیدم. چشمانم را باز کردم. اطرافم را نگاه کردم. کنارم دختر بچه‌ای ایستاده بود. اول ترسیدم اما دیدم که او بیشتر از من ترسیده است. خم شدم و دستم را طوری به طرفش گرفتم که انگار می‌خواهم بغلش کنم. کار احمقانه‌ای بود چون ترسید و فرار کرد.

وقتی به ویلا برگشتم چراغ‌ها خاموش بود. وارد ویلا شدم، از جلوی اتاق‌ها گذشتم، اتاق حسام و فریبرز مشترک بود، داشتند با هم به نجوا حرف می‌زدند. حسین اما با صدای بلند داشت با همسرش صحبت می‌کرد. روبروی اتاق مشترکم با او ایستادم. صدای خفه گریه را شنیدم ترجیح دادم وارد نشوم. روی کاناپه داخل پذیرایی دراز کشیدم و به این فکر کردم که شاید خودکشی کند. نمی‌دانستم چکار کنم. از یک طرف می‌خواستم به او فضا بدهم تا با غمش مواجه شود و از طرف دیگر نمی‌خواستم دست به کار احمقانه‌ای بزند.

اینقدر خسته بودم که حتی متوجه نشدم چطور خوابم برد. فردا صبح با صدای خروس همسایه ها بیدار شدم. کمی طول کشید که متوجه شوم کجا هستم و آنجا چکار می‌کنم. یک پتوی نازک رویم انداخته شده بود. پرتش کردم کنار و فورا به سراغ اتاق او رفتم. در را باز کردم اما نبود. فورا اتاق فریبرز و حسام را بررسی کردم. آنجا هم نبود. اتاق حسین را هم نگاه کردم. دستشویی، حمام و حیاط. هیچ کجا نبود. ناگهان صدای در آمد و او وارد شد. با یک نان تازه در دستش.

- صبحونه با نون محلی تازه نمیچسبه؟

حسام و فریبرز و حسین که به خاطر وحشت من از خواب پریده بودند فورا بیرون آمدند. حسین گفت: این اون روحیه‌ایه که من می‌خوام ببینم. بیا تو رفیق. بیا که خودم الان بساط نیمرو رو آماده می‌کنم یه صبحونه‌ای بزنیم فیل افکن.

وقتی داشت داخل ویلا می‌شد جلوی من ایستاد و گفت: چیه؟ انگار روح دیدی.

لبخندی زد و وارد شد. فریبرز روی شانه‌ام زد و با حسام وارد شدند. من نیز در نهایت وارد ویلا شدم.

سر میز صبحانه تبدیل به آدم جدیدی شده بود. انگار آن آدم دیروز نبود. جوک‌های خنده‌داری تعریف می‌کرد و همه ما را می‌خنداند. در واقع تبدیل شده بود به همان آدمی که همیشه می‌شناختیم. دوباره داشتیم به همان جمع خوشحال باز می‌گشتیم که حسام به بهانه تلفن از پشت میز بلند شد و به حیاط رفت. بعد از یک ربع من را صدا زد.

- ببین همسرم تنها خونه است منم بی خبر اومدم. تنها میترسه الان باید برگردم. تو میتونی حسین رو برگردونی؟

- ماشین من وسایل توشه و باید بقیه رو هم ببرم. جا نمیشیم چهار نفر توی یک ماشین.

- وسایل رو بذار همینجا باشه من خودم هفته بعد میام برشون میدارم.

- اون چی میشه؟ میدونی که واسه بهتر کردن حال اون اینجاییم.

- می‌دونم ولی من که نمیتونم زندگی مو ول کنم. اونم که میبینی حالش خوبه. مشکلی نداره. خدا رو شکر از اون غم اومده بیرون. برگشتین خودم هرروز بهش سرمیزنم.

«منم میام باهات. صبر کن وسایلم رو جمع کنم.» حسین از پشت سرم این جملات را گفت.

- حالش خوبه دیگه داره میگه و میخنده. منم باید برگردم شرکت خیلی وضعیت خرابه میدونی وضع اقتصادی رو. باید مثل سگ کار کنم که بتونم چک‌ها رو پاس کنم.

سری تکان دادم و گفتم: باشه برین من میمونم مواظبش هستم.

حسین گفت: ببین منم همچین روزایی رو گذروندم. این فقط میخواد یکم بهش اهمیت بدیم همین. محبت میخواد. یکم باهاش مهربون باش. وقتی برگشتین خودم چند روز میبرمش تابش میدم تو شهر با چندتا خانوم محترم آشناش می‌کنم حالش جا میاد.

مشت آرامی به بازوام زد و خندید.

حسام گفت: خیلی خوب سریع جمع و جور کن بریم. تا ظهر برسیم خونه.

- من چیزی ندارم. الان آماده میشم بریم.

فریبرز هم به جمع اضافه شد.

- چی شده؟ دارین میرین؟

- من نه. حسام واسه خانومش مشکل پیش اومده میخواد بره. حسین هم باید ببره چون اگه تنها بره چهار نفری جا نمیشیم تو یک ماشین.

- میخوای من هم برم؟

- تو دیگه چرا؟ تو که میتونی با ما بیای.... آها. تو هم میخوای بری؟

حسین با یک ساک کوچک آمد و به حسام گفت: خیلی خوب بریم دیگه.

حسام گفت: فریبرز اگه میای سریع توام جمع کن.

حسین رو به من گفت: فریبرز کجا میاد؟ بمونه با تو بیاد.

- اینجا حس خوبی ندارم. نیاز دارم جای شادتری باشم.

حسین با عصبانیت گفت: یعنی چی؟ این کو.ی بازیا چیه؟ بمون یکی دو روز دیگه با بچه ها بیا. این بچه تنها نباشه. تو که میدونی اوضاعش چطوریه.

- تو خودت قرمساق دو عالمی اگه راست میگی خودت چرا نمیمونی.

- من مشکل دارم.

- منم مشکل دارم. همه مشکل داریم. یادت نیست وقتی ورشکست شده بودی کل شهر دنبال سوراخ موش میگشتی توش قایم شی چیکارا واست کرد؟ همه مون واست کردیم؟

- خودت چی؟ انگار یادت رفته یه معتاد افسرده بودی توی ایستگاه مترو میخوابیدی به امید اینکه یکی دو تومن مثل سگ بندازن جلوت.

فریبرز مشتی به صورت حسین زد و دست به یقه شدند. من و حسام به سختی جدایشان کردیم. گونه حسین و بینی فریبرز خونی شده بود. رفتم داخل ویلا تا پانسمان بیاورم. از او خواستم تا کمکم کند پانسمان را پیدا کنم. جوابی نشنیدم. چند بار صدایش زدم. باز هم جوابی نیامد.

چند دقیقه بعد چهار نفری دنبالش می گشتیم. داخل ویلا نبود. ساحل را گشتیم. نه تنها ردی از او پیدا نبود بلکه حتی کسی او را ندیده بود. تمام آن روز و روز بعد و هفته بعد را دنبالش گشتیم. بدون هیچ ردی غیب شده بود. نه خانه دوست و آشنا نه بیمارستان نه حتی پزشکی قانونی. هیچ کجا. مانند بخاری که به یکباره محو می‌شود.

بعد از چهار سالی که از آن اتفاق می‌گذرد، هنوز وقتی به ساحل می‌روم، یادش می‌افتم. او را تصور می‌کنم که درون جزیره‌ای دور افتاده تنها زندگی می‌کند. صبح‌ها شنا می‌کند، عصرها ماهی شکار می‌کند و شب زیر پهنه بی‌کران آسمان می‌خوابد. این چیزی است که دوست دارم باور کنم.

لطفا به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن داستان را نقد کنید



https://virgool.io/@ahmadsobhani19/%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D8%A8%D9%86%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9%DB%8C-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D9%85%D9%86-qjarnndbxbmn

می‌توانید به تلگرام من هم سر بزنید:

https://t.me/ahmadsobhani