"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان یک خواب عجیب.
نیمههای شب از خواب پریدم، کابوس وحشتناکی که دیده بودم باعث شده بود تا عرق سرد کل بدنم را فرا بگیرد. از روی تخت بلند شدم، به آشپزخانه رفتم، یک لیوان آب ریختم. اما نتوانستم تمام آن را بنوشم. آب نمیخواستم اما نمیدانستم چه چیزی میخواهم. به هر زحمتی بود دو جرعه آب نوشیدم و مابقی را داخل ظرفشویی ریختم.
کمی روی یک صندلی نشستم، لرز کرده بودم، دوباره برخاستم و به اتاق خواب رفتم تا با گرمای پتو لرزم را کمتر کنم. رویا را دیدم که روی تخت کنار جایی که من خواب بودم خوابیده است، وقتی که بیدار شدم اصلا حواسم نبود که کنارم کس دیگری خواب است. آن قدر در این خانه تنها بودم که تنهایی تبدیل به عادتم شده بود.
به آرامی پتو را روی خودم کشیدم تا رویا را بیدار نکنم، نگاهی به رویا انداختم، داشت مرا نگاه میکرد. گفت: خواب بد دیدی؟ با سر تایید کردم. دستم را گرفت و بوسید. در جواب بوسه ای روی موهای سیاه و فرفریش زدم. در آغوش گرفتمش. آغوش رویا کمی گرمم کرد اما هنوز لرز داشتم.
به سقف خیره شده بودم به خوابم فکر میکردم. خواب دیده بودم که بر روی پشت بام با حامد دست به یقه شدم. حامد دوست قدیمی رویا بود. یک دوستی ساده اما هرگاه که رویا از او حرف میزند، حرصم میگیرد. حامد فلان کار را کرد، حامد بهمان کار را کرد. حامد هنرمند بود. از آن هنرمندهای جذاب که همیشه حرفی برای گفتن دارند. از آنهایی که همه جای دنیا را گشتهاند. من ساده بودم. نه مثل حامد هنرمند بودم و نه مثل او کارهای جذابی میکردم. من یک انسان ساده، با یک زندگی ساده بودم. اما دلیل حسادتم این نبود که حامد جذاب است و من نیستم. حامد هنرمند است و من نیستم. دلیلش این بود که فکر میکردم حامد بهتر از من است. نمیدانم چرا اما تصور میکردم که رویا هم چنین حسی دارد. با اینکه رویا بارها به من گفته بود که حتی به حامد فکر هم نمیکند. گفته بود که عاشق من است. ما ته دلم همیشه این حس حسادت بود.
در خواب حامد را از پشت بام به پایین پرتاب کردم چون حسود بودم. چون فکر میکردم حامد بدون هیچ دلیلی بهتر از من است. چون من تصور میکردم که حامد رقیب من است و هزاران چون دیگر. اما این بدترین قسمت خواب نبود. بدترین قسمت خواب جایی بود که رویا نیز به لبه پشت بام رفت به من نگاه کرد و گفت: هیچ وقت دوستت نداشتم. فقط دلم به حالت میسوخت.
و سپس خودش را پرت کرد.
قلبم از یادآوری این خواب تیر کشید. چند نفس عمیق کشیدم. اشک از گوشه چشمانم پایین لغزید. ناگهان صدای رویا را شنیدم که گفت: به حامد حسودی نکن.
به تعجب نگاهش کردم. هنوز خواب بود اما قسم میخورم که صدایش را شنیدم.
بعد از چند دقیقه گفت: تو لیاقت منو نداری.
نگاهش کردم باز هم چشمانش بسته بود. شاید در خواب حرف میزد. نمیدانم. با دقت نگاهش کردم. لبهایش تکان نمیخورد اما صدایش در ذهنم بود. میگفت «تو به حامد حسودی میکنی» «تو لیاقت منو نداری» «دلم به حالت میسوزه» «هیچکس تو رو نمیخواد».
صداها داشت دیوانه ام میکرد. از روی تخت بلند شدم، آرام بغلش کردم. از روی تخت بلندش کردم. هنوز خواب بود. در بالکن باز بود. به لبه نردههایی که دور بالکن کشیده شده رفتم، رویا هنوز در بغلم خواب بود اما صداها هنوز در سرم حضور داشت. از بالای بالکن رهایش کردم. درست وقتی که به زمین سفت خورد، ناگهان صداها قطع شد.
با ترس و هراس از خواب پریدم، سردرد عجیبی داشتم. دستم را کنار تختم کشیدم. رویا کنارم نبود. با هراس به بالکن رفتم و پایین را نگاه کردم. خیالم راحت شد که تمام اتفاقات را در خواب دیده بودم. روی نردههای بالکن نشستم، چشمانم را بستم تا تمرکز کنم، داشت یادم میآمد. رویا آره. رویا تنها کسی که دوستش داشتم. چند سال پیش، توی پارک با هم آشنا شدیم. در واقع بهتر است بگویم اولین بار او را در پارک دیدم. من روی یک نیمکت نشسته و در حال مطالعه کتاب بینوایان بودم، ناگهان رویا و دوستش آمدند و رو به روی ما شروع به عکس گرفتن از یکدیگر کردند.
زیر چشمی نگاهشان میکردم. از همان نگاه اول توجهم به او جلب شد. هر دو دختر زیبا بودند، اما رویا زیبایی خاصی داشت، ابروهایی هلالی داشت و چشمانی درشت. قد نسبتا کوتاهی داشت با اندامی ظریف که آدم را یاد الهههای اساطیری میانداخت. درست مثل الهههای اساطیری. خود آفرودیته بود. دوستش هم زیبا بود. میتوانم بگویم زیبایی فریبندهتری داشت. اما زیبایی اغواگرانه یک چیز است و زیبایی تحسین برانگیز چیز دیگر. دختران اغواگر اسیرت میکنند اما دخترانی که در عین سادگی زیبا هستند آزادت میکنند.
زیبایی اغواگرانه عقل را به زوال میکشاند و زیبایی تحسین برانگیز انسان را زنده میکند.
سرجایم میخکوب شده بودم و زیر چشمی آنها را نگاه میکردم. دلم میخواست یا بلند شوم و از آنجا فرار کنم یا اینکه جلو بروم و با رویا حرف بزنم. راجع به هرچیزی، فرق نمیکرد. فقط میخواستم صحبت کنم. اما احمقانهترین کار را کردم. نشستم روی همان نیمکت و سرم را بین کتاب فرو کردم. حدود ۲۵ دقیقه به عکس گرفتن و گفتن و خندیدن مشغول بودند و سپس رفتند. فردا، پس فردا، هفته بعد و ماه بعد هرروز به آنجا میرفتم، روی همان نیمکت مینشستم و همان کتاب و همان صفحه را میخواندم تا شاید روزی دوباره رویا را ببینم. اما هیچ خبری نبود.
تا اینکه یک روز زمستانی، وقتی به همان پارک رفته بودم، روی همان نیمکت نشستم و شروع به خواندن همان صفحه کردم، دوباره همان دو دختر را دیدم. با رویا چشم در چشم شدم، به طرفم آمد، دوربینش را به سمت من گرفت و گفت: میشه از ما عکس بگیرین؟
برای یک ثانیه سرم گیج رفت، نفسم بند آمده بود، با بهت نگاهش کردم. انگار در خواب بودم، با ترس و لرز دوربین را از دستش گرفتم. سعی میکردم لرزش دستم را کنترل کنم. با آن لرزش سخت بود که بتوانم عکس بگیرم اما تمام تلاشم را کردم. به سختی چند عکس از آنها گرفتم. خیلی شاد بودند طوری که به آنها غبطه خوردم. دوربین را پس دادم و به سمت نیمکت بازگشتم. بلند گفت: شما همون پسر نیمکتی هستین؟
با تعجب برگشتم و گفتم: پسر نیمکتی؟
دست و پایم را گم کرده بودم نفسم بالا نمیآمد. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود به سختی سرپایم ایستاده بودم.
گفت: آره دیگه همون پسری که میاد اینجا روی همین نیمکت میشینه و فقط یک کتاب رو میخونه. همه توی این پارک میشناسنت.
کمی به چشمانش نگاه کردم رفته رفته اعتماد به نفسم را بدست میآوردم. گفتم: داستانش جالبه. من چند ماه پیش یک فرشته دیدم. بهم گفت که چه آرزویی داری؟ گفتم آرزو میکنم هیچوقت پیر نشم. از اون روز به بعد روزهام جلو نمیره اما یک روز، هرروز واسم تکرار میشه.
با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. با لبخندی نگاهش کردم. از یک طرف خوشحالم بودم که شادش کردم از طرف دیگر حس میکردم که حال و احوال زندگیم را مسخره میکند.
از آن روز شروع شد. دیدارهای من و رویا. هرروز از چیزهای جدید میگفت از دوستانش، از زندگیش، از کارهایی که کرده و کارهایی که میخواهد بکند.
حدود دو سال با هم بودیم ناگهان بی هیچ دلیلی گذاشت و رفت. مطلقا هیچ دلیلی. همانطور که ناگهان آمده بود، ناگهان رفت. تنها یک نامه، آن هم برای رهایی از عذاب وجدان. چراکه تصور میکرد بعد از دو سال این حق را دارم که بدانم چرا؟
داخل نامه نوشته بود میترسد. میترسد که عاشق شود، میترسد که مسئول باشد، میترسد که با یک نفر باشد. بعد از آن روز چهار سال دوباره تنهایی مطلق و تکرار روزهای تکراری نصیب من شد و مطمئنم برای او اینگونه نبود.
به خودم آمدم. روی نردههای بالکن نشسته بودم و به رویا فکر میکردم. میخواستم به حال خودم گریه کنم. اما گریههایم را پیشتر کرده بودم. الان دیگر زمان گریه نبود. از نردههای بالکن گذشتم، چشمانم را بستم و خود را به پایین پرت کردم.
-بازم خواب دیدی؟
دستانم را دور خودم حلقه کرده بودم به شدت به خود میلرزیدم، نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، صداها، آواها و خوابها همگی با یکدیگر مخلوط شده بود. دختری مرا از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت. پتویی نسبتا سنگین رویم انداخت و از روی میز کنار تخت سرنگی برداشت. درحالی که داشت سرنگ را پر میکرد گفت: نمیدونم تا کی میخوای همینطوری ادامه بدی. بالاخره باید برگردی به زندگی.
سرنگ را به بازویم تزریق کرد. کمی بعد گرما بدنم را فرا گرفت. کم کم زمینه تیره و تار پشت پلکهایم در حال روشن شدن بود. به دختری که کمی پیشتر تنها سایهای بود نگاه کردم. خواهرم بود. دوباره چشمانم را بستم. اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد.
رویا اون سر دنیا داری زندگیشو می کنه. تو اینجا داری خودتو عذاب میدی. همون چهار سال پیش که زن حامد شد و رفت ترکیه باید ازش دل می کندی. اون الان یه بچه داره. می فهمی؟؟
حس و حالم داشت سرجایش میآمد. بله رویا چهارسال پیش چند روز قبل از مراسم عروسی با حامد گذاشت و رفت. ترکیه و بعد آلمان. از آن روز من ماندم و قرص آرامبخش و صداها و آواها و خوابها.
تصویر پشت پلکهایم به تدریج تیره شد، صدای خواهرم به تدریج نامفهومتر شد و...
رویا را دیدم. روی همان نیمکتی که پسر نیمکتی روزی روی آن مینشست. نزدیکش رفتم.
بلند شد و گفت: میدونی که همش خوابه مگه نه؟
گفتم: تا وقتی تو اینجایی دیگه چه فرقی میکنه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پس از نابودی بشر چه شد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان طنز: امیرکبیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
اسفند عجیب