"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
چطور پرواز را آموختم؟
من ترس از ارتفاع دارم. می ترسم جای بلندی قرار بگیرم، هنگامی که از ارتفاع به پایین نگاه می کنم سرم گیج می رود و گاهی نزدیک است که غش کنم. یک روز یکی از دوستانم که از این ترسم خبر داشت، توصیه کرد که برای غلبه بر این ترس باید سقوط کنم، باید با ترسم مواجه شوم و از این اراجیف. تا میتوانست مخم را خورد تا اینکه در نهایت برای اینکه از شر مزخرفاتش خلاص شوم قبول کردم که با او بپرم. با خودم گفتم کاری ندارد که یک پرش از ارتفاع است در زمان مناسب چتر را باز می کنی و تمام.
اما هیچوقت چیزی به این سادگی نیست. باید چندماه با صرف هزینه ی هنگفت در کلاس های آمادگی پرش شرکت می کردم تا اجازه داشته باشم از هواپیما بپرم. راستش آموزش ها بسیار خسته کننده بود و می توانم بگویم هیچ چیز از آنها یاد نگرفتم همچنین چند پرش امتحانی با مربی. اما بالاخره زمان موعود فرارسید.
پرش از داخل هواپیما آن هم به تنهایی. داخل خونم بیش از گولبول قرمز آدرنالین بود، در آخرین لحظه جا زده بودم میخواستم برگردم، رفیقم سرم را بین دستانش گرفت و چند چک به صورتم زد. صورتم گرم شد و خون درونش به جریان افتاد. کمی تهییجم کرد تا اینکه قانع شدم از اینجا به بعد را نیز ادامه دهم. به سرعت به سمت دریچه پرش حرکت کردم تا نتوانم در آخرین لحظه تصمیمم را تغییر دهم هرچند باز هم در آخرین لحظه ترسیدم اما دیر شده بود سرعتم آنقدر زیاد بود که وقت برای تغییر عقیده باقی نمی گذاشت. ولی به خاطر اینکه به طریقه ی درست نپریده بودم میان زمین و هوا معلق شدم و دست و پا می زدم. به دور خودم می چرخیدم، دستم را به چپ و راست دراز می کردم تا چیزی را بگیرم اما بجز هوا هیچ چیز نبود. سرعت سقوطم بسیار بیش از حد معمول بود. حس میکردم که به زودی به زمین برخورد خواهم کرد به سرعت داشتم به سمتی می رفتم که نمی دانستم کجاست و همزمان سقوط نیز میکردم. برای یک ثانیه سعی کردم به خودم مسلط باشم انگار یک مکانیزم دفاعی خودکار فعال شده بود دیگر دست و پا نزدم اجازه دادم جاذبه به کمک نیروی مقاومت هوا کار خودش را بکند. چرخشم به دور خودم کم شد کم کم با کمک دستانم خودم را در حالت متعادل قرار دادم و بعد از چند دقیقه حالت نرمال سقوط آزاد را به خود گرفتم.
نگاهی به اطراف انداختم درحال سقوط آزاد بودم اما در این مدت خیلی زیاد سقوط کرده بودم کم کم زمان باز کردن چتر نجات فرا می رسید. به بالای سرم نگاه کردم. دوستم خیلی بالاتر از من بود. احتمالا خیلی ترسیده بود. اشاره میکرد نمیدانم چه میگفت ولی احتمالا میخواست چتر نجاتم را باز کنم. چتر را باز کردم و فرود آمدم. موقع فرود به سختی خودم را کنترل کردم اما اتفاق خاصی نیفتاد. دوستم می گفت شانس آورده ام که با این سرعت بدون اینکه استخوان هایم بشکند فرود آمده ام اما از نظر خودم که مشکل خاصی وجود نداشت. به هرحال زنده ماندم و این از همه چیز مهم تر است.
از آن به بعد سقوط به تفریحم تبدیل شده بود اما هرگز نتوانست ترسم را از بین ببرد. همچنان وقتی از آن ارتفاع به پایین نگاه می کردم می ترسیدم اما توانستم نادیده اش بگیرم. بعدها فهمیدم که ترس هیچگاه از بین نمی رود. همیشه باید وجود داشته باشد. جایی در پس ذهن ما. تا بتوانیم به وسیله ی آن زنده بمانیم.
آن روز مثل همیشه بود. قرار بود بپریم فیلم بگیریم و دوباره تجربه ی فوران آدرنالین در رگهایمان را تکرار کنیم اما مشکلی پیش آمد. چترم هنگام باز شدن به هم پیچید و کامل باز نشد. هرچه تقلا کردم نتوانستم آن را از هم باز کنم. تمام توانم را به کار گرفتم تا گرهی که به وسیله ی سرعت و مقاومت هوا ایجاد شده بود از هم باز کنم اما نتوانستم. نقطه ی قرمز را هم رد کردم. جایی که اگر چتر باز هم میشد نمیتوانست مرا از مرگ نجات دهد. خسته شده بودم دستانم دیگر توان حرکت نداشت هرچه توان داشتم برای باز کردن گره چتر خرج کرده بودم. تصمیم گرفتم بیخیال شوم و چشمانم را بستم. با تقدیر رو برو شدم و منتظر شدم که زمان موعود فرا برسد. زمان برخورد به زمان. برای یک لحظه جنازه ام را پس از برخورد به زمین تصور کردم. استخوان های خورد شده و اندام پخش شده روی زمین. احتمالا به سختی بتوانند جنازه ام را از زمین جدا کنند. سعی کردم ذهنم را منحرف کنم و به چیزهای خوب فکر کنم. به خانواده ام به دوستانم. دوستی که مرا به این وادی کشانده بود احتمالا پس از مرگم از عذاب وجدان خواهد مرد. شاید هم نمیرد. شاید هم برایش مهم نباشد. به امکاناتی که می توانم داشته باشم اما نداشتم فکر کردم، به اینکه می توانستم خانواده تشکیل بدهم. به لحظات خوب زندگی ام. فکر کردم و فکر کردم و داخل خیالم غوطه ور شدم. ناگهان آرزو کردم کاش می توانستم پرواز کنم. چرا نه؟ چرا نتوانم پرواز کنم؟
چشمانم را باز کردم دیدم میان زمین و هوا معلقم. سبک مثل قاصدکی در باد. دوستم با چترِ باز از کنارم گذشت و با چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزند نگاهم می کرد. همینطور سایر کسانی که با ما بودند. هیچکدام باورشان نمیشد. کسی که قرار بود بمیرد اینطور به پرواز درآمده است. چترم را باز کردم و گذاشتم برای خودش برود. چرخی در هوا زدم از میان کوه ها و از فراز جنگل ها گذشتم. همه جا را از نظر گذراندم. تصویری فوق العاده رویایی بود. سعی کردم اوج بگیرم، خودم را میان ابرها دیدم. مانند مه بود. همان مهی که روی زمین میبینیم و شاید باعث آزارمان شود از راه دور اینقدر زیباست. انسان ها را روی زمین میدیدم که به بالای سرشان اشاره می کنند. جایی که من بودم. مطمئن بودم نمیدانند چرا من آنجا هستم. چرا من اینقدر اوج گرفته ام و آنها نتوانسته اند. آنها تلاش نکرده اند که پرواز کنند. آنها پرواز کردن را باور نکرده بودند و من کردم چون چاره ای نداشتم. من خواستم پرواز کنم. عمیقا خواستم و توانستم. راز پرواز من همین بود.
+ به سختی جنازه اش رو از روی زمین جمع کردیم. یکی از پاهاش رو از یک کیلومتری اونجایی که افتاده بود پیدا کردیم. نمیدونم چرا یهو چتر نجاتش رو از خودش باز کرد. با اون شاید یک شانسی داشت یا حداقل اینطور بدنش نابود نمیشد. نمیدونم با خودش چه فکری می کرد. دستاشو باز کرده بود و داشت تکون می داد. انگار میخواست پرواز کنه. نمیدونم چیکار میخواست بکنه. نمیدونم.
- شما دوستش بودید؟ با شما پریده بود؟
+آره من دوستش بودم. با هم میومدیم برای پرش. من کشتمش.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: مقامر
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان یک خواب عجیب.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: رازهای روی پشت بام