از قیطریه تا اورنج‌کانتی؛ شرافت زیستن در زمین مرگ

وای که چه کتابی! شاید از شدت درگیری احساسی زیاد با این اثر، صلاحیت کافی برای بررسی آن را نداشته باشم، اما نمی‌توانم از این کار دست بکشم.
تو از قبل می‌دانی که نویسنده پس از مدتی درگیری و کلنجار با سرطان درگذشته است و حدس می‌زنی که روند تدریجی حرکت به سوی مرگ را تا جایی که توانسته، به رشته تحریر درآورده است. از سطر نخست تحت‌تاثیر کلام او قرار می‌گیری، حتی الان مثل نویسنده صحبت‌هایت را با لحن دوم شخص مفرد می‌نویسی. آه کارسینوما که حتی همین نوشته کوتاه من را هم تحت‌تاثیر قرار داده‌ای!
حمیدرضا صدر مفسر و نویسنده ماهری بود و هر دو کار را در تناسب و ترکیب با هم، به بهترین شکل انجام می‌داد. همیشه در نوشته‌ها و کتاب‌هایش، این ذوق اوست که مقدم بر واقعه مورد بررسی، منجر به تولید محتوای ارزشمندی می‌شود، اما در این اثر، او وجه انسانی و چه بسا ضعیف خود را به نمایش می‌گذارد و از قضا این بار، از پس همین ضعف، هنر متولد می‌شود.
نویسنده تلاش نمی‌کند که حالا که سرطان به سراغش آمده، معنایی زورکی از دل این رخداد بیافریند و شعار بدهد که آهای مردم! من هنوز نیمه پر لیوان را می‌بینم، شگفت‌زده شوید! او از فروپاشی‌های خود و اطرافیان می‌گوید، از گریه‌ها، بن‌بست‌ها و‌ ناامیدی حاصل از بیماری. در حقیقت او با امید تصنعی، خواننده را معذب نمی‌کند. بلکه همین ناامیدی موجب می‌شود ارزش زیست در چشم مخاطب، چه برای نویسنده و چه برای خودش، بازتعریف شود. او با سرطان می‌جنگد، اما جنس این نبرد از آن‌هایی نیست که "آهای! من تو را شکست می‌دهم!" در واقع زمین مبارزه او این‌گونه تعریف شده است که خب، حالا که قرار است مرا از پای درآوری، دست‌کم تا لحظه آخر می‌نویسم و هر آن‌چه که تا به این لحظه موجب لذت من شده را با قدرت پی خواهم گرفت. هر چند که باید اعتراف کرد به مرور زمان، در این مسیر با مشکل مواجه می‌شود. نگاه او مصداق این رویکرد است که درست است که زندگی آن چیزی که ما می‌خواستیم نبوده، اما تا لحظه آخر می‌توان برای چیزی جنگید. 
صدر بدون آن‌که تصمیمش را داشته باشد، یک داستان عالی پدید می‌آورد؛ او شخصیت خودش را موشکافانه می‌سازد و همین‌طور همه اطرافیانش را، و حتی آن رهگذرانی که تنها چند دقیقه می‌بیندشان. در خانه، ماشین و بیمارستان مکان و زمان می‌سازد. او داستان خود را با لحن دوم شخص مفرد نوشته است و چه انتخابی! در واقع این تصمیم، گیرایی کتاب را چند برابر می‌کند. نویسنده لحظه‌ای در مسیر گفت‌وگو با خود، از نظر ادبیاتی، دچار لغزش نمی‌شود. روایت او شرایط اولیه‌ای دارد که دست‌خوش اتفاقی مهم می‌شود، سپس گره می‌افکند و اوج می‌گیرد و در آخر، پس‌ از کشمکش‌های کافی، به تعادل ثانویه‌ای متفاوت از حالت اولیه می‌رسد. در حقیقت ما در می‌یابیم که مرگ موجب دگردیسی نویسنده شده است، و چه تحول ملموس و شرافت‌مندانه‌ای!
گفتم شرافت‌مندانه، اصلی‌ترین ویژگی این کتاب همین شرافت نویسنده است. چرا که بخش تاریک و آسیب‌دیده درونش را که در اثر این بحران جسمانی، دچار فرسایش شده است را، بدون هیچ کم‌وکاست و سانسوری به نمایش می‌گذارد. او نگران وجهه عمومی نسبت به خودش نیست که با نشان دادن این وجوه خراشیده روح و جسمش، مخاطب چه تصویری از حمیدرضا صدر در ذهنش نقش می‌بندد. و چه بسا که خواننده، پس از تماشای این اتفاق، علاقه بیش‌تری به خالق اثر پیدا کند. در حقیقت، در روندی به ظاهر متناقض، نشان دادن زخم‌ها و ضعف‌ها موجب ارتقا درجه نویسنده می‌گردد. 
در میانه‌های کتاب او در‌می‌یابد برای پیگیری درمان خود، چاره‌ای جز مهاجرت به آمریکا ندارد. در این زمان است که او از تهران می‌نویسد؛ از دلتنگی‌های احتمالی که با ترک آن‌جا دچارشان خواهد شد. او برای ما تهران را می‌سازد، بله به قطع می‌گویم که من تهران را لمس و حس کردم. در آن لحظاتی که در بلوار ارم شیراز مشغول شنیدن این کتاب بودم، آقای صدر مرا از جنوب ایران برداشت و صاف وسط پایتخت رها کرد. ولی این معماری نویسنده مختص به تهران نیست و او همه مکان‌ها را تا خود شهرها و ایالت‌های آمریکا برای مخاطب می‌آفریند. در واقع از قیطریه تا اورنج کانتی، همه و همه ساخته می‌شوند. 
در بخش‌های پایانی کتاب که پیشرفت بیماری سرعت می‌گیرد، او هم‌چنان از صداقت با مخاطب دست نمی‌کشد و حتی از کاهش کارایی ذهنی و حافظه‌اش هم می‌نویسد، از این‌که دیگر نمی‌تواند حتی نوشتن این کتاب را، آن‌طور که باید و شاید ادامه دهد. و تو در مقام مخاطب، چه کاری جز ستودن این مرد از دستت ساخته است؟
به قدری این کتاب موثر است که حتی در زمینه درسی من هم ردپای خود را به جا گذاشته است. اصلی‌ترین دارویی که او برای سرطان پیشرفته کولورکتال خود مصرف می‌کند، اگزالی‌پلاتین است که از قضا طی همین ترم تحصیلی با آن و دسته آنالوگ‌های پلاتین آشنا شدم. من نه در اثر مطالعه فارماکولوژی و شیمی دارویی، بلکه به واسطه این کتاب تا آخر عمر یادم می‌ماند که عارضه اصلی این دارو گزگز شدن انگشتان و احساس سرما است. 
در آخر بد نیست که کمی هم از مفهوم پنهان پشت این اثر صحبت کنم؛ مرگ. به طور دقیق‌تر بگویم که مقصود انتخاب و سرعت حرکت به سوی آن است. در واقع وقتی فردی با بیماری لاعلاجی درگیر می‌شود، خود او، خانواده، کادر درمان و جامعه چه رویکردی نسبت به آن باید داشته باشند؟ آیا افزایش طول عمر به هر قیمتی تصمیم درستی است؟ آیا عذابی که در اثر این درمان‌های فیل‌افکن به بیمارهای به اصطلاح "End Stage" وارد می‌کنیم، سر و شکلی انسانی دارد؟ آیا گزینه مراقبت‌های تسکینی تا روز مرگ نباید در اولویت قرار بگیرد؟ چه کسی صلاحیت و توانایی پاسخ به این سوالات را دارد؟ آیا غش کردن ما به هر یک از این سمت‌ها، یعنی تسکین یا درمان جان‌فرسا، موجب نمی‌شود عده‌ای با دیدگاه مخالف، کار ما را زیر سوال ببرند؟ آیا راه‌حلی برای نسوختن هم‌زمان سیخ و کباب وجود دارد؟ 
من هم مثل شما پاسخی قطعی برای این سوالات ندارم، اما از این مسئله مطمئنم که جامعه پزشکی در مبحث درمان، روند چندان مثبت و انسانی‌ای را در پیش نگرفته است. شاید حداقل یک بازنگری، بازتعریف اولویت‌ها و شناسایی بهتر بیمار به عنوان زنجیره مهمی از کادر درمان، موجب بهبود حداقلی شرایط شود.