نوشتن به مثابه رهایی
امید؛ مویی از جنس فولاد
بیستوسوم شهریور هزاروچهارصد. من در خوابی عمیق بودم که برادرم چند باری تکانم داد و بالاخره متوجه شدم که چه بلایی بر سرمان نازل شده است. از جا پریدم و همراه او پلهها را دو تا یکی پایین رفتیم، اما هنوز لرزش دست از سرمان برنداشته بود. به پایین که رسیدم، پدر را دیدم که مبهوت وسط خانه ایستاده است و چشمش به دیوارهای لغزان خانه خشک شده است. مادر سراسیمه و با موهای آشفته از اتاق آمد و چیزی را که میدید باور نمیکرد. درست است که در چشمانش ترس بود، ولی من مرگ را لحظاتی پیش در نگاه پدر دیده بودم.
بالاخره خودمان را جمعوجور کردیم و از خانه بیرون زدیم که در همین حین زمین دست از سرمان برداشت. اما هیچ کس جرئت نداشت به خانه بازگردد. همسایهها دم در خانهشان ایستاده بودند. هیچ کس حتی توان بیان آنچه را که دیده و لمس کرده بود، نداشت. سرانجام، پس از دقایقی که بر همه مسلم شد پسلرزهای در کار نیست، به خانه بازگشتیم و لحظاتی بعد خبر آمد که؛ امروز زلزلهای با شدت ۲/۵ ریشتر ساعت هشت و سیودو دقیقه قوچان را لرزاند.
این نخستین بار نبود که زلزله را تجربه میکردم. در واقع شهر ما طوریست که هر از چند گاهی زمین رقص ملایمش را آنجا اجرا میکند. هر چند که تا به حال لرزشی جدیتر از همین مورد آخر را به چشم ندیدهام، اما میدانم که چه قدر سخت است تمام اختیار حال و آیندهات به یک عدد تک رقمی بند باشد. عددی که یکی بالا و پایین آن میتواند در چشم به هم زدنی زندگی را به مرگ، پا را به ویلچر و آرامش را به خون بدل کند.
همیشه برایم سوال بوده که چرا باید یک زندگی با مواردی از قبیل تصادف، زلزله، سیل و در کل، یک اتفاق لحظهای پایان یابد؟ عمری چند ساله با هزاران بالا و پایین، با خندهها و اشکهای بسیار، فقط و فقط در چرخش عقربه ساعت از خطی به خط بعد نیست و نابود میشود. این موجود دو پا که برای ساختن لحظه به لحظه زندگیاش، میلیونها سلول و نورون عرق ریختهاند و هزازان نوروترانسمیتر از این سر تا آن سر بدن را دویدهاند، چگونه در آنی با ضربه یا لغزشی، بدل به تکه سنگ نازکی میشود؟ آیا انسان، با همه کموکاستیهایش، لایق پایان بهتری نیست؟
چند روز پیش که برای نخستین بار خبر زلزله ترکیه و سوریه شنیدم، آن را در حد و اندازههای زلزله اخیر خوی دانستم، منتها با این تفاوت که آنجا حتما رسیدگی بهتری به مردم میشود و زودتر سر و سامان میگیرند. اما چند ساعت بعد فهمیدم که اشتباه کردهام. درست است که دل همهمان از حال و روز مردم خوی خون شده است و بیاعتنایی مسئولان هم نمک روی زخم بود، اما ارقامی که ساعت به ساعت از تلفات حادثه ترکیه و سوریه مخابره میشد، تکاندهنده بود. یک رقم به علاوه سه صفر، دو رقم به علاوه سه صفر، عدد قبلی را دو برابر کن، باز هم دو برابر کن و...
این صفرها به آموزش ریاضی دبستان تعلق نداشتند، بلکه نمایانگر هزاران زیست، تفکر، آینده، عشق و هیجان بودند. خانوادههای از هم پاشیده، دوستیهای ناقص، عشق ابرازنشده و استعداد تلفشده را نمیتوان با هیچ توالیای از اعداد، حتی بزرگترینشان گزارش کرد.
واقعیت تلخ این است که حتی اگر خودمان را برای بیان عظمت این غم و مصیبت به آب و آتش بزنیم، باز هم از انجام آن عاجزیم. مرگ با کلام درک نمیشود، همینطور عشق و فقدان و دوستی و نبودنها. تلاش برای همدردی و تسلی دادن از طریق واژگان، تنها آب در هاون کوبیدن است.
اما در میان این حوادث خبری منتشر شد که در استفاده از صفات برای توصیف آن باید احتیاط به خرج داد. نوزادی که زیر آوار متولد شده، آن هم در حالی که بند نافش به مادرش متصل است. قسمت بد ماجرا آن است که همه اعضای خانواده این نوزاد، از جمله مادرش، در زلزله جان خود را از دست دادهاند. صرف شروع زیستن برای فردی در دل این روزهای آغشته به مرگ، میتواند نکته مثبتی تلقی شود، اما چه آیندهای در پیش روی اوست؟ آن روزی که بالاخره متوجه ماجرا شود، چه حسی به او دست خواهد داد؟ آیا میتوان این تولد را جشن گرفت؟ میتوان آن را مبارک دانست؟ آیا مفهوم به دنیا آمدن فرزند مگر در دل خانواده معنا پیدا نمیکند؟ آیا وقتی این بچه بالغ شود از جمله "آن چیزی که مرا نکشد قویترم میکند" استفاده میکند یا یقه زمین و زمان را میگیرد که چرا پایش را به این دنیا باز کردهاند؟
نمیتوان به هیچ یک از این پرسشها پاسخ قطعی داد. تلخی یا شیرینی ماجرا سالها بعد مشخص خواهد شد. اینکه زندگی این فرد یک تراژدی محض است یا داستانی الهامبخش را کسی نمیداند. اما علیرغم همه این حرفها، یک پیام نسبتا خوب در دل این ماجرا به چشم میآید. آن هم اینکه کارزار مرگ، باز هم مجالی برای زیستن ایجاد میکند. چنین دنیای تلخی که بر همه ما مزهاش چشانده شده، هنوز هم گاهی روزنهای از امید جلوی پایمان قرار میدهد.
شاید عدهای اشاره به امید در چنین وضعیت بحرانی را صرفا حرفهایی انگیزشی و زرد بدانند، اما حقیقت آن است که علت تنفر ما از مفهوم امید این است که روزگاری با آن اوردوز کردیم و امروز حالمان را به هم میزند. ما شور استعمال امید را، مثل هر چیز دیگری، در آوردیم و حالا آن را تصنعی میدانیم. ولی باید بگویم که خوبی و اثر آن به کم بودنش است. به اینکه اندازه سر سوزن باشد. به قدری که وقتی دستمان میگیریم، حواسمان باشد که ترک برندارد و وقتی آن را گوشه اتاقمان میگذاریم، بترسیم که گم نشود.
اگر سهممان از امید همینقدر باشد، دیگر مصنوعی نیست و حتی در نگهداریش دقت و احتیاط به خرج میدهیم. وقتی در مجاورت دریا هستیم، آبزده و وقتی زیر تیغ آفتاب قرار میگیریم، گرمازده میشویم. همانگونه که جامعه امروز امیدزده شده است، حال آنکه معتقدیم به ناامیدی رسیدیم. آیا کسی هست که بازگردد و جمله زندگی انسان را از نو بخواند و ویرایش کند؟ این را باید به لیست نیازمندیهایمان اضافه کنیم و به در یخچال خانه بچسبانیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرایند جانفرسا و زایای تفکر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسخ شدهی تقصیر | مروری بر کتاب «نامه به پدر» نوشته فرانتس کافکا
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقد و بررسی کتاب جزء از کل؛ یک کلِ شاهکار