انسان؛ به نازکی شیشه و به استقامت فولاد

چند روز پیش که با دوست عزیزی در کتاب‌فروشی بودیم، پس از انتخاب نفری یک کتاب در باب فلسفه، با پافشاری من سراغ قفسه‌های داستان رفتیم تا دو کتاب دیگر برداریم. هر چند دوستم مخالف شدید داستان خواندن بود، اما به اصرار من راضی شد که دو گزینه کم‌حجم را برداریم. من هم سراغ بخش داستان ایرانی رفتم و میان گزینه‌های مختلف، کتاب‌های مصطفی مستور از باقی موارد کوتاه‌تر می‌نمود. تا پیش از آن تنها اسمی از این نویسنده شنیده بودم، اما به سبب اعتمادم به داستان‌نویسی ایرانی، می‌دانستم گزینه خوبی‌ست. حالا که فکر می‌کنم در مجموع دو یا سه کتاب بود که از هر کدام چند تا داشت. وقتی برداشتم و پشت جلد را دیدم، از قیمت پایین آن به علت چاپ چند سال پیش بودن، هم خوشحال شدم. از طرفی نام نشر چشمه روی جلد کتاب امیدم را بیش‌تر هم کرد و با اعتماد‌به‌نفس فراوان به دوستم رو کردم که: اینا خیلی خوبه، مطمئن باش.
ابتدا "استخوان خوک و دست‌های جذامی" را برای خودم برداشتم و "رساله‌ درباره‌ی نادر فارابی" را برای دوستم، اما با خواندن پشت کتاب‌ها و مقایسه حجم‌شان، جای کتاب‌ها را عوض کردم.
علی‌رغم همه این موارد، باز هم امید چندانی به این کتاب ترکه‌ای نداشتم و هیچ چیز ظاهرش نوید یک اثر عالی را نمی‌داد و تنها چند خط نوشته پشت آن برایم جذاب بود.
ابتدا مقدمه کتاب را خواندم که نویسنده قصد کرده درباره ترانه‌سرایی به نام نادر فارابی که چند بار کوتاهی بیش‌تر آن را ندیده، صحبت کند. پس از خواندن مقدمه و تعریف و تمجید مصطفی مستور از این شخصیت، مجاب شدم قدری جست‌وجو کنم تا بیش‌تر درباره‌اش بخوانم و حداقل چهره‌اش را ببینم. ولی تنها چیزی که با وارد کردن نام نادر فارابی در موتور جست‌وجو بالا می‌آید، نام همین کتاب و مصطفی مستور است. آن‌جا بود که متوجه شدم با شخصیتی گم‌نام مواجه هستم.
کتاب چهار بخش دارد؛ در بخش اول از زندگی فارابی می‌گوید؛ کودکی تا بزرگسالی. بخش دوم درباره تجربه تدریس او در مدرسه درختی است، بخش سوم دست‌نوشته‌ای از نادر پس از خروج از مدرسه درختی است و بخش آخر، سرنوشت احتمالی او پس از ناپدید شدن.

گویا فارابی اهل اهواز است که در حدود ده یازده سالگی به همراه پدر و مادرش به تهران مهاجرت می‌کنند. پدرش نظامی و مادرش خانه‌دار و به گفته خودش مهربان و ساده بود. زمانی که در اهواز به مدرسه می‌رفته، معلمی داشته به نام کُناری که به تنبیه‌های عجیبش معروف بوده است. مثلا قبل ترکه زدن به دست‌های دانش‌آموزان، آن‌ها را در آب سرد قرار می‌داده تا موثرتر واقع شود. اما شهرت اصلی او برای ابداع تنبیه میز بود؛ جایی که فرد مورد نظر برای چند روز حکم میز در کلاس را داشته و در هیچ فعالیتی مشارکت نمی‌کرده که نتیجه آن گوشه‌گیری و افسردگی فرد مورد تنبیه بوده است. این پیامد به قدری اذیت‌کننده می‌نمود که دانش‌آموزان ترجیح می‌دادند با ترکه زده شوند، ولی تبدیل به میز نگردند.
فارابی همیشه فردی منزوی و کم‌حرف بوده که یک بار میز شده و دوستان زیادی نداشته، اما در اواخر دبیرستان با شخصی به نام ناصر ادهم آشنا می‌شود که به مرور تبدیل به صمیمی‌ترین دوستش می‌گردد. طریقه آشنایی آن‌ها هم بدین‌گونه بوده که در یک محفلی، ادهم کفش‌های فارابی را به جای کفش‌های خودش می‌پوشد و همان، سرآغاز دوستی‌شان می‌شود.
در ادامه این دو نفر ارتباط زیادی نداشتند، اما همین ارتباط اندک هم بسیار عمیق بوده؛ هر از چند گاهی به یکدیگر نامه می‌نوشتند که از محتوای نامه‌ها این حسِ قرابت برداشت می‌شود.
نادر طی سال‌های ۷۹ تا ۸۳ در رشته ادبیات تحصیل می‌کند، به مانند ناصر. پس از آن در شرکت پست مشغول به کار می‌شود. چند سالی در این‌جا کار می‌کند تا این‌که در سال ۸۸ مادرش فوت می‌کند. فردی که رفتن او تاثیر بسزایی در احوالات نادر می‌گذارد و در نوشته به‌خصوص آن تاریخ، نمایان است.
او به کار در شرکت پست ادامه می‌دهد تا این‌که فردی به نام فرزانه برای پست کردن نامه به آن‌جا می‌آید و نادر از شدت زیبایی این زن به گریه می‌افتد، در واقع او هر زمان که از زیبایی چیزی به وجد می‌آمد، ناخودآگاه گریه می‌کرد. پست کردن نامه‌های فرزانه ادامه پیدا می‌کند و او همیشه به آدرس مشخصی، برای شخصی به نام محمد صفوی نامه ارسال می‌کند. عشق نادر به فرزانه باعث می‌شود یک روز مرخصی بگیرد و به فیروزکوه برود تا محمد صفوی را پیدا کند. فارابی موفق به انجام این کار می‌شود. صفوی در آمریکا استاد الکترونیک بوده که در چهل و پنج سالگی تصمیم می‌گیرد به ایران باز گردد و مشغول پرورش گیاهان و دوشیدن شیر گوسفندان شود. دیدار با صفوی با جزئیات نامعلوم، موجب می‌شود تحولی در نادر شکل بگیرد که پس از بازگشت از فیروزکوه و در سال ۹۰، از اداره استعفا دهد و به استخدام مدرسه درختی برای تدریس ادبیات فارسی در بیاید.

مدرسه درختی جایی در پایین تهران قرار داشت و دانش‌آموزان آن بچه‌های نخبه یا متمول نبودند. اما مدیر مدرسه، تاکید بسیاری بر این داشت که آن‌هایی که حتی با ارفاق زیاد هم قبول نمی‌شوند، که ملقب به اردک‌ها بودند، جدا و از مدرسه خارج شوند تا خود و خانواده‌شان به فکر کار دیگری برای آن‌ها باشند. او این وظیفه را بر دوش معلمان قرار داده بود تا در اسرع وقت نام این دسته را به مدیر تحویل دهند. فارابی در این مدرسه با اردک‌هایی روبه‌رو می‌شود که به شدت بر او اثر می‌گذارند و حتی انشاها و گفت‌وگوهای میان فارابی و آن‌ها بر خواننده، از جمله من بسیار موثر واقع می‌شود. صحبت با مراد درباره لاک‌پشتش و ناتوانی‌هایش، نجف و اشتباهات زیبایش در تاریخ که معتقد بود مولانا در قرن هفتم به ایران حمله کرده، انشای بی‌نظیر محمود از ترس‌هایش که حکم یک فیلم درام قوی را دارد، همه و همه حس و حال شدید و قوی انسانی را در من برانگیخت، به قدری که برای اولین بار با سطرهای یک کتاب اشک ریختم.
پس از سه ماه، مدیر عذر معلم‌ها را می‌خواهد که چرا هنوز اسم اردک‌ها را به او تحویل نداده‌اند و در نتیجه خودش مجبور می‌شود با نمرات به‌دست‌آمده، آن‌ها را شناسایی کند.
زمانی که این اردک‌ها از درختی اخراج می‌شوند، تنها فردی که بدرقه‌شان می‌کند، فارابی‌ست. چند روز پس از این اتفاق، نادر بدون هیچ خبر، اثر و استعفایی، برای همیشه از درختی می‌رود و گم می‌شود. در واقع از دی‌ماه سال ۹۰ کسی دیگر خبری از این ترانه‌سرا ندارد. این بخش کتاب که در مدرسه بود، برای من یادآوری مدیر مدرسه جلال آل‌احمد را داشت.
فارابی فردی بود که تنها به دوازده ترانه از چهل و پنج‌ ترانه‌اش اجازه اجرا داد و معتقد بود اجرا موجب مرگ ترانه می‌شود و هر چه واژه‌ها نامفهوم‌تر ادا شوند زیباتر است. نادر به موسیقی یونان علاقه زیادی داشت که این مسئله به شدت برای من جالب بود که بالاخره فردی جز خودم را یافتم که دوست‌دار موسیقی یونان است.
بخش سوم که شامل دست‌نوشته نادر فارابی است‌ را نمی‌شود توضیح داد و سراسر آن خواندنی‌ست، اما چند خطی از آن را در انتها قرار می‌دهم که همان نوشته پشت جلد کتاب است. در آخر باید بگویم که اصلی‌ترین ویژگی کتاب، جدای از قلم روان نویسنده و توانایی بالای او در روایت مسئله، شخصیت نادر و همزادپنداری متناقض با اوست؛ پس از خواندن، هم نادری در درون خود احساس می‌کنی و هم با خود می‌گویی چقدر جای چنین آدمی در جامعه امروز خالی‌ست.


کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت پشت آن ایستاد. کاش دنیا در خروجی داشت که می‌شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی‌خیالی محض دست‌ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و سیگار کشید و قهوه خورد. کاش می‌شد دنیا را، منظورم این است همه دنیا را، همه دنیا را با ستاره‌ها و کهکشان‌ها و آسمان‌ها و زمین‌هایش، مثل قالی لوله کرد و‌ کنار گذاشت.