نوشتن به مثابه رهایی
راهنمایی در باب کتاب خواندن
خیالتان راحت، اصلا قرار نیست در این نوشته کسی شما را به کتابخوانی، اهل فرهنگ و ادب بودن و مضامین روشنفکری تشویق کند. تنها و تنها، هدف ذکر یک نکته مغفولمانده، اما مهم در رابطه با مطالعه کتاب است. جا دارد به این نکته هم اشاره کنم که جامعه هدف مورد صحبت، فقط کتب غیرداستانی میباشد.
در این دسته آثار، یعنی کتابهای غیرداستانی که معمولا در زمینههای توسعه فردی، روانشناسی، فلسفه و به طور کلی، مفاهیم انتزاعی و عملکردی چاپ شدهاند، ما با یک ایده مرکزی روبهرو هستیم. ایده مرکزی چیست؟ ایده مرکزی همان حرف نهایی کتاب، همان چکیده و عصاره مطلب است. این چکیده کتاب میتواند در نام آن، توضیحات رو یا پشت جلد آن، و یا میان سطورش نهفته باشد. حال در چنین شرایطی که حرف کتاب را میشود تا حد ممکن فشرد، چه لزومی به چاپ اثر در چندصد صفحه است؟
شما حالتی را تصور کنید که در آن نویسنده، تنها به گفتن همین ایده مرکزی کفایت میکرد؛ احتمالا نتیجه، اثری یک خطی یا نهایتا یک صفحهای میشد. آیا چنین دست آثاری به مرحله تولید و چاپ میرسند؟ خیر.
صنعت چاپ هم، علیرغم همه مسائل فرهنگی و غیرمادی آن، باز هم نوعی کسبوکار است و از نویسنده گرفته تا ویراستار و ناشر و طراح و باقی اشخاص موثر در تولید، همه و همه از این راه کسب درآمد میکنند. طبیعی است که در روندی زنجیروار، نویسنده باید ناشر را متقاعد به چاپ کند، ناشر ویراستار را دعوت به کار کند، طراح به کار بگیرد و در نهایت مردم را مجاب به خرید این اثر بکند. لنگ زدن هر کدام از این حلقهها و این احساس که ممکن است سود کافی در تولید نباشد، این زنجیره را با مشکل روبهرو خواهد کرد.
جدای از این بحث اقتصادی، دلیل دیگری هم میتوان برای چنین بسیط شدن ایده مرکزی مطرح کرد. آن هم نیاز به توضیح کافی و جامع میباشد. در حقیقت، تعداد کثیری از مخاطبها، در مواجهه نخست و مطالعه ایده مرکزی در دفعه نخست، احتمالا متوجه آن نمیشوند و مطلب گنگ است. پس در نتیجه نیاز به گسترش آن و ذکر مثالهای گوناگون است، تا در اثر همین روشهای مختلف بیان یک حرف و بیان مثالها، مخاطب به حرف نویسنده دست یابد.
دلیل دیگری را هم میتوان یادآور شد؛ یک نویسنده، هر چقدر هم که در حیطه عمل خود متخصص باشد، باز هم انسان است و در نتیجه، تمام خطاهای شناختی و سوگیریهای ذهنی را میتوان برای او متصور شد. پس زمانی که او تمام توان خود را جمع کرده که ایدهای را بیان کند، یا تفکر متقابلی را بکوبد، شک نکیند در این میان به خاکی هم میرود. او زمانی که تمام ابزارش چکش است، چیزی جز میخ نمیبیند. پس جا دارد که منتظر اضافهگویی، توضیحات گنگ و دلایل بعضا غیرمنطقی هم باشیم.
خب، حالا چنین چیزی آیا پیامد منفی هم دارد؟ در حقیقت آن راهنمای در باب مطالعه و هدف متن از همینجا آغاز میشود.
شاید شما هم تا به حال با این مسئله مواجه شده باشید که وقتی یک کتاب را آغاز میکنید، تا مثلا یکسوم یا نیمی از آن، از صحبتها و ایدههای آن به وجد بیایید، جذابیت کتاب مسحورتان کند و نتوانید آن را زمین بگذارید. اما کمی بعد با شوکی مواجه شوید و آن افت کیفیت کتاب، تکراری شدن صحبت و از دست رفتن جذابیت اثر باشد. بیشک چنین اتفاقی در ذوق مخاطب میزند و شاید حق هم داشته باشد که اعتراض کند، اما آیا میتوان به نویسنده هم حق داد؟
در حقیقت ذکر این سه دلیل برای اینجای صحبت بود که درک کنیم مواردی مختلف، از جمله علل ذکرشده و مواردی دیگر که به ذهن نویسنده این متن خطور نکرده، تا حدی، و نه کاملا، این مسئله را توجیه میکند.
پس در نتیجه در مواجهه بعدی با یک اثر انتظارات خود را پایین بیاورید و خودتان را برای روبهرو شدن با این حقیقت آماده کنید؛ چرا که هیچ کتابی قرار نیست تمام راه زندگی شما را روشن کند و بعد خواندن آن آدم دیگری شده باشید. تنها برداشت چند درس و نکته از هر اثر، نهایت بهرهمندی میباشد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خیره به خورشید نگریستن؛ مرگ را دریاب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مروری بر کتاب دوپامین، مولکولی با خواص شگفتانگیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی که زورمان به جبر نمیرسد