صد سال تنهایی؛ یک قرن هنر

صد سال تنهایی از منظر شهرت جایگاه بالایی دارد و حتی تا حدی به عرصه عامه‌پسندی هم وارد شده است. من به جهت ورود کتاب‌ به لیست پیشنهادی‌های صفحات مجازی نه چندان معتبر مختلف، رغبتی به مطالعه آن نداشتم و از سمت دیگر، با چند نفری برخورد داشتم که آن را خوانده بودند، تنها توصیفاتی نظیر زیبا و‌ گنگ نصیبم شده بود. در معرفی‌های مکتوب هم که صرفا به استفاده از صفت "رئالیسم جادویی" برای آن اکتفا کرده‌اند. اما این‌ها برای من کم و ضعیف بودند؛ دنبال توضیحی شفاف‌تر می‌گشتم. این شد که خودم بنا کردم به مطالعه آن.
همیشه برایم سوال بوده که چرا چنین اثر مهمی را انتشارات برجسته ترجمه نکرده‌اند و از سر و روی نسخه‌های موجود در بازار سستی می‌بارد. اما گویا چند سالی است که ترجمه‌ای خوب از آن چاپ شده است؛ کاوه میرعباسی، انتشارات کتابسرای نیک. این نسخه حتی در ظاهر هم چند قدم از باقی موارد جلوتر‌ است.
ورود به ادبیات آمریکای جنوبی کار بسیار خطرناکی است؛ نخست آن‌که فرهنگ و جهان آن سمت دنیا بسیار برای ما غریب و ناشناخته است و دیگر آن‌که در داخل - به جز آثار بورخس - به این سبک پرداختی نشده است. ولی باید گفت که مترجم بسیار خوب از پس این جدال برآمده و برگردانی روان و قدرتمند ارائه کرده است.
حال بهتر است کمی همان توصیفات گنگ رایج درباره این کتاب را بسط بدهیم. اول آن‌که وقتی گفته می‌شود سبک نگارش این اثر و به‌طور کلی نویسنده "رئالیسم جادویی" است یعنی چه؟ کتاب روایت‌گر زن و مردی است که از ترس تولد فرزندی با دم خوک به دلیل داشتن نسبت خانوادگی، دیار خود را ترک می‌کنند. در حقیقت آن‌ها از هراس این رخداد بچه‌دار نمی‌شوند و همین امر موجب تمسخر مرد، خوزه آرکادیو بوئندیا، می‌شود که در نتیجه آن، مردی را می‌کشد و به ناچار و همراه با چند زوج دیگر، به ده ماکاندو مهاجرت می‌کنند. همین مسئله دم خوک امری غیرواقعی جلوه می‌کند، اما چنان در سایر واقعیت‌های موجود در اثر حل می‌شود که به سلامت در ساحل باورپذیری پهلو می‌گیرد. در واقع رئالیسم جادویی یعنی همین؛ پایه داستان واقعیت است، اما نویسنده با ذوق خود، علت‌ها و جزئیات را فرای این جهان می‌چیند، به طریقی که هم‌چنان مخاطب باورشان کند. مثال دیگر این قضیه عمر بیش‌از حد طولانی برخی از شخصیت‌های داستان از جمله اورسولا، جده بزرگ همه افراد، است که مرز صد و چهل سال زندگی را رد می‌کند. به همین شکل، تمام روابط داستان چیده می‌شود؛ ملیکادوس نامیرا و رفت‌وآمدهایش، خوزه آرکادیو با ویژگی شهوت‌انگیزش برای زنان و استبدادش در به دست آوردن ربکا، چرخش ربکا از عشق چند ساله‌اش به سوی خوزه آرکادیو، پرواز رمدیوس خوشگله به آسمان و... تا عشق آریانو بوئندیا به خاله‌اش، آمارانتو اورسولا، و شلیک نهایی به نسل بوئندیا.
به معنای واقعی کلمه خطوط این کتاب شناور هستند و نویسنده ما را با خود مدام در زمان جلو و عقب می‌‌کند؛ به حدی که گاهی حس می‌کنیم الان است که از شدت سرگیجه دچار تهوع شویم، اما مارکز پزشک خوبی هم هست و در لابه‌لای کلماتش قرص ماشین گجانده که فقط از این سفر جادویی لذت ببریم‌.
او به گونه‌ای گذر حدود صد سال را روایت می‌کند که گویی حتی یک روز را جا نمی‌اندازد و خیلی باحوصله، از یک می‌شمارد تا نود و نه و سپس صد.
چیزی از قلم مارکز جا نمی‌افتد.
مورد بعدی این‌که شخصیت‌ها علاوه بر ساخته و باورپذیر شدن، موجب برانگیختن عواطف انسانی مخاطب نسبت به خودشان می‌گردند؛ یعنی حتی می‌توانی با آن‌ها در ماکاندو زندگی کنی و با هر کدام‌شان که دلت خواست، طرح رفاقت بریزی.
حتما تا به این‌جا متوجه ویژگی دیگر این اثر شده‌اید و آن کشش هولناک روایت است. مارکز لحظه‌ و خطی را بدون حادثه باقی نگذاشته است. تمام داستان در تب‌وتاب است و این عرق ریختنش تا واپسین کلمات، لحظه‌ای قطع نمی‌شود. مارکز فرصتی برای مونولوگ کردن تفکراتش، که امری رایج در میانه رمان‌ها است، قائل نمی‌شود و هر ‌آن‌چه که می‌خواهد بگوید را در ضمن روایت و در ترکیب موزون با آن جای می‌دهد.
نکته مهم دیگر توصیف‌های درخشان کتاب است. گاهی اوقات، ادبیات آن‌قدر درگیر توصیف‌های زیبا می‌شود که برای مخاطب ناملموس می‌شود، فقط می‌داند که این آرایه ارائه‌شده زیبا، هنری و تا حدی ثقیل است. از سمتی برخی توصیفات آثار دوهزاری هم به قدری سطحی و مزخرف‌اند که زیر سوال بردن هنر و پایین آوردن درک مردم، بزرگ‌ترین دستاوردشان است. اما آن‌چه که مارکز در این کتاب زیر پرچم تشبیه و استعاره ارائه کرده، سهل و ممتنع مطلوب است؛ هم هنر ادبی در آن است و هم درک مخاطب در خلال روایت زندگی روزمره داستان. برای مثال او در جایی از کتاب می‌نویسد: "درها و پنجره‌ها را گشود تا ویرانی را بتاراند." این توصیف نه آن‌چنان درگیر کلمات قلمبه شده که درک نشود، و نه سطحی و بی‌مقدار است. در حقیقت آن‌چه که مارکز به آن رسیده بهترین دستاور برای هنرمند است؛ هنر والا برای مخاطب عام و فهم او.
و اما مارکز ضربه نهایی را در آخرین سطور کتاب می‌زند؛ جایی که اهمیت ملیکادوس مشخص می‌شود و خواننده درمی‌یابد که به مانند خاندان بوئندیا، خودش هم درگیر بازی زمان و نویسنده شده است. در جایی از کتاب، اورسولا، جده بزرگ، به این می‌رسد که زمان مفهومی دایره‌وار دارد و همه وقایع قرار است مدام و مدام تکرار شوند. این مسئله نمایان‌گر مفهوم بسیار مهمی است؛ در حقیقت این‌جاست که اهمیت مطالعه تاریخ مشخص می‌شود. همواره و از سال‌های دبستان، سوال همه ما این است که چرا باید تاریخ بخوانیم؟ درست است که طلب کردن جزئیات دقیق روایات تاریخی اشتباه محض است، اما باید تاریخ خواند برای نیل به این حقیقت که وقایع روندی دوار دارند و نه خطی. یکی از علل سقوط و انقراض بسیاری از بزرگان ادوار بشر آن بود که حس نامیرایی و تافته جدابافته بودن از سایر بشریت، در آن‌ها متبلور شده بود. بی‌شک مارکز نمی‌خواسته بحث را به این‌جا بکشاند، اما همین اشاره کوتاه به مفهوم بازی تاریخ و به پایان بردن کتاب در چرخش مرگ‌بار اتفاقات از پیش تعیین‌شده، نبوغ او را نشان می‌دهد. شاید حتی بتوان گفت که علت انقطاع نسل بوئندیا همین غفلت از گردش زمان باشد؛ جایی که حتی خود نویسنده هم به سرنوشت شوم و محتوم این خانواده در طی یک قرن اشاره می‌کند که گویا قرار نیست کسی از این چرخ‌وفلک دهشتناک خارج شود.
در آخر به این نکته هم اشاره کنیم که مارکز با دغدغه‌های سیاسی اجتماعی و برتافته از وقایع کشور خودش این اثر را خلق کرده، اما خب به جهت عدم شناخت دقیق از جهان آمریکای جنوبی، چندان جای بحث برای این نوشته نمی‌ماند.