جایی برای عدم عودکردن آتازاگورافوبیا.
وقتی که زورمان به جبر نمیرسد
درناها، پرندهگانی مهاجر هستند که نظام تکهمسری را برگزیدهاند. آنها بعد از مرگ جفتشان نیز همچنان به او وفادار هستند! نمیدانم، شاید همین امر موجب رفتن ایشان به سوی انقراض باشد. در واقع، پذیرش دنیا بدون جفتشان غیر ممکن است.
"میدانی، حس میکنم احتمالاً اگر بروی، بعد از تو دیگر راه منطقیای را پیش میگیرم. یعنی با ماشینحساب عقل، برای هر تصمیمی شرایط را میسنجم و بعد آن را انجام میدهم." این جمله برای ادامه زندگی یک انسان لازم است، اما درنا نمیتواند اینگونه بسازد.
علیرغم انتقادات وارده بر نظامهای مدیریتی در جهان، صادقانه انسانها در یکی از بهترین حالتهای خود قرار دارند و حتی روز به روز این روند بهتر میشود. کنترل عفونتها و بیماریها اوضاع خوبی دارد، ارزشهای انسانی حتی اگر کاملاً اجرا نمیشوند به عنوان دغدغه مطرح هستند، اعدامها روند نزولی دارد و جنگها بر سر کشورگشایی محدود شدهاند. امّا چرا با وجود این قدرت، ما هنوز اختیار تصمیم بر خیلی از مسائل را نداریم؟ بعنوان مثال مادری را در نظر بگیرید که یقیناً هیچ وقت انتخابش این نیست که فرزندش را بزرگ کند، جنگ شود و در جنگ او را به غیر انسانیترین شکل از دست بدهد. بنابرین غم روبروشدن با آسیبهایی که به انسان وارد میشود بدون اینکه او عامل باشد (حتی به صورت غیر مستقیم) عذابآور است.
این مثالها پایانی ندارند؛ مگی در فیلم عزیز میلیون دلاری، جوانان اعدامی بخاطر کوچکترین جرمها، معشوقههایی که سنگ هم از آسمان میبارید به جداشدن فکر نمیکردند امّا زلزله و سیل و گازگرفتگی و... با پوزخندی آنها را با حقیقت روبرو کرد؛ پدران و مادرانی که زندانی، الکلی و یا معتاد شدند؛ کودکانی که یتیم شدند یا به آنها تجاوز شد و... آیا خود انتخاب کردند که این شرایط برایشان اتفاق بیوفتد؟ به قبلتر برگردیم؛ آیا من انتخابی منسوب به متولد شدن در خاورمیانه، اروپا، آمریکا، آفریقا یا هر جغرافیای دیگری داشتم؟ آیا من میخواستم نامَم، نام فعلیام باشد؟ آیا حتی میخواستم در این دنیا حضور داشته باشم؟
هر چه زندگی به جلوتر کشیده میشود، این مثالها بیشتر به صورت ما سیلی میزنند. آن وقت است که دیگر نه تنها میتوان شاد بود بلکه شادبودن را مضحک میبینی. خود را فریب میدهی تا فقط چند لحظه بیشتر نفس بکشی. شاد هم نباشی با پرانول و کلونازپام خود را گول میزنی تا بخوابی و بگذرانی؛ تازه اگر بتوانی. همانقدر که اتفاقات ناگوار غیرقابل پیشبینی هستند، اتفاقات خوشایند نیز هم. خب حالا ویکتور فرانکل درونتان بیدار میشود و میگوید که بیاییم و از این گزاره معنا بسازیم و ادامه بدهیم امّا قسمت بد ماجرا، این است که حتی شما در این اتفاقات نیز نقشی ندارید. شاید دنیا موجودی سادیسمیکی است که شما را بعنوان عروسک جنسی خود برگزیده و هر اتفاقی که بخواهد برایتان رقم میزند.
راه حل چیست؟ در برابر این دنیای سرکش و دیکتاتور چگونه میتوان قد علم کرد؟ خیلیها بر حواسپرتی باور دارند؛ خود را سرگرم کن، به پوستت برس، ورزش کن و درس بخوان و در حالت کلی خود را بهبود ببخش. شما را نمیدانم ولی این حرفها برای من خیلی بوتیکی به نظر میرسند. اگر این اعمال را ریشهیابی کنیم، احتمالاً به روانشناسانی میرسیم که به واسطه نظام سرمایهداری پولدار شدهاند و یک الگوریتم درمانی را برای تمام مراجعانشان پیش میگیرند. گویی نیهیلیسم (با این فرض که باور بر مخرب بودنش داشته باشیم) سردرد است و خودمراقبتی استامینوفن! نظرم را درمورد خودمراقبتی، در قالب همین مثال پزشکی میگویم: باید بدانیم استامینوفن به واسطه در دسترس بودنش، خوراک خودکشی با مسمومیت داروییست. این راهحل، همانند استامینوفن، بسیار ساده و در دسترس است. شما با غرق شدن در اموری که خودمراقبتی نام میگیرند، از دنیای بیرحم دور میشوید و کوچکترین ضربه از جانب دنیا همانا و فرشِ زمین شدن از طرف شما همانا!
احتمالاً جواب سوالی که پرسیده شد را در مکتب سِنِکا، فیلسوفی در روم باستان، بتوان بررسی کرد. سنکا مشاور نرون معروف، یکی از امپراتوران روم بود. همچنین او یکی از پیشگامان فلسفه رواقی و صاحبنظر در این ژانر فلسفه نام میگیرد. فلسفه رواقی در حوزه اخلاقیات مبتنی بر منطق و طبیعت بررسی میشود و هدف نهایی آن رسیدن به آرامش روانی که در آن جهت رسیدن از تفریط و افراط استفاده نشده است. خلاصه بررسی دیدگاهش ما را به این گزاره میرساند: "هیچ کاری نباید کرد جز پذیرش." همانطور که میدانید، نمیتوان جلوی هجوم غمها را گرفت. لازم به یادآورشدن مثالهای بالا نبود؛ قطعاً اگر خودتان هدفِ دنیا نبوده باشید، مشابه این اوضاع را در نزدیکانتان دیدهاید، امّا صادقانه چقدر آنها را برای خود متصور شدهاید؟ کمتوقعانهتر میپرسم، چقدر جرئت متصور شدنش را داشتهاید؟
سنکا، بر این باور است که مشکلات ما عموماً به دلیل محالدانستن شرایط بحرانی ایجاد میشوند. جهانی را متصور میشویم که در آن خیانت شریک زندگیمان غیرممکن است، هیچ وقت در جهانِ ما، فرزندمان قرار نیست به گروگان گرفته شود و کل زندگی خود را قرار نیست بخاطر سرطان پدرمان که هیچ کسی را جز ما ندارد، بفروشیم. به عبارتی، مرگ را فقط برای همسایه متصور میشویم. در جهان من چون رابطه با منطق و دلیلهای استوار آغاز شده و پشتیبانی عواطف قوی را نیز دارد، هیچ چیزی نمیتواند این رابطه را تمام کند. خیر؛ زندگی حتی میتواند روی خود را تلختر از این حرفها بنماید. در جهان درنا پذیرش جفتی بجز جفت سابق خودش که از بین رفته، ممکن نیست. درنتیجه، درناها به سمت انقراض پیش میروند.
بنابرین، باید اول از همه بپذریم که هر چیزی در این دنیا ممکن است حال بدمان را خوب و حال خوبمان را بد کند. کافیست زندگی خود را با دور تند ببینید؛ اصلاح میکنم، کافیست سه سال اخیر زندگی خود را با دور تند ببینید تا متوجه حجم بالای اتفاقات زندگی شوید. شغل، زندگی تحصیلی و عاطفی، خانواده و در همه ابعاد مهم زندگی حداقل یک اتفاق مهم، چه خوب و چه بد، افتاده است. همین عوامل را در زندگی اطرافیانتان بررسی کنید. نتیجه یکسان است.
این پذیرش، اول از همه گذر سوگ را پس از وقایع ناگوار قابل تحملتر میکند. بعد از آن، شما در وقایع بحرانی نسبتاً آماده هستید و تصمیمات عاقلانهتری میگیرید امّا اگر در این تئوری، افراط کنیم، احتمالاً همیشه منتظر اتفاقی ناگوار هستیم و نتیجه آن اضطراب و یا انزوا خواهد بود. باید مرزها را شناخت که به نظرم در وضعیت سفید زندگی، میتوان به این مهارت رسید. دنیا را خشمگین بپذیرید، آنگاه انتظار خوبی از سویش ندارید و قرار نیست با بدرفتاری، ناامید یا غافلگیر شوید. پذیرش این شرایط برای انسانی که تمام مخلوقات در خدمت اوست، بسیار دشوار است ولی اگر بنا به ادامهدادن زندگی باشد، چارهای جز این نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرایند جانفرسا و زایای تفکر
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرثیهای بر یک رویا؛ ادن هازارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خِرد جمعی؛ واکسنی برای جامعه